Instagram

سه‌شنبه، آذر ۳۰

.

کلاس 106 آنقدرها بزرگ نیست اما یک دیوارش مثل آینه است. پنجره هایش بزرگند و خاصیت انعکاس تصویر را

دارند. روز آخر بود. دیروز. بچه ها داشتند فاینال می دادند. نشسته بودم روی میز و هی بهشان نگاه می کردم. از اینکه

اینقدر دلم برایشان تنگ  می شد تعجب کرده بودم. حس عجیبی بهشان داشتم. با اینکه اکثرشان از خودم بزرگتر بودند ،

گاهی توی کلاس از خنده هایشان ، دلم تکان می خورد. مثل مادری که از خنده ی بچه اش جان می گیرد. نشسته بودم

روی میز و به امشب فکر می کردم . انگار هم نام بودن این شب با من ، باعث افتخار می شود. حس نزدیکی ام به شبی

که هم نام من است خیلی زیاد است. . . شاید بخاطر عهدی است که آن روزهایی که از هم جدا شده بودیم با هم بسته

بودیم.

همان روزها او بهم گفت قول بده بعد از این که راهمان جدا شده ، فقط شب های یلدا ساعت دوازده شب چند دقیقه ای به

هم فکر کنیم. قفسه ی سینه ام سوخته بود از این حرفش و قول داده بودم. بعدتر که باز برگشتیم کنار هم ، قرارِ شب یلدا

شد قراری به خاطر همه ی سالهایی که گذرانده ایم و همه ی خاطره هایمان. چه آنهایی که صدای خنده و شور ازش

می آمد و چه آنهایی که قفسه ی سینه را می سوزاند.

صدای متداوم دزدگیر یک ماشین مرا از این خیال ها می کشاند بیرون. یاد آیرن جاکوب می افتم در قرمز. وقتی داشت

با میشل ،عشقش ، پشت تلفن حرف می زد و صدای آژیر ماشینش کوچه ی نمدار و سنگفرش شده ش پشت پنجره اش را

پُر کرده بود. شاید برای همین فکر و خیال های دیشب است که امروز ظهر در آبی اتاقم غرق فیلم قرمز شدم. برای

نمی دانم چندمین بار.

دیشب وقتی نشسته بودم روی میز ، توی کلاس 106 ، بوی سرما را می شنیدم که از لای پنجره ی نیمه باز کلاس

می آمد و توی بینی ام می پیچید. اگر او امشب اینجا بود با هم میرفتیم بیرون و آنقدر پیاده راه می رفتیم تا دستهای همیشه

یخ زده مان گرم شوند و نفس هایمان تند. بعد در راه برگشت می کشاندمش توی مغازه ی روبروی کوچه مان و برایش

چیزی می خریدم که از جنس کاموا باشد.

الان ... همین الان .. دلم می خواهد بروم و لم بدهم روی تختم و شال گردن لیمویی نارنجی که دارم می بافم را بگیرم

توی دستهام. من عاشق اینجور مُسَکن های زندگی ام.. فرقی نمی کند از چه جنسی باشد .. چه خنده ی شاگردها باشد

چه ظرف های کثیفی که به شستن شان می ایستی ... مهم اینست که از جنس قرص های خواب آور نیستند.. در هوشیاری

بهت توان می د هند. .

قانون شکن برایم اس ام اس زده : هشت هزار سال یلدا مبارک .

از فکر اینکه بشود هشت هزار سال زندگی کرد خنده ام می گیرد.











پنجشنبه، آذر ۲۵

.

من این روزها رو دوست ندارم. چون نه تنها مذهبی نیستم بلکه از مذهب بدم هم میاد. چند روز پیش داشتم این پست

سلمان و می خوندم. حس و حالش و می فهمیدم . خواستم براش بنویسم ... خیلی چیزا خواستم براش بنویسم. چیزایی که

خودش می دونه. چیزایی که تقریبا همه ی آدمهایی که اهل مذهب نیستند و اینجا زندگی می کنند ، می دونند. خیلی وقتها

خواستم بعضی نوشته هام و بذارم اینجا که نقدِ دین هستند. اما نذاشتم. هنوزم نمی خوام اینکارو بکنم. فکر می کنم نقدِ

مذهب نتیجه ی مثبتی به بار نمی آره. فکر می کنم نقدِ چیزی که زیادی گنده شده باعث تراوش فکرای منفی هم میشه.

