Instagram

پنجشنبه، بهمن ۷

.



می گوید بی معرفت شده ای. می گوید قول دادی بیایی. می گوید چرا اینقدر کم ؟ می گویم گرفتارم.   همین.

از در آموزشگاه می زنم بیرون و به دوستم که شال بنفش اش توی هوا تاب می خورد نگاه می کنم. به دوستم که در

پیاده رو به سمت پارک می رود. من اما باید به چپ بروم . از مسجدی که با نور های سبز احاطه شده رد شوم و بپیچم

توی کوچه ای که تاریک است و خوراک دزدهای کاربلد. بیست قدمی بروم تا برسم به ماشین و خودم را بچپانم توش.


دوستم حالا باید به پل هوایی روبروی پارک رسیده باشد. درهای ماشین را قفل می کنم . فکر می کنم کاش دوستم فهمیده

باشد " گرفتارم. " یعنی چی. کاش فهمیده باشد چرا دلیلی برای توضیح های اضافی پیدا نکردم. که تنها گاهی آدم باید

توضیح بدهد. اما کار ما همیشه برعکس است. ماشین را که روشن می کنم صدای این لعنتی میپیچد توی ماشین.

I can feel your love but there's one thing I can't do
I can't ever get enough of you
No, I can't get enough of you, no, no

نه. یکبار هم نشده این را گوش کنم و یاد سلمان نیفتم. دلم تنگ می شود.. یکهو..

پشت چراغ قرمز که می رسم چشم می دوزم به آن دور. که تکه ای از پارکِ بزرگ دیده می شود. دنبال شال بنفشی که

توی هوا تاب بخورد. که بتواند بفهمد آدم گاهی گرفتاری هایی دارد که برای خودش گنده اند. برای بقیه اگر توضیح

بدهد می شود توجیه. برای خودش اما دلیل اند. پیکان سفید می پیچد به چپ. می زنم روی ترمز . کثافت. .


کثافت چرا به من زنگ نمی زنی.. نکند فکر کرده ای رفته ام قاطی مرغ ها.. که حالا باید به جای اینکه دوست جونِ من

باشی گه شوی.. خودت را بگیری و مثل یک نجیب زاده حرف بزنی. . بی معرفت شده ای.. دلیل داری شاید برای

خودت..

اینها را که فکر می کنم ، ورِ منطقی تر ذهنم ترشح می کند. تحلیل پشت تحلیل. که چطور خودت انتظار داری دوستِ

شال بنفش ات تو را بفهمد که گرفتاری هایت برای بقیه شبیه توجیه است و حوصله توضیح نداری.. که چرا خودت

دوست هایت را نمی فهمی.. رسیده ام به زیر گذر.. ماشین جلویی سانتافه است... دوستش دارم.. فهمیده است.. شروع

می کند به چشمک زدن برای من.. می پیچم به راست.. سبقت زیر پل.. بیست هزار تومان... می زنم دنده چهار و گاز

می دهم. راننده ی سانتافه چراغ می دهد.. توی دلم انگشت وسطم را حواله اش می کنم.. ور منطقی ذهنم.. ور با ادب..

ور ِ با حیا نمی گذارد ... نکند رفته ام قاطی مرغ ها.. خودش را می رساند کنارم.. انگشت وسطم می چسبد به شیشه.

گاز می دهم... گشنه ام... این سیریش را چه طور بپیچانم.. بگذار بیاید. بگذار خودش را آویزان من کند.. تا خانه چند

کوچه مانده.. کالباس توی یخچال داشتیم یا نه.. شیشه را می دهم پایین. دارم خفه می شوم. از این همه فکر. . از این همه

آدم که چپانده ام توی مغزم.. گاهی می ترسم بنشینم توی ماشین. رانندگی برای من شده فکر و خیال.. شده نمایش ذهنی ِ

آدمهایی که می شناسمشان.. رژه رفتن های مداوم ِ آنهایی که دوستشان دارم ..گذرِ خیال.. گذر و گذرو گذر..

