Instagram

سه‌شنبه، مرداد ۱

در کوه تنهایی بلند است






دیشب ماه گنده ای روبروی پنجره ی من نشسته بود. من داشتم فکر می کردم الان توی کوه هم ماهی هست به این گنده ای که خیره شده باشه به آدمی که داره جون می کنه زنده بمونه ؟ فکر نمی کنم. باید مه باشه. همه ی اون چیزی که دنبالش می گردیم لای مه گم شده. زندگی رفته پشت مه و چشمای ما کافی نیست واسه دیدنش. این بار هزارم بود توی زندگی که من خودم وuseless می دیدم. چرا از من کاری بر نمی یاد ؟ چرا تعداد آدمایی که ازشون کاری بر میاد کمه ؟ شب سنگینی بود دیشب. کلی عکس شاد چیدم جلوم که ببین از این خنده ها بزن . نشد. خنده نمی اومد. خنده یه جایی تو تعلیق ِ یه کوه مونده بود. آدم وقتی کاری از دستش بر نمی یاد ، بی قراری و انتخاب می کنه. عاقلا ایمان دارن. می چسبن بهش و آروم می شن.عاقلا می گن به من چه که سه تا بچه رفتن کوه می خواستن نرن. عاقلا می گن کارشون اشتباه بوده چیزی که خطر داره همینه دیگه.عاقلا دارن خبر زایمان کیت میدلتون و می خونن. من نه عقلی داشتم نه ایمانی. نشستم تا ساعت 5:30 و نشون بده. بعد پا شدم و خودم و گذاشتم جای ماه. می بینه هلیکوپترایی که بلند شدن برن دنبالشون و ؟ در ماه باد سردی می وزید. برگشتم به تخت و در جهنم ِ مرداد خزیدم زیر لحاف.




جمعه، تیر ۲۸

کنج های چسبیده به من



با خودت می گویی چشمها را ببند و بزن به بیراهه ی خیال. آرام و قراری که تا دو ساعت پیش توی اتاقت داشته ای ، را نداری. به خودم باشد از خانه تکان نمی خورم. صد برابر خانگی تر از پدرم. بخاطر مادر آمدم. دور وبرش که پر است بهانه گیری نمی کند و دلیل نمی آورد برای دست به کمر زدن و راه رفتن توی خانه. انگار که هفت ماهه حامله است و افسردگی هم نفسش را بریده. هیچ کدام نیست. نه افسرده است نه باردار. خودش هم نمی فهمد چش می شود. من هم.
آمده ای که درگیری و نگرانی تابت را نبرد. اینجا هم خزیده ای توی خودت اما. رفته ای دنج ترین پریز برق را گیر آورده ای و لپتاپت را کرده ای دیوار  محافظت. نشسته ای به نوشتن و سرت را از لپتاپ کرده ای توی کتاب و از کتاب به لپتاپ هی ایل کشی کرده ای.
خاله هم عین مادر. دم به دم دلش از زمین و زمان پر می شود و آسمان را تنگ می کند به اهالی دور و برش. امروز با ما آمده . دراز کشیده روی مبل و دستش را گذاشته روی سرش. همیشه سردرد است. همیشه جوری حرف می زند که انگار کسی ناراحتش کرده. توی ماشین بر می گردم بهش بگویم از بس نفرت توی خودت جمع کردی . برای سال ها. رسیده ای اینجا. نمی گویم. توی ماشین بابا کاستی را می گذارد که مال خیلی سال ها پیش است. هنوز به دنیا نیامده ام. مادر  توی کاست می خواند و همین خاله ام که آن زمان نوجوانی اش را می گذرانده ، آواز می خواند و همین خاله بیرون از کاست ، کنار من روی صندلی ماشین نشسته و می گوید کاش زمان بر می کشت همان روزها. توی دلم می گویم خوشحالی مال زمان نیست. مال خود آدم است. اگر نمی توانی دلیلی برای شادی ات پیدا کنی فرقی ندارد چند سال قبل برگردی عقب یا جلو . همینی هستی که بودی. ور منطقی ذهنم گیر می دهد بهم که چرا گیر داده ام به هرچه خاله می گوید. که چرا خودم را نگذاشته ام جای آن هایی که می نالند. خودم را نگذاشته ام جای کسی. این فضای دلگیر ِ آدم های ِ این شهر ِ تاریک ، آزارم داده است. این اواخر بدتر هم شده. انگار فیلتر هوا داشته ام و حالا دیگر ندارم. آلودگی از من می گذرد. به راحتی. عبور آلودگی را از دریچه های بدنم حس می کنم و از این حس خوشم نمی آید.
نوار رسیده به جایی که مادربزرگ شعر می خواند و می خندد. از مادربزرگ کم در ذهن دارم. حافظه ی تصویری ام آنقدر جان نگرفته بوده که مادربزرگ می میرد. از گوشه ی چشم خاله را می بینم که با دستمال گوشه ی چشمش را پاک می کند. چند سال بعد من همینجا نشسته ام ؟ توی ماشینی که صدای مادرم را می شنوم و اشک می ریزد به چشمهام ؟ قصه ی آدم همیشگی است. باید بلند شوم بروم سمت اتاق. سمت ِ خودم و شادی که هنوز در من زنده مانده است. بی دلیل




