Instagram

پنجشنبه، اسفند ۱۰

مرگ بر کمال گرایی !

خیلی سخته بشینی کنار کسی که تازه گواهینامه گرفته و بلد شی خفه خون بگیری.. دنده خراب جا بزنه ، ماشین خاموش کنه .. وسط میدون شلوغ بزنه رو ترمز و هی بره که تصادف کنه .. و تو بلد شی خفه خون بگیری. خیلی سخته که بشینی و بذاری آدم هایی که مال تو هستن ، توی دایره ی مهر ِ تو قرار می گیرن ، بچه هات .. دوستات .. عشقت .. اشتباه کنند. بشینی کنارشون و بذاری اشتباه کنند. اینقدر بازی و بد برن تا راه اش و یاد بگیرند.. این دردناکه که ما تو هر چیزی رشد که کردیم ، تمام روزهای پیله رو فراموش می کنیم. . اینکه من یادم رفته یه روزی هم من ماشین خاموش کردم.. یه روزی هم من دنده اشتباه جا زدم.. یه روزی هم من آغوش های اشتباه انتخاب کردم برای آروم شدن.. یه روزی ... این یعنی من نزدیک مرز خطرناک مطلق گرایی ِ آلوده به ایده آلیسم شدم. و این اون خطی است که قراره آگاهانه ازش دوری کنم.. همون روزی که یادگرفتم کنار عزیزترین هام بشینم و بذارم رانندگی کنند، بدون اینکه من هر دقیقه بگم اینور و بپا و اونور و بپا.. همون روز ، یه اشاره ی کوچیکه برای اینکه من آماده ام یک پله برم بالاتر .. هنوز اما نرسیده اون روز.

جمعه، اسفند ۴

که می کنی چنین تو با من..

نمی تونیم بگیم هشتاد و هشت و دوست نداشتیم.. خنجری بود وسط قلبهامون. باز شدن یه درد خیلی مشترک بود.. با اینحال باید به وقوع می پیوست.. هشتاد و هشت عینهو عاشق شدن بود.. از اون عشق های بی پدر مادر ِ جون گیر که نفست و می بره. با این حال عشقه.. مگه میشه دوسش نداشت.. اون اول ها که فقط خبر مرگ بود و خبر درد ... من یه کشتی ِ بغض بودم رو دریای طوفان. این بغض لعنتی شکسته نمی شد .. هی بیشتر فرو می رفت.. بعدتر ، یکی دو سال بعدش همه چی چپه شد.. شد عینهو یه پریود ِ دائمی.. دو نفر همو بغل می کردن اشک من در می اومد..یکی به اون یکی می گفت عزیزم بغض من می شکست..بابا مرضیه گوش می داد .. تو که گفتی اگر به آتشم کشی اگر به غصه ام کشی..تو را رها نمی کنم من..من بودم و گریه. صداهای غایب آکادمی گوگوش اشک منو در می آوارد.. اصلن لازم نبود حتی بشینم و نگاه کنم.. همین اسم غایب کافی بود برای هق هق .. فکر می کنم حال و روز مومنایی که می شینن واسه امام ِ غایبشون گریه می کنن و می فهمم.. بدجور زخم بزرگیه تو این کلمه.. غایب.. هشتاد و هشت.. حالا خیلی وقته شدم یه دختر زرزرو که اشکش دم مشکشه.. کافیه یه صحنه بالیوودی از احساس بهش نشون بدین و گونه هاش و ببینین که خیس شده.. هولناکی ماجرا اینه که قرار نیست حالا حالاها این بازی تموم شه و برگردم تو پوسته ی سختم.. من خودم و می شناسم.. فقط خودم می دونم چه دریایی اون تو در حال غرشه..

چهارشنبه، اسفند ۲

پت.