تا در پارکینگ باز شود چشم می دوزم به راننده ی سانتافه که کمی عقبتر ایستاده.. مثل ببری که قرار است خیز

بردارد.. مثل سربازی که منتظر آماده باش است.. که هنوز خودش هم نمی داند چه کار کند.. می روم توی پارکینگ و

در را پشت سرم می بندم.. کاش کالباس خریده بودم.. تا آسانسور بیاید تکیه می دهم به نرده ها و زل می زنم به دوچرخه

  صورتی مامان. . سنگینم.. انگار هزار دنباله وصل شده به سر و کولم. . تا آسانسور برسد فحش می دهم به تو که

بی معرفت شده ای و فکر کرده ای من رفته ام قاطی مرغ ها... به ورِ منطقی و باادب ذهنم که هی اخم می کند.. به

سانتافه چشم قشنگ که اشتباهی افتاده زیر پای مردک ِ هیز..   






یکشنبه، بهمن ۳

-


 1.

اگر ژوان بوکوآ را ماه پیش خریده بودم ، الان لم داده بود روی شکمم و مثل گربه ی خانگی که خودش را برای صاحبش لوس می کند، داشت زیبایی اش را به رخم می کشید.دراز کشیده ام روی تخت و در تنم سربازهایی شبیه خستگی رژه می روند. از وقتی رنگ ژوان را هم در ذهنم ساخته ام ، خریدنش مشکل تر شده. مثل دختر نوجوانی که منتظر شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدش می ماند . طبعا در چنین شرایطی اسب سیاه یا رنگ دیگر به دلش نمی نشیند. اگر ژوان بوکوآ اینجا بود لازم نبود در این هوای سرد  تا کمر روی دفترچه ام خم بشوم که چند خطی بنویسم.

2.





"برو ولگردی کن رفیق " ِ مهدی ربی را خواندم. دو داستان اول را که خواندم آنقدر از نوع فضا سازی هایش و فکری که پشت پلات های داستان هایش گذاشته بود خوشم آمد که طاقت نیاوردم و شب از پشت گوشی برای او خواندمشان. کتاب مهدی ربی به نظرم تنها از نظر تکنیکی قوی نیست که جذاب هم هست. آنقدر جذاب هست که " آقای او " ی مرا که اهل کتاب دست گرفتن نیست ، برای خریدنش بکشاند کتابفروشی شهر.








 3.

چند شب پیش با او تعداد غذاهایی را که بلدیم بپزیم شمردیم. شد بیست تا. از این بیست تا سه تایش مال من بود و باقی دستپخت آقای او. خب، معادله ی سختی نبود، قرار شد آقای او آشپزی کند و من قربان صدقه اش بروم. 





چهارشنبه، دی ۲۲

.

مث مستا...مستایی که بی خوابی می زنه به کله شون..عینهو همونا تو همچین شبی باید با چشمای باز و گرد شده زل بزنم

به در و دیوار. بعدازظهر که از سر کار برگشتم نشستم پای تحقیقم.. پنجشنبه باید تحویلش بدم.. هیچ وقت اینطور جدی

اینهمه ساعت پشت سر هم نشده بود بشینم کارام و راست و ریس کنم.. شام هم نخوردم. . چند دقیقه پیش تکونش دادم..

پاشو بچه... پاشو نفس.. از هر ده تا جمله سر یکیش چشماشو باز می کرد .. عینهو خمارا. که جانم عزیزم.. که بمیرم

الهی واست که شام نخوردی.. باز چشماش می رفت رو هم.. چشماش هی می ره رو هم. . شصت بار بیدارش کردم..

عجب شانس تخمی داریم ما.. همین امشب که بی خوابی زده به سرمون آقا گرفته خوابیده..دلم می خواد شال گردن بپیچم

دور گردنم ..لبه هاشو تا بینی ام بکشم بالا.. کلاه بذارم و برم تکیه بدم به دیوارِ پشت بوم. سیگار دود کنم.. آخ که سیگار

تو این هوا چه حالی میده.. می دونم فردا که بلند شه اینارو بخونه دعوام می کنه.. می دونم حالت به هم می خوره از

سیگار.. آخه تو چه جور پسری هستی.. نفسی.. پاشو دیگه.. دست کنم تو موهات.. لپاتو گوله کنم تو دستام.. پاشو ..

