Instagram

یکشنبه، مرداد ۲

.



هنوز شب نرسیده. با تلسکوپش روز را به تماشا گرفته. در تلسکوپش حرارت پایتخت نشان داده می شود. امروز صبح را خانه مانده ایم . دیشب را با همه ی آنهایی که قلبم کنارشان می تپد بوده ام. رفته ایم به بامی از این شهر بزرگ و باد، بادکنک آبی مان را برده . بچه ها نشسته اند به سیگار دود کردن و من شال ام را در باد رقصانده ام. هنوز نمایشی ندیده ایم. فردا شاید. باید بروم. او صدایم می زند. می گوید در روشنای روز سیاره ای پیدا کرده است. از دریچه ی تلسکوپ اش. باور می کنم. دیروز زیر آسمانِ بی رحم مرداد گفت باران. می دانستم باران می آید. آمد.







یکشنبه، تیر ۲۶

.

فارسی وان شبکه ی گهی است. اما از یک نظر برکت ِ خانه شده است. اینکه مادر و پدر  که گاهی یادشان می رود آدم می تواند حرف بزند و بخندد و خوش بگذراند را سرگرم می کند. ساعتها جلوی سریال های آبکی  اش می نشینند. این خیلی خوب است. این به طرز خودخواهانه ای خوب است. اینطوری روزهایی که تا ده سر کارم ، خیالم راحت است  که مامان الان به سرش نمی زند افسرده شود و برود توی حیاط بنشیند و بخواهد جلب توجه کند و هی خودش را فرو کند توی غم هایی که ندارد.با پدر نشسته جلوی یکی از همان سریال ها . شیرینی می خورد و کیف می کند. و یا روزهایی که خانه هستم و دلم می خواهد توی اتاقم بمانم. مطالعه کنم و بنشینم پشت ِ پی سی. فیلم ببینم و نقاشی بکشم. تلفن حرف بزنم و اینترنت را بچرخم. 

" مامی، تلفن کی بود ؟ چی می گفت ؟ .. " جمله ی گهی است. اما هر چیزی که گه باشد را که نباید حذف کرد. این جمله یعنی F1. یعنی HELP. یعنی وقتی حس می کنی باید با مادرت حرفی بزنی که سکوت خانه بشکند و هیچ حرفی نیست که بزنی. که چیزهای توی ذهنت به درد مادرت نمی خورند. اینکه بگویی فلانی توی زندان خودکشی کرده و فلانی مورد تجاوز قرار گرفته و فلان نویسنده در فلان کتاب چنین گفته و شخصیت فلان زن در فلان فیلم چنین و بهمان.. به چه درد می خورد !  بهتر است بپرسی آن طرف ِ خط چه کسی بود و چه می گفت و چه خبر . و بعد دقیقه های متوالی را به گوش دادن ِ چیزهایی که برایت بی اهمیتند بگذرانی. این یعنی اصرار در ارتباط در جهان مدرن !

دیشب حوصله ی هیچ کاری نداشتم. هی کتاب به دست می گرفتم و نمی خواندم. نشستم یک کرگدن سبز کشیدم که دور کمرش بادکنکی قرمز بسته است. زدم روی دیوار کنار نقاشی های دیگر. ملافه های تخت را عوض کردم و احساسم تازه شد. اتاق را تمیز کردم تا فردا که او می آید ، چمدانش را آن کنار جا دهد و هرچه خواست بریزد و بپاشد. آخر شب رادیو ان بی سی آمریکا را که مثلا طنز است گوش دادم و از بی مزگی این آمریکایی ها حالت تهوع گرفتم. کمی از نیمه شب گذشته بود که او عکس ماه را که از تراس خانه ی تهران گرفته بود فرستاد جی میل ام. دلم تپید از فکر مردی که روی یکی از تراس های تهران ایستاده و چشم دوخته به آسمان. خواستم بگویم زندگی هرچقدر هم گه باشد ، گاه و بیگاهش روشن است. 








پنجشنبه، تیر ۲۳

.



آدم باید تلاش کند برای بعضی رابطه های دوستانه اش. نباید از زیر هر آسمان ابری به لانه ای بگریزد. حتی وقتی

باریدن گرفت هم ، همیشه راهی هست برای تابش ِ دوباره ی خورشید. اما آدم نباید تا مرز خود پاشیدگی پیش برود. این

همیشه فلسفه ی من بوده. گرچه همیشه بهش عمل نکرده ام. خیلی وقتها با اینکه فهمیده ام دردِ توی سینه ام از برای فلان

رابطه و فلان اتفاق است ، دست به قتلش نزده ام. همچنان پیش رفته ام و طرف ِ من خیلی وقتها فکر کرده از نیاز یا

بیچاره بودنم بوده. این را باز هم تکرار کرده ام چون برایم اهمیتی نداشته طرف مقابل چه فکری می کند. آدم ها گاهی

  دوست دارند به کوچه ی علی چپ بزنند. بعضی ها ماندن در این کوچه را به شدت دوست دارند. می گفتم که آدم باید

تلاش کند. تا مرز خود پاشیدگی اما. 

