Instagram

سه‌شنبه، مهر ۶

دیشب پنج ِ مهر بود !

توی ماهیتابه سیر می ریزم و صدای جلز و ولز کردنش را بین پیازهای سرخ شده گوش می کنم. پدر سرگیجه دارد و

روی مبل نشسته است. گوجه فرنگی خرد شده می ریزم توی ماهیتابه و فکر می کنم کاش مامان زودتر برسد. دیشب

روی قوطی ادکلن آقای او ، کاغذی کوچک چسباندم. روی کاغذ شکلک خندان کشیدم و زیرش تاریخ زدم. که مثلا وقتی

بهش نگاه می کنم یادم بیاید در چنین شبی حالم به اندازه ی شکلک سبز رنگ خوش بوده است.

بابا دارد بالا می آورد . شانه هایش را می مالم و حس و حالم رو به نابودی می رود. بابا دراز می کشد و فارسی وان

می بیند. من هم می نشینم و نیمروی خوشمزه ام را می خورم. اگر حس ها شکل داشتند همه می فهمیدند که من با هر

لقمه چند تُن اندوه و چند کیلو بغض فرو می دهم. ماهیتابه را که می گیرم زیر آب ، اندوه مثل جنینی توی دلم تکان

می خورد.

قرار نیست بغضم بترکد. بیشتر از هرچیز از دختری که بخواهد من باشد و گریه کند بدم می آید. مامان، بابا را می برد

کلینیک. در را پشت سرشان قفل می کنم و پناه می برم به تاریکی اتاقم. صورتم را و کف دستهایم را می چسبانم به

دیوار. کمی بالای سرم عکسی از شاملو است و کمی آنطرفتر یکی از کمیک های مانا نیستانی را چسبانده ام. همانی که

درش آدمی با خورشید ِ توی ذهنش دارد آدم برفی ِ باتوم به دست را آب می کند. گریه تا پشت چشمهام آمده. نمی دانم

بغض کوفتی ِ توی دلم از حال پدر است یا از حال خودم یا بخاطر شاملو است یا بخاطر آدمِ خورشید دار.

فکر نمی کردم به این زودی شکلک غمگینی به قوطی ادکلن اضافه کنم. توی ذهنم قوطی را ، همان دیشب ، پر از

شکلک های خندان تصور کردم. بعد تئوری ِ قوانین ِ لعنتی ِ مورفی گوشه ای از ذهنم را پر کردند که وقتی به چیزی

زیادی فکر کنی اتفاق نمی افتد. آن ور ِ دیگر ذهنم که اهل منطق بود هم مثل همیشه تو دهنی به این ورِ ذهنم زد و

شرطی بست مبنی بر اینکه قوطی، پر از شکلک های خندان خواهد شد.

نشسته ام روی زمین اتاقم و تکیه داده ام به تخت. فکر می کنم کاش خانه ی عروسکی داشتم که چوبی بود و بزرگ.

خانه ای که تا کمرم می رسید. دلم می خواست روی گاز کوچک اش نیمرو درست می کردم و عروسکی چوبی را به

جای پدر می نشاندم روی مبل های کوچک اش . جلوی تلویزیون ِ چوبی کوچک. و روی صورت همه ی عروسک های

خانه ام خنده می کشیدم. هیچ عروسکی حالت تهوع را نمی فهمید و هیچ عروسکی اندوه با خودش حمل نمی کرد.

 شاید کسی در دنیا پیدا نشود که بتواند درک کند چرا چنین چیزی در چنین لحظه ای حال ِ مرا آرام می کند اما من به

همراه دو ور ِ ذهنم بدون اینکه بخواهیم کلمه ای رد و بدل کنیم آرزوهای اینچنینی را می فهمیم. بیشتر از این دلم

می خواهد همینی که هستم بمانم. و سی سال دیگر اگر قرار بود هنوز روی زمین باشم ، هنوز دو ور ذهنی داشته باشم

و بعضی وقتها همچین آرزوهایی توی سرم وول بخورند.








یکشنبه، مهر ۴

.

سقف خانه پر از چراغ است. پانزده شانزده لامپ از همین سقفی که من زیرش نشسته ام آویزان است. با این حال همین

الان که روی مبل قرمز توی هال لم داده ام ، حسی متناقض دارد ازم عبور می کند. این تناقض از چند دقیقه ای که

ساکن و ساکت اینجا نشسته و آینده را دور کردم سرچشمه می گیرد. ذهن من مدتهاست در تاریکی نسبی به سر می برد.

