کلاس 106 آنقدرها بزرگ نیست اما یک دیوارش مثل آینه است. پنجره هایش بزرگند و خاصیت انعکاس تصویر را
دارند. روز آخر بود. دیروز. بچه ها داشتند فاینال می دادند. نشسته بودم روی میز و هی بهشان نگاه می کردم. از اینکه
اینقدر دلم برایشان تنگ می شد تعجب کرده بودم. حس عجیبی بهشان داشتم. با اینکه اکثرشان از خودم بزرگتر بودند ،
گاهی توی کلاس از خنده هایشان ، دلم تکان می خورد. مثل مادری که از خنده ی بچه اش جان می گیرد. نشسته بودم
روی میز و به امشب فکر می کردم . انگار هم نام بودن این شب با من ، باعث افتخار می شود. حس نزدیکی ام به شبی
که هم نام من است خیلی زیاد است. . . شاید بخاطر عهدی است که آن روزهایی که از هم جدا شده بودیم با هم بسته
بودیم.
همان روزها او بهم گفت قول بده بعد از این که راهمان جدا شده ، فقط شب های یلدا ساعت دوازده شب چند دقیقه ای به
هم فکر کنیم. قفسه ی سینه ام سوخته بود از این حرفش و قول داده بودم. بعدتر که باز برگشتیم کنار هم ، قرارِ شب یلدا
شد قراری به خاطر همه ی سالهایی که گذرانده ایم و همه ی خاطره هایمان. چه آنهایی که صدای خنده و شور ازش
می آمد و چه آنهایی که قفسه ی سینه را می سوزاند.
صدای متداوم دزدگیر یک ماشین مرا از این خیال ها می کشاند بیرون. یاد آیرن جاکوب می افتم در قرمز. وقتی داشت
با میشل ،عشقش ، پشت تلفن حرف می زد و صدای آژیر ماشینش کوچه ی نمدار و سنگفرش شده ش پشت پنجره اش را
پُر کرده بود. شاید برای همین فکر و خیال های دیشب است که امروز ظهر در آبی اتاقم غرق فیلم قرمز شدم. برای
نمی دانم چندمین بار.
دیشب وقتی نشسته بودم روی میز ، توی کلاس 106 ، بوی سرما را می شنیدم که از لای پنجره ی نیمه باز کلاس
می آمد و توی بینی ام می پیچید. اگر او امشب اینجا بود با هم میرفتیم بیرون و آنقدر پیاده راه می رفتیم تا دستهای همیشه
یخ زده مان گرم شوند و نفس هایمان تند. بعد در راه برگشت می کشاندمش توی مغازه ی روبروی کوچه مان و برایش
چیزی می خریدم که از جنس کاموا باشد.
الان ... همین الان .. دلم می خواهد بروم و لم بدهم روی تختم و شال گردن لیمویی نارنجی که دارم می بافم را بگیرم
توی دستهام. من عاشق اینجور مُسَکن های زندگی ام.. فرقی نمی کند از چه جنسی باشد .. چه خنده ی شاگردها باشد
چه ظرف های کثیفی که به شستن شان می ایستی ... مهم اینست که از جنس قرص های خواب آور نیستند.. در هوشیاری
بهت توان می د هند. .
قانون شکن برایم اس ام اس زده : هشت هزار سال یلدا مبارک .
از فکر اینکه بشود هشت هزار سال زندگی کرد خنده ام می گیرد.
دارند. روز آخر بود. دیروز. بچه ها داشتند فاینال می دادند. نشسته بودم روی میز و هی بهشان نگاه می کردم. از اینکه
اینقدر دلم برایشان تنگ می شد تعجب کرده بودم. حس عجیبی بهشان داشتم. با اینکه اکثرشان از خودم بزرگتر بودند ،
گاهی توی کلاس از خنده هایشان ، دلم تکان می خورد. مثل مادری که از خنده ی بچه اش جان می گیرد. نشسته بودم
روی میز و به امشب فکر می کردم . انگار هم نام بودن این شب با من ، باعث افتخار می شود. حس نزدیکی ام به شبی
که هم نام من است خیلی زیاد است. . . شاید بخاطر عهدی است که آن روزهایی که از هم جدا شده بودیم با هم بسته
بودیم.
همان روزها او بهم گفت قول بده بعد از این که راهمان جدا شده ، فقط شب های یلدا ساعت دوازده شب چند دقیقه ای به
هم فکر کنیم. قفسه ی سینه ام سوخته بود از این حرفش و قول داده بودم. بعدتر که باز برگشتیم کنار هم ، قرارِ شب یلدا
شد قراری به خاطر همه ی سالهایی که گذرانده ایم و همه ی خاطره هایمان. چه آنهایی که صدای خنده و شور ازش
می آمد و چه آنهایی که قفسه ی سینه را می سوزاند.
صدای متداوم دزدگیر یک ماشین مرا از این خیال ها می کشاند بیرون. یاد آیرن جاکوب می افتم در قرمز. وقتی داشت
با میشل ،عشقش ، پشت تلفن حرف می زد و صدای آژیر ماشینش کوچه ی نمدار و سنگفرش شده ش پشت پنجره اش را
پُر کرده بود. شاید برای همین فکر و خیال های دیشب است که امروز ظهر در آبی اتاقم غرق فیلم قرمز شدم. برای
نمی دانم چندمین بار.
دیشب وقتی نشسته بودم روی میز ، توی کلاس 106 ، بوی سرما را می شنیدم که از لای پنجره ی نیمه باز کلاس
می آمد و توی بینی ام می پیچید. اگر او امشب اینجا بود با هم میرفتیم بیرون و آنقدر پیاده راه می رفتیم تا دستهای همیشه
یخ زده مان گرم شوند و نفس هایمان تند. بعد در راه برگشت می کشاندمش توی مغازه ی روبروی کوچه مان و برایش
چیزی می خریدم که از جنس کاموا باشد.
الان ... همین الان .. دلم می خواهد بروم و لم بدهم روی تختم و شال گردن لیمویی نارنجی که دارم می بافم را بگیرم
توی دستهام. من عاشق اینجور مُسَکن های زندگی ام.. فرقی نمی کند از چه جنسی باشد .. چه خنده ی شاگردها باشد
چه ظرف های کثیفی که به شستن شان می ایستی ... مهم اینست که از جنس قرص های خواب آور نیستند.. در هوشیاری
بهت توان می د هند. .
قانون شکن برایم اس ام اس زده : هشت هزار سال یلدا مبارک .
از فکر اینکه بشود هشت هزار سال زندگی کرد خنده ام می گیرد.