چهارشنبه، تیر ۲۶

کدوم طرف جهنمه..


از وقتی کولر آبی و گذاشتم توی اتاق ، دیوار صدا شده واسم. صدای تلویزیون ِ همیشه روشن از هال راهی پیدا نمی کنه به اتاق. اگه حرفی هم رد و بدل شه بین آدمای این خونه ، به گوش های همیشه نگران ِ من نمی رسه. از صبح لپتاپم مدام اخطار ویروس داده. کی حمله کرده به من ؟کی می خواد امنیت منو ببره زیر سوال ؟
هوای بیرون گرمه. کدوم امنیت ؟ کدوم کشک ؟ کجای این مملکت می تونی واستی و بگی امنی ؟ کجای این دنیا می تونی واستی احساس کنی اتفاق بدی به طرفت نمی یاد ؟ جایی وجود نداره . اینقدر از ذهن دوره که تو خیال هم از مدینه ی فاضله خبری نیست. همه چیم و ریختم رو دایره. برای من امنیت کلمه ای نیست که در به در دنبالش باشم.
کلمه های دیگه رو چیدم جلوش تا چشمم به ریخت بد قواره ی امنیت نخوره.
گرمه و دلم می خواد لخت باشم. تمام تابستون هوس لخت بودن در منه. اونم نه همینطوری. دوست دارم بکنـــَم لباسمو بندازم یه گوشه.
 از دیشب تی شرتش تنمه. دیشب مونده بودم چی بپوشم. چشمم افتاد به تی شرتش کنار کمد. بو کردم. بوش و می داد. ته مونده ی عطرش و عرقی که نشسته بود زیر بغل هاش. منتظر بودم بیاد اسکایپ. پوشیدم که بوش باهام باشه. پوشیدم که پشت اسکایپ ببینتش و یادش بیاد دلتنگی های من این شکلی ان. نیومد اسکایپ. یادش رفته بود. حوصله نداشتم بعد از یادآوری برگردم سر کوچه ای که زیر چراغ برقش یه لنگه پا منتظر واستاده بودم. منتظر کسی که قرار یادش رفته بود. نوجوونیم تموم شده و رفته یه جای خیلی دور. سر قرار نیای ، منو نمی بینی. حوصله ی این عنتر بازیا رو ندارم. حوصله ی ذهن همیشه مشغول آدمارو که باید هی چنگال بزنی توش و بگی هوی من اینجام. منو بذا تو ذهنت بمونم، ندارم.
انگار بزرگ شدم یا با خودم مهربون تر. دلم سوخته هروقت برگشتم زل زدم به بیست و پنج سال زندگی ٍدرونیم. خیلی جاها دلم واسه خودم سوخته. حالا بهتره اوضاع. نمی ذارم چیزی تا دسته فرو شه تو تنم و اذیتم کنه. یاد گرفتم زیر ِ  اتفاق های کوچیک ِ آزاردهنده نخوابم. 
 
لپتاپ آروم شده. ویروس ها مردن . یکی امنیت من و به گا داده و رفته. امنیتی که نیست و نمی شه به گا داد. 

همش خیاله. واسه اونوری ها هم خیاله. فک می کنن چیزی دستشون اومده. رازی و کشف کردن.پسوردی و

 گرفتن تو دست. همش خیاله برادر ... همش خباله