گاه گاهی چراغی کهنه به آن می آویزد و آنقدرها دوام نمی آورد. مدتهاست آینده را هولناک می بینم. شاید این زاویه دید

مربوط به خرداد هشتاد و هشت باشد. شاید از همان موقع امیدی که همواره گوشه ای از آن به ترس و وحشت و شک

آلوده است در من پدید آمده . شاید از همان روزها فکرِ به آینده، شبیه باتلاقی شده که هرروز گرسنه تر می شود.

کمی به تاریخ فکر کردم که این روزها عطش ِ خواندنش به طور کلی از سرم پریده بود و امروز صبح با حرف های

قانون شکن ، زخم ِ دوباره شد و توی ذهنم نشست. کمی هم فکرم را به روزهایی بردم که برای حرف زدن با خدایی که

داشتم به آسمان یا سقف یا چه می دانم هرچه بالای سرم بود خیره می شدم. پرسه زدن در این فکرها را هرچقدر هم به

هم بی ربط باشند، دوست داشتم و از اینکه این ساعت ظهر ام در سکوت خانه و فکرهای اینچنینی پر شده لذت می بردم.

آنقدر که چندین بار گوشی ام را که داشت زنگ می خورد قطع کردم. اما حالا کمی احساس خستگی می کنم. ترجیح

می دهم ذهنم را خالی کنم و خیره شوم به گلدان های کنار ِهال و آنقدر همرنگشان شوم که حس کنم چراغی کهنه،دوباره

ذهنم را روشن کرده است.



چهارشنبه، شهریور ۳۱

.

ساعت جسمی من می گوید این وقت صبح نباید بیدار باشم. اما خب هستم. اتفاقا خوابم هم نمی آید. یکی دو ساعت پیش هم

که توی تخت بودم مثل روزهای دیگر نبود. نه تنها صداهای اطراف را به وضوح می شنیدم و حال و هوای صبح بر تنم

نشسته بود که حتی کمی تا قسمتی هم از آنچه بیرون از اتاق من می گذشت آگاه بودم. یکی از همین آگاهی ها که مرا مثل

فنر از جا پراند ، آمدن " شین " بود. امروز برای او روز اول مدرسه است . صدایش را شنیدم که با برادرم و خانمش

آمده اند که ما شین را ببینیم در لباس مدرسه.

لباس شین بنفش بود و کیف و کفش هایش صورتی. چند روز پیش به من گفته بود که می خواهد کیف چرخ دار داشته

باشد و خب واضح است که کیف چرخدار به دست ، در حالیکه موهای زیبایش را زیر مقنعه ای سفید جا گذاشته بود ،

ایستاده بود جلوی در و لبخند گنگی روی لبهایش بود. از آن لبخندهایی که وقتی می زند که دقیقا نمی داند از وضعیت

پیش آمده خوشحال است یا ناراحت. اما فکر می کنم به راحتی با مدرسه کنار بیاید و دوستش هم داشته باشد. این خاصیت

بچه های امروز است. یادم است لباس من سرمه ای بود و کیف کوچکی داشتم که عکس کلاه قرمزی و پسرخاله داشت.

و یادم است آنقدر منزوی بودم که هر روز مدرسه رفتن من عذاب بود و استرس. چیزهایی که هر روز می ریختم توی

خودم و الان که فکر می کنم می فهمم توی آن دوره جهنم تدریجی را تجربه کرده ام.

چند روزی است زندگی دوباره توی چرخ خوشی افتاده است. اتفاق های خوب ، خیلی از آشفتگی های ذهنی ام را پاک

کرده اند. الان دارم پودینگ شکلاتی می خورم و می توانم بگویم زندگی همچین مزه ای داشته است این چند روز. از آن

مزه هایی که وقتی می آید زیر دندانت چشمهایت را می بندی و یک ممـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم این اندازه ای را

زمزمه می کنی.



توی همین روزهای خوب ، Theme ای برای ویندوز سون ام دانلود کردم که سرخوشی ام را زیادتر کرد. برای من

دسکتاپ مثل آینه ای است که نامادری سفیدبرفی توی آن خودش را دید می زد و از زیبایی اش مست می شد.

شخصیت هایی که توی این Theme هستند کمی شبیه کارهای علیرضا میر اسدالله اند. هربار بهشان نگاه می کنم

خنده ام می گیرد و از فکرِ زندگی کردن در دنیایی که همچین موجوداتی هم درش باشند آرام می شوم.