کسانی در زندگی من بوده اند که به لیست فراموشی سپرده شده اند. اینها همانهایی بودند که برایشان تلاش کرده ام. برای

داشتنشان. و جواب نداده است. خب البته همه چیز که قرار نیست جواب بدهد. هر رابطه ای هم قرار نیست به باغ پر گل

و بلبلی برسد !  بعد از این مرحله دیگر نمی توانم برگردم. نمی دانم این حس لعنتی اسمش چیست. نه کینه ای در دلـم 

می ماند نه آرزوی مفلوک شدن شخص را دارم. تنها برگشت به مراحل قبلی برای من غیر ممکن می شود.

شاید نا خود آگاهم از جاده خاکیِ یک بار طی شده ، درس گرفته است. چند روز پیش ، پدر ِ یکی از افراد ِ لیست ِ فراموشی

 فوت کرد. و من به مراسم ترحیمش نرفتم. با اینکه عملا دو سالی از قطع رابطه ام با او می گذرد ، وجدان درد ام پایان

نمی گیرد. چیزی در من می گفت که باید می رفتم. هنوز هم این حس با من است اما هنوز نرفته ام و می دانـم که 

نمی روم.

غیر از آن این روزهای من ، تلاشی بوده زیر یکی از آسمان های ابری ِ زندگی ام. جواب نداده است و این بار زودتر از

قبلی ها وا داده ام. دارم آماده می شوم برای سپردن ِ یکی از عزیز ترین رابطه ها به صندوق فراموشی ام ! .



پ.ن :  دلم ، دیدن ِبلانش را می خواست این روزها ! چراغ ِ همیشه سرشار ! 










چهارشنبه، تیر ۱۵

.


جای نشستن نبود انگار. هوا دم کرده بود و صندلی های لهستانی زیر ِ هرم ِ گرما برق می زدند. تا پل هوایی هنوز چند

متری مانده بود. شاید بیست یا سی متر. دست هم را گرفته بودیم و عرق از سر و کولمان می ریخت. می گفت :" هر سال

داغ تر میشه. باد نیست که ، سشوار ِ که می زنه تو صورتت. "  گرما حال و حوصله ام را برده بود. ساکت بودم. 

می دانستم اگر دهان باز کنم غر می زنم. مردم نشسته بودند توی پیاده روها. روی زمین. جا نبود برای رد شدن حتی. زده

بودیم به خیابان . پرسیده بودم :" این همه آدم اینجا چه کار می کنند ؟ " گفته بود :" چه می دانم . حتما دارند چیزی پخش

می کنند جلوتر. " 

بالای پل، زیر سایه ی کاذب فلز های داغ ، لم دادیم به میله ها و حرکت ماشین ها را نگاه کردیم. بهش گفتم که من این

شهر را با همه ی گه بودنش به مشهد ترجیح می دهم. اینجا روح زندگی دارد حداقل. و عجیب است که هربار اینجا هستم

دلم نمی گیرد. و عجیب است که آنجا، توی شهر خودم ، همیشه دلم گرفته است. 

تکیه دادم به بازوهایش و گفتم کی برمی گردیم خانه ؟ به درجه ی ذوب شدن رسیده ام. گفت :" چیزی نمانده پیدایش کنیم.

مگر نمی خواستی ببینیش ؟ شاید شبیه خود فیلم اش باشد. " 

از صبح افتاده بودیم دنبال کتاب فروشی که توی " شب های روشن " بود. وقتی ازش خواستم برایم پیدایش کند

می دانستم تنها کسی است که این خواسته را درک می کند اما فکرش را هم نمی کردم در این حد مصر باشد. بهش

گفتم :" یادت باشد نسخه ی قدیمی آئورا را بخرم. بدون سانسورش را. 

دست های هم را گرفته بودیم وقتی از پل پایین می آمدیم. گرما از لباس های تیره ام عبور کرده بود و رسیده بود تا مغزم.

آبمیوه فروشی های انقلاب صندلی هایشان را آورده بودند بیرون. کتاب فروشی ها ، بسته بودند و پیاده روها جای نشستن

نداشتند. بهش گفتم اگر یک روز ِ عادی آمدیم اینجا، یادت باشد برویم کافی شاپ آنطرف ِ خیابان. همانی که صندلی های

لهستانی داشت. بهم قول داد . پیچیدیم توی کوچه ای که صدای صد آژیر پُرش کرده بود. انگار مردم منتظر زلزله باشند .

انگار باد گرم برای رساندن خبری تکان دهنده آمده باشد. انگار نیرویی ناشناخته آمده باشد و کتاب فروشی ها را بسته باشد

و صندلی های آبمیوه فروشی ها را کشانده باشد بیرون. گرما با فکر های توی سرم می چرخید. ضعف داشتم.

بهش گفتم :" فکر کن  یک روز بیایی بیرون و ببینی  پلیس ها دارند از صندلی ها بازجویی می کنند. پشت به پشت توی

پیاده رو زیر آفتاب ِ داغ. " با تعجب نگاهم کرده بود. خندیده بودیم و هوا ذره ای خنک نشده بود..