جیگرت داره صدات می زنه ها...

مث مستا.. مستایی که خمار ِ خواب میشن افتاده رو تخت.. با هیچ ژانگولری بلند نمی شه.. اگه اینقدر گشاد بازی از

خودم در نمی آواردم.. الان رو پشت بوم بودم.. حالا دور سیگارشم خط می کشیم.. به ما نیومده با دود حال کنیم انگار..

لم می دادم به دیوار شهر خاموش و نگاه می کردم.. آخ که چه فرصتی و دارم از دست میدم.. شهر خاموش ، شهرِ

منه.. شهر مرده .. بدون آدم های شلوغ و پلوغش.. همونیه که دلم لک زده براش.. پسر .. خوشگله.. پاشو بچه.. پاشو تا

صبح حرف بزنیم. . مث شب های اولی که همو شناخته بودیم.. شب ها صبح می شد پشت گوشی هامون.... صدای

پرنده ها اول تو شهر من می اومد.. بعد تو شهر تو...

تحقیقم که تموم شد نشستم به کتاب خوندن.. اومد کنارم نشست.. گفتم گیتار بزن .. یه کم ِ دیگه بخونم.. گیتار زد .. گیتار

زد .. گیتار زد.. هی گفتم یک آهنگ دیگه.. کلاسیک تر .. راک بزن حالا.. آهنگ ِ اَملی پولن و بزن. . همونی که

اینطوری بود .. بـــــــــام با بام بــــام بام با با با با با بـــام بام... دروغ می گفتم.. نمی خواستم یه کم دیگه بخونم...

می خواستم تا تهش برم.. گیتارشو گذاشت کنار.. اومد دستاشو حلقه کرد دورم.. دست کشیدم تو موهاش.. کتاب

خوندم... رو گونه هاش... کتاب خوندم.. رو گوشش... کتاب خوندم... فهمیدم الاناست که دیگه بیهوش شه از خستگی..

کتاب لعنتی گرفته بود منو... هی نازش کردم.. خودم و داشتم گول می زدم.. می دونستم الان خوابش می بره.. آخ که

از اون بالا چراغای شهر چه خوشگله... بار آخره میرم سراغش.. اگه باز هم از خواب نکشید بیرون ، می زنم به

پشت بوم.. دروغه.. دارم زر می زنم.. خودم هم می دونم تخمشو ندارم.. این وقت شب .. الان خوابه.. صبح که بیدار

میشه... صورتمو چسبوندم به پنجره.. دماغم یخ زده.. برف نمی یاد.. مث مستا... مستایی که بی خوابی زده به

سرشون.. 




دوشنبه، دی ۲۰

.

حالا که برف گرفته ، بالاخره.. بعد از این همه حضور بی معنی زمستانی.. باز باید تنها بشینم تو ماشین و مسیر و تا

خونه بیام ؟ برف یکی از قشنگترین نشونه های زمینی است برای من. برای همین دلم برای تو تنگ میشود .. از بس بوی

زمین میدهی برای من. شمارش روزها از دستم در رفته است.. چند روز پیش بود؟  که هوای سرد مشهد می خورد به

صورتمان.. که دست چپم را کرده بودی توی جیب راستت. که تند راه می رفتیم. بین آدمها. که حرف می زدی و حرف

می زدی و حرف می زدی .. که می خندیدم و می خندیدم و می خندیدم .. و چیزی توی دلم وجود داشت . چیزی که

محکم بود. چیزی که تکان نمی خورد و سکون ِ درونم را به هم نمی زد مثل یک میز چوبی بود با چهار پایه ی محکم.

که نه بغضی بالا می آمد و نه آرزویی تنم را می سوزاند.

این روزهای آخر دوری انگار حال و هوای پرشورتری به خودشان گرفته اند. باورم نمی شود دو ماه دیگر خیلی از

روزها و شبهای من به خیلی از روزها و شبهای تو گره می خورد. باورم نمی شود به جای اینکه تا صبح از ترس اینکه

گوشی قطع شده و نفس های تو از گوشم افتاده بیرون بیدار شوم ، چشمهایم را باز می کنم.. گاه و بیگاه.. و تو را در

فاصله ای کوچکتر از چند سانتیمتری خودم پیدا می کنم. حالا که برف گرفته مثلا باید اندوه زده شوم. این اتفاقی است که

تا به حال می افتاده. این روزها اما آرامم. گاهی تنم خسته می شود اما هنوز پرم از حضور دو سه روزه ات. هنوز

پالتوی خاکستری ام بوی ادکلن مردانه ای را می دهد که به تنهایی آدم رنگ و بوی آرامش می زند. رنگ و بویی

نوستالژیک .