یکشنبه، شهریور ۲۸

.

توان ِ من در مقابل خواب آلودگی ناچیز است. مثل توانی که در مقابل سرما دارم. همانقدر که توی سرما دنبال سوراخی

می گردم که در آن مخفی شوم ، خواب آلودگی هم مرا ،هرچقدر هم نخواهم، می برد توی تخت. اما دیشب با همه ی

شب ها فرق داشت. کمی حرصم می گیرد که شبی که هیچ دلیل محکمی برای بیدار ماندن نیست و دلایل تخمی و بی

فایده هستند چیزی در من رشد می کند و روی خواب آلودگی را کم می کند. راستش را بخواهید دلم می خواست چنین

نیرویی را شب هایی پیدا می کردم که پیش یارم بودم و یا جایی، مثلا جزایر قناری، با دوستهام نشسته بودیم و

می توانستیم ساعتها در مورد جنایت و مکافات و سینمای اروپا و سینمای هالیوود بحث کنیم.

تمام ِ استفاده ای که از این حالت بردم این بود که نشستم و چند دست با مامان رامی بازی کردم . بعد در اتاقم را بستم و

گذاشتم شب با حس خاموشی  ِ بی نظیر اش راهش را به اتاق باز کند و آرامش ام را دو چندان کند.کمی زبان خواندم .

می دانستم آقای او هزار کیلومتر آنطرفتر دارد قهوه ی تلخ می بیند و لذت می برد. همین آرامش ام را بیشتر می کرد.

همین شد که وقتی ساعت از سه گذشته بود جلوی وب کم در حالی که دستم را زده بودم زیر چانه ام چندین بار خوابم

برد. با وجود اینکه کار دیگری نبود که انجام بدهم حس همیشگی که برایم خیلی آشناست بهم برگشته بود.

اینکه نمی خواستم بخوابم.

 آنروز که آقای او داشت رباتش را برای مسابقات روباتیک آماده می کرد ، با اینکه روباتش را که شبیه سوسک بزرگ

آهنی بود خیلی دوست داشتم ، دلم می خواست به جای آن روبات،سر پروژه ای نشسته بود که در آن قرار بر این بود که

قرصی ساخته شود که با هر بار مصرفش بتوانی ماهها بیدار بمانی و انرژی ات کم نشود.








سه‌شنبه، شهریور ۲۳

.

پیکان سفید بوی گرمازدگی می داد. بوی قطعه های آهن وقتی در مجاورت خورشید اند. به حرفهایی که میان راننده و

مسافرها رد و بدل می شد گوش نمی داد. گاهی یکی از جمله ها را می شنید و به خیالهای خودش بر می گشت. چشم

دوخته بود به هوا. هوایی که در فاصله دو ماشین ِ کناری، در حرکت بود. راننده به زن چادری که روی صندلی جلو

نشسته بود گفت : " حاج خانوم ، گرفتاری از سر و کول مردم می باره ." لحظه ای برگشته بود و به راننده نگاه کرده

بود. ته ریش داشت و روی یقه ی پیراهن کرم اش لکه ای جا خوش کرده بود. دوباره چشم دوخت به خیابان و حواسش

رفت پی زن همسایه. زن ِ طبقه ی پنجم که هر وقت بی پول می شد سر بچه هایش داد می کشید . فکر کرد راننده جمله

مناسبی در باب بدبختی همگانی ساخته بود. فکر کرد اگر گرفتاری شکل و حجم داشت ، اگر چیزی شبیه یک زنجیر

بود که مردم به خودشان می آویختند چه منظره ای در شهر پیدا می شد. خودش را میان زنجیرهای کوتاه و بلندی که

ازش آویزان بود مجسم کرد. خنده اش گرفت. پول را که به راننده می داد دوباره نگاهش به لکه ی روی یقه افتاد. فکر

کرد گرفتاری می تواند شبیه لکه باشد و دوباره خندید. اینبار با صدای بلند. توی پیاده رویی که در ساعت سه و پانزده

دقیقه ی بعدازظهر غیر از او و گربه ای سیاه رنگ ، عابری نداشت.

فلکه ی جلوی بیمارستان اما شلوغ بود. مردمی که زودتر رسیده بودند چپیده بودند زیر سایه ی درختها. بقیه هر جایی

که به ذهن می رسید نشسته بودند. حس می کرد اطراف هر آدمی که اینجاست هاله ای از اندوه در جریان است.