اما خیلی دلم خواست اون لحظه به سلمان بگم حست و می فهمم. خیلی دلم آروم شد که تو این گوشه ی دنیا که واسه من

سوراخ تاریکی است ، بین این همه آدم که شیشه های ماشیناشون پر از فریادِ خون و مرگه ، بین این همه آدم که هنوز

به انتقامجویی و کشتن مخالف فکر می کنند ، هنوز آدمهایی هستند که مثل من فکر می کنند ، مثل من دلشون از این

روزا پر میشه و مثل من به روزای آگاهی فکر می کنند. بعد از انتخابات ، خیلی روی خودم کار کردم. قرار شد تا

می تونم به آدمهایی با عقیده های متفاوت احترام بذارم. گرچه این کار در کشوری که برای عقیده ی تو هیچ احترامی

وجود نداره به نظر ناممکن میاد. یعنی ناممکن نیست فقط دیگه احترام نیست. باید از خود گذشتگی می کردم. و سعی

کردم. .. سعی کردم.. وقتی می دیدم بعضی از شاگردهام سیاه پوشیدن و ریش گذاشتن واسه این روزا.. نذاشتم حسِ

خفگی و تاسف تو دلم پیدا شه.. نذاشتم .. خیلی ساده بود. ساده تر از اون چیزی که فکرشو می کردم. بهشون ، به

عقیده شون احترام گذاشتم و تلاش کردم فراموش کنم احترامی برای من وجود نداره. من از خودم گذشتم. و فکر

می کنم راهش همین بود. من نمی دونم چی میشه و چقدر طول میکشه.. گرچه از به وقوع پیوستن اتفاقش مطمئنم..

نمی دونم چقدر پروسه اش طول خواهد کشید .. فقط می دونم یه روزی اینجا جایی برای هردونفرمون خواهد بود.. هم

تو که توی خیمه ها چایی پخش می کنی و شبات و با نوحه می خوابی و هم من که تو ماشینم  Hellen Reddy  گوش

می کنم و فکرم پُر از عشق بازی دیشب ام شده. 








شنبه، آذر ۲۰

اگر مامان نمی رفت دستشویی..

آنروز می خواستیم خرت و پرتهایی بخریم . مادرم گفت برویم جنت. آنجا مرکز اینجور چیزهاست. از وقتی یادم می آید

از جنت بدم می آمده. حقیقتش اینست که نمی دانم چرا و اگر دلیلی را ذکر کنم تنها بر سر حدس و گمان گفتم اش.

خیابان جنت با اینکه پر از پاساژ های بزرگ و کوچک است ، هنوز بافت قدیمی دارد.سنگفرش دارد و از میانش جوی

باریکی رد می شود که آدم را یاد محله هایی که هیچ وقت ندیده و فقط شنیده است ، می اندازد. شاید بخاطر البسه بی

کیفیت اش دوستش ندارم یا شاید... گفتم که. اگر بخواهم دلیلی بیاورم باید دست به دامان حدس و گمان شوم.


روبروی فرهنگسرای بهشت ایستاده بودم. منتظر مادرم که رفته بود توالت عمومی. توی مشهدِ به این بزرگی اگر کسی

بگوید بهترین گالری کجاست همین را اسم می برم. از بس در و پنجره های قدیمی اش را دوست دارم . و از بس دلم

می خواهد از میان گل و گیاه ها و حوض های کوچکش عبور کنم تا برسم در ورودی فرهنگسرا.هفت هشت سال پیش با

پسری که آن موقع دوستم بود و یکی دیگر از دوستهایش آمدم اینجا. شاید بعد از آن دو بار دیگر هم آمده باشم. یادم است

نمایشگاه خطاطی و گرافیک بود. نمی دانم چطور توی ذهنم مانده. شاید بخاطر رنگ و بوی نوستالژیک معماری اش