رابطه ی من با حیوان ها ، رابطه ی سالمی از آب در نیامد. من نتوانستم آن جور که باید به حیوان ها عشق بورزم و به نظرم این خیلی مهم است. مادر من بیش از اندازه وسواس ِ تمیزی دارد و آموزه های دینی اش ، هرچند شل و وارفته باشد ، باز در ناخودآگاهش تاثیر گذاشته است. هنوز وقتی مادر من می بیند کسی سگش را در آغوش گرفته ، صورتش را جمع می کند و منتظر می ماند طرف حیوان را بگذارد زمین تا سریعن بهش یادآوری کند برود دستهایش را بشوید. 
با این حال یادم است خانه ی قدیمی که بودیم ، پدر هر روز صبح برای پرنده ها ارزن می ریخت و هر ماه مقدار قابل توجهی را صرف خریدن ارزن می کرد. حالا هم که سه سالی است خانه ی جدید آمده ایم ، هر روز ظهر استخوان و گوشت و هرچه گیر بیاورد بر می دارد و می برد توی حیاط برای گربه ای که همیشه هست. با وجود این مهربانی های شدیدش نسبت به حیوانات ، هنوز نتوانسته با سگ کنار بیاید. فکر می کند حیوانات خیلی خوبند اما باید بیرون در خانه منتظر بمانند.
همین دیدگاه در ناخودآگاه من باقی مانده و تمام این چند سال سعی ام در ارتباط برقرار کردن با حیوانات را تحت الشعاع قرار داده است. 
حالا چه شد که اینها را گفتم. برادرزاده ام ، شین ، همستر خریده است و به نظر من وجود یک حیوان خانگی برای بچه های امروز خیلی خیلی واجب است. حیوان های خانگی در خلال مدرنیته شدن دست می برند و به بچه ها روند مسئولیت پذیری را می آموزند. 
می دانم من هیچ وقت نمی توانم سگی داشته باشم ، با وجود اینکه اینقدر ذوق مرگ می شوم از دیدن شان. با این حال دلم می خواهد اگر روزی بچه ای داشتم با چشمهای پدرش ، به حیوانات نگاه کند. و مثل او معتقد باشد سوسک هم زیباست و ما بخاطر عقاید فرو رفته در ذهن مان نمی توانیم زیبایی اش را ببینیم.

سه‌شنبه، بهمن ۲۴

در احکام دو نفری شدن

رابطه ای داریم که حکم نفس کشیدن پیدا کرده بعد از شش سال. در این بین هیچ چیز برای من شیرین تر از این نیست که ما ، هر دو تای ما ، از دعواهای وسط رابطه هم لذت برده ایم و همچنان می بریم. و هر دو ، بیشتر من ، معتقد به این اصلیم که دعوا باید دعوا باشد. دعوای الکی و کوچک و بدون سرانجام محال است تمام شود. فقط نشان می دهد تمام شده اما در اصل مین شده و رفته جایی آن گوشه که وقت گیر آورد منفجر شود. آدم باید در دعوا اوج عصبانیتش را نشان دهد و هر از گاهی به خط جنون بزند. 

تمام صبح دعوا کردیم و بعد ده دقیقه توی بغل هم گریه کردیم. شب او آمد دنبال من. سر کار بودم. موهایش را کوتاه کرده بود و شلوار جدید آبی اش را پوشیده بود. آنقدر سکسی و زیبا شده بود که دلم می خواست وسط ِ آموزشگاه یادی از فرنچ کیس بکنم. فکر می کنم این جذابیت ِ اضافه هم ربطی کوچک به دعوا دارد. بعد نشستیم توی ماشین و رفتیم شام خوردیم. کلی هم خندیدیم سر اینکه رستوران باز کنیم اسمش را بگذاریم آشغالی برگر ( تلمیحی از رستوران ِ پلنکتون در باب اسفنجی ، اگر دیده باشید ) و با هم منوی رستورانمان را تهیه کردیم. بعد که نشستیم توی ماشین او گفت :" باورت میشه ظهر داشتیم دعوا می کردیم ؟ "
الان که دارم تایپ می کنم خوابیده کنار من و نفس های بلند بلند می کشد. من فکر می کنم حقیقتن خوشبختی خودش را به من نشان داده است.

جمعه، بهمن ۱۳

صدای آزادی در شب



اگر پنجره را در دو و سی و دو دقیقه ی شب باز کنید ، همانطور که لم داده اید روی تخت و لپتاپ روی پاهایتان است ، صدای ممتد ملودی را می شنوید که بیشتر به بوق شباهت دارد. یک بوق ممتد و گنگ. این همان بوقی است که قبل از صلح می زنند. زیر دروازه ی عاجی. همانی که بورخس ازش حرف زده است. اینطور است که خیال تان راحت می شود که فردا صبح که بیدار شوید ، روزنامه نگارها و آزاداندیش ها و انسان دوست ها نشسته اند زیر میدان ِ آزادی و در حال ِ عکس گرفتن با صفِ طویل ِ آدم ها هستند. آدم هایی که از همه جا کوبیده اند آمده اند آنجا که لحظه ی بزرگ شادی را در عکسی همگانی ثبت کنند. بعد چشم تان برق می زند که اینهمه آدم آنجا ایستاده است. در هر گوشه ی پرمهر ِ خاک تان آدم ها جمع شده اند برای ثبت شادی بزرگ. در حافظیه در تخت جمشید. در پاسارگاد. در دامنه های کوه های کردستان. در اصفهان نقش جهان. کلی آدم. حتی بیشتر از جمعیتی که به تماشای اعدام ها می رفتند. آن روزهای سرد..
اگر پنجره را در دو و سی و دو دقیقه باز کنیم و همه با هم به صدای بوق ِ گنگی که از آن دور می آید گوش کنیم.. فردا سپید ِ سپید می آید.. حیف که همه بیدار نیستند.. در دو و سی و دو دقیقه ی شب.