با خودش گفت محال است یکی از اینها برای به دنیا آمدن بچه ای آمده باشند. سعی کرد دزدکی به صورتها نگاهی

بیاندازد. در چشمها آمادگی ای بود برای گریه. از میان هاله ها گذشت و به پله های ورودی رسید. فکر کرد کاش

حامله بود.

آمده بود برای ریزش موها. منشی گفت باید منتظر بماند. منشی جوان بود و می خندید . پسر کوچکش را هم امروز

با خودش آورده بود. همانجا ایستاد. نزدیک پسر کوچک . از حرفهایی که بین منشی و پرستار یکی از بخش ها رد و بدل

شد فهمید پدر پسرک امروز تا عصر سر کار است. منشی مجبور شده بود پسرش را بیاورد اینجا. پسرک با سوت

کوچکی بازی می کرد. کمی آنطرفتر کسی جیغ کشید. پسرک و چند نفر دیگر به طرف صدا دویدند. دستش را برد توی

کیفش و کتابی که داشت می خواند را در آورد. محال بود توی آن هیاهو و شلوغی بتواند خطی بخواند. خودش این را

می دانست. زل زد به صفحه ی جلوی چشمش. دلش خواست زمان با سرعت حرکت کند. پسرک را مادرش

برگرداند.بهش گفت همین جا بنشین. پسرک پرسید :" خب بگو چرا جیغ کشید ؟ " منشی خندید،گفت :" بخیه هاشو کشیدن

ترسیده غش کرده. بی جنبه ! " پسرک به نقطه ی نامعلومی از سالن زل زد. همان جایی که کسی در آن جیغ کشیده بود.

از خیابان که رد می شد فکر می کرد به دکتر که پا نداشت و به پسرک که این آخری دیگر حوصله اش سر رفته بود و

به سنگفرش های کهنه ی روبروی بیمارستان. تلفن اش داشت زنگ می خورد. توی پیاده رو تند راه می رفت و به کسی

که آنور خط بود می گفت :" کاش می شد از اینجا بریم و همه چی مون و با خودمون ببریم. حتی حافظه مون و ....

آره بیشتر از اون.. حس بویایی مون.. دلم می خواد وقتی به اینجا فکر می کنم گیج شم. ... نه بویی بزنه به ذهنم نه

تصویری نه خاطره ای.. "   .


یکشنبه، شهریور ۲۱

21 شهریور

نمی دانم چند ساله بودم. شاید هفت یا هشت. اسباب بازی مورد علاقه ام وسایل خانه بود که پلاستیکی بودند و توی

سبدهای سفیدی چیده می شدند و معمولا همه ی اسباب بازی فروشی ها ازشان پر بود.کنار اینها یادم است با بچه های

کوچه می نشستیم و با کاغذ رنگی فرفره درست می کردیم و باهاش می دویدیم . باد می چرخاندش و ذوق زده

می شدیم. انگار هواپیما بلند کرده ایم.سنم که بیشتر شد جلسه های داستان نویسی گذاشتم. با بچه های کوچه ی قدیمی.

چهار- پنج تا دختر بودیم و یک پسر. پسر ، اسمش پوریا بود و یکی دو سال از من کوچکتر بود. قصه می خواندیم و

خودمان قصه می نوشتیم. قرار بود هر جلسه یک ساعت طول بکشد اما هیچ وقت بیشتر از یک ربع طول نمی کشید.

خسته می شدیم و بر می گشتیم به بازی هایی که تحرک مان در آن بیشتر بود.

اینها را آنروز که از زن فالگیر برایم فرفره چوبی خریدی ، به یاد آوردم. روزهای پر فشاری را گذراندم. مطلق نگری ِ

آدمهای نزدیک به من و حق به جانب بودن هایشان گرچه این روزها ی مرا کمی خاکستری کرد ، خواستم بهت بگویم تا

تو هستی که با من کتاب بخوانی و با من فرفره بچرخانی و با من از چیزهای معمولی ذوق زده شوی ، زخم ها هرچقدر

هم عمیق باشند زودگذر خواهند بود و تو آرامش ِ چهار سال اخیر ِ من بوده ای.







پنجشنبه، شهریور ۱۸

.

شاید این آخرین باری باشد که ISP مرا به اینترنت وصل کرده است. بنابراین آخرین نوشته برایم ارزش والایی دارد.