چقدر دلم می خواهد دوباره " شبهای روشن " را به تماشا بنشینم.






 







شنبه، دی ۱۱

.

میان عشق بازی ِ نور و سایه نشسته بودم. روی یکی از مبل های قرمز ِ هال. خانه ساکت بود. تنها مقیم اش خودم بودم.

رج به رج می بافتم . هر از گاهی نگاهم را می انداختم  روی صفحه ی خاموش گوشی ام که لم داده بود روی مبل .

خودم هم نمی دانستم چه می خواهم. دلم برای صداهای آنطرف گوشی تنگ شده بود. ترس همیشگی هم توی دلم بود. که

مبادا لحظه ی مرگم برسد . که قرار باشد زمین را همین الان ترک کنم. بدون شنیدن صداهای پشت گوشی . بدون اینکه

به او گفته باشم مرا ببوس. بدون اینکه صدای دوستهام گوشم را پر کرده باشند. پــــــــُر ِ آرامش. !


چیز دیگری هم بود توی آن ساعتها. قسمتی از من داشت در سکوت خانه عشق می کرد. میان تناقضی پُر خنده گیر کرده

بودم. انگار می دانستم صفحه ی گوشی ام بالاخره روشن می شود و با اینکه روشن شدنش ، روشن شدنِ خودم بود ،

برای ماندن ِ تاریکی و سکوت دعا می کردم. مثل اینکه در میان عشق بازی ، لحظه ی ارگ.اسم را بخواهی و نخواهی.

بخواهی و نخواهی. بخواهی و نخواهی.

یادم است آن روز سرم را از پنجره کرده بودم بیرون و هوای سرد و خشکی از شهر ، خودش را چسبانده بود به من.

یادم است حیاط تاریک بود و ساختمان های روبرو کم سو. یادم است هی گوش داده بودم به صدای شهر و هرچه شنیده

بودم بوق بود و صدای گذر ِ ماشین ها با عجله ای سرسام آور. یادم است تلاشی بزرگ جمع شده بود توی سرم که

صداهایی را از شهر بشنود که دوست دارد. صداهایی که دوستشان داشته ام. صدای تکان خوردن پایه های تخت ِ یک

زن و مرد. صدای حرکت ِ دست ِ پسربچه ای که هواپیمای کوچکش را توی هوا می چرخاند. صدای ها شدن ِ دستهای

زنی توی پارک . صدای راه رفتن قمری روی دیوار ِ حیاط. صدای هم زدن ِ مایه ی کیک. ....

نشده بود. نتوانسته بودم.. هرچه شنیده بودم بوق بود و صدای گذر ِ ماشین ها با عجله ای سرسام آور.

همان شب خواب دیدم خانه ی عروسکی توی حیاط ِ خانه مان زده اند. خانه ی عروسکی ده برابر قد من بود و من از

پشت پنجره از دیدنش ذوق مرگ شده بودم. خودم را که رسانده بودم توی حیاط خانه ی عروسکی را برده بودند. از

مرد ِ همسایه پرسیده بودم چرا و او گفته بود وقتی خریدیمش حواسمان نبود به جنسش. توی حیاط که باشد موریانه بهش

می زند .

خوابم را برای او تعریف نکردم. برای هیچ کس نگفتمش. نمی دانم چرا. هنوز هربار در دستشویی را قفل می کنم و

روی توالت فرنگی می نشینم تصویر خانه ی عروسکی بزرگ آلبالویی رنگی توی سرم شکل می گیرد. و خیلی چیزهای

دیگر که همان شب در خوابم آمده بودند. چیزهایی که به هیچ کس نگفته ام. چیزهایی که هیچ کس نمی داند..