بله. اینترنتم بعد از دو پیام مبنی بر اینکه شارژ شما رو به پایان است و یک اس ام اس که امروز صبح مرا بیدار کرد و

خاطر نشان کرد به زودی اینترنت شما تمام می شود ، قطع خواهد شد. این معنیش این نیست که دیگر شارژ نخواهم کرد.

به محض اینکه حس و حالش را بدست بیاورم خودم را به نزدیکترین عابربانک می رسانم و دوباره وصلش می کنم.

( کاری هم نداریم که بعد از ده ثانیه قطع بودن حس و حالش می آید و در هر ساعتی از شبانه روز مرا به عابر بانک

می کشاند) الان خوشم می آید از این حس کذایی ،که مثلا در آن زنی هستم در آستانه ی فصلی سرد بدون دسترسی به

اینترنت ، حداکثر استفاده را بکنم و آنچه لازم می دانم از این روزهای من بدانید را بگویم. همین الان یاد یکی از

همکلاسی هایم افتادم که می گفت حاضر است تمام عمرش را به جای یکی از آن کارگرهای معدنی که در شیلی ریزش

کرده باشد به شرطی یک لپتاپ هم آنجا باشد که بتواند با آن به اینترنت کانکت شود. دیروز ظهر با آقای او و عبـــاس

شریعتی در حال ناهار خوردن بودیم که عباس شریعتی مرا سرزنش کرد و گفت که فکر می کند سن من از شهربازی

رفتن گذشته است. خوب است خاطرنشان کنم که چند دقیقه قبل بهش گفتم قرار است شب تا صبح توی شهربازی باشیم.

بر اساس برنامه ای که ریخته بودیم و شاید تاثیر حرفهای عباس ، دیشب را تا ساعت دو  صبح در شهربازی گذراندیم و

معرفت عجیبی در ما حلول کرد. جدا از دیدن تعداد قابل توجهی بسیجی رقصنده و خز و خیل و سوت زن ، سرعت

بعضی از وسیله ها و خوردن پشمک هنوز هم مرا به هیجان می آورد. این را گفتم که عباس شریعتی بداند شاید در چند

سال آینده باز هم سری به آنجا بزنم.



شنبه، شهریور ۱۳

.

ادبیات برای من قوی ترین گونه ی هنر است. قطعه ای از آن می تواند بیشتر از هرچیزی مثلا یک قطع موسیقی ، یک

نقاشی و یا یک نمایش بر من و زندگی که مرا احاطه کرده تاثیر بگذارد. نمونه اش اینست که هربار شروع به خواندن

رمانی می کنم ، انگار شروع به زنده کردن شخصیت های توی کتاب کرده باشم همه چیز در اطرافم رنگ و بوی کلمه

های آن کتاب را می گیرند. روی تخت خوابیده بودم و داشتم کوری می خواندم. شاید برای همان بود که حس عجیبی در

من شکل می گرفت. امروز به پدر گفتم بیاید و توی اتاق من که به دلیل همیشه روشن بودن کولر خنک است بخوابد. پدر

روی زمین خوابیده بود و مادر روی تخت من خوابش برد. بعد از چند دستی که رامی بازی کردیم و من بردم. مادر

معمولا می بَرد و می شود گفت رامی باز قهاری است. اما باخت برایش نقش دیازپام یا چیزی شبیه آن را بازی می کند.

با هر باخت پرده ای از خواب بر لایه های بدنش اضافه می شود. از آن حس عجیب می گفتم. بلند شدم و روی تخت

نشستم . و حس کردم در کوری،شخصیت زن دکتر را که تنها فرد بینا در شهر است را بیشتر از همه حس می کنم.حتی

احساس وظیفه ای که در مقابل افراد گروهش می کرد شبیه مجموعه ای از حس هایی است که هر از گاهی در من

حلول می کند و گاهی باعث آشفتگی و تعلق در ذهنم می شود. شاید برای همین فکر ها بود که در یک آن ، اتاقم را

چونان لانه ای دیدم که پدر و مادرم را در آن خوابانده بودم و حال مثل مادر و پدری که دارد از بچه هایش مراقبت

می کند روی تخت نشسته بودم و مراقب بودم کسی یا چیزی جریان روان سکوت را در اتاق به هم نریزد. نمی شود

نقش موسیقی کلایدرمن را که در حال پخش بود ، در پدید آمدن این فکرها نادیده گرفت و این بی انصافی است که

هر چه در حال گذر از تونل حسی من است را به ساراماگو ربط داد.