 باشد که اینطوری تابلوهای آویخته به دیوارهایش را به یاد دارم. آن زمان توی دوران جو گیری بودم. یادم است خانه که

رفتم تصمیم قطعی ام را برای تحصیل در رشته گرافیک گرفته بودم. شاید حال و هوای همین معماری باعث شد به جای

دبیرستان هنرستان را انتخاب کنم. گرچه انتخاب بدی نبود اما اعتراف می کنم که از سر جو گیری گرفته شده بود. آدم

توی پانزده شانزده سالگی اش به اندازه ی پرزیدنت های خاورمیانه جوگیر است و مثل آنها هم تصمیم های لحظه ای

می گیرد. مثل اولین پسری که باهاش می روی بیرون و حس می کنی خیلی بزرگتر شده ای . که البته این جای کار

درست است و هر رابطه ای آدم را بزرگتر می کند. اما این بزرگی برای یک دختر پانزده ساله ، موجب افتادن در

سراشیبی می شود. یادم است پایم را گذاشته بودم روی گاز آن زمان ها و می خواستم تا ته رابطه رفته و هرچه زودتر

خودم را به قسمت بعدی قصه برسانم. بعدها فهمیدم هرچه در رابطه ات بزرگ شدن هست ، در جدا شدن  هزار برابر

بزرگ شدن وجود دارد.مخصوصا وقتی خودت رابطه ای را تمام کرده باشی.

ساعت ده و نیم صبح است و در هوای مشهد سوز ِ سردی جاری است. آستین های قرمزم را کشیده ام روی انگشتهام و

نشسته ام روی نیمکت قرمزی که پشت کرده به فرهنگسرا.  منتظر مادرم هستم که بیاید . سمت راستم فروشگاه بزرگ

حوله سرا است. روبرویم داربست بزرگی است که در آن نمایشگاه " بسیج و خدمت های با شکوهش" برپاست. یکی از

پسرهایی که به احتمال زیاد بسیجی است دم در نمایشگاهشان ایستاده و بِر و بِر به من نگاه می کند. از نگاهش عصبی

نمی شوم و عجیب است. یاد عکسی می افتم که چند ماه پیش در کامپیوترم ذخیره کردم.توی عکس، زنی لم داده بود

روی نیمکت و تلفیق پاهایش با سنگفرش خیابان زیبایی نادری را به وجود آورده بود.نمی دانم چرا یاد آن عکس افتاده ام.

شاید بخاطر نگاه مردِ بسیجی باشد که در پنج متری ام ایستاده. نگاهی که هر دو نفرمان را یاد برهنگی می اندازد. گرچه

برهنگی در دیکشنری ما دو نفر معانی به شدت متفاوتی دارد.  بهش زبان درازی می کنم و چشمم را می دوزم به

حوله سرا. تا چند دقیقه ی دیگر توی حوله سرا خواهم بود و همینطور که بین رگال های حوله های مردانه راه می روم

دلم برای تو خواهد لرزید.





شنبه، آذر ۱۳

.

ساعت هنوز به ده نرسیده. باید نه و نیم باشد. سالن پایین شلوغ است. کوله ام را که تا اینجا با خودم کشانده ام ، می اندازم

روی دوشم و پله ها را دوتا یکی می روم بالا. سالن بالا خالی است. گوشه ی دنجش میزی چهارنفره است. خودم را مثل

چهارنفر بین صندلی هایش پخش می کنم. فیش من شماره ی 72 است و صدای زن از بلندگوی سالن دارد شماره ی

48 را صدا می زند.دست می کنم توی کوله پشتی آبی نفتی ام. دنبال کتابی که از بودنش توی آن کیف مطمئنم. دستم

می رود سمت دفترچه ی قرمز رنگ کوچکم. در دلم کسی تاب می خورد انگار. نمی توانم از کیفم بکشمش بیرون.

چیزی مانعم شده. این یکی از صد تا دفترچه ای است که گاه و بیگاه در خانه و خیابان و جاده و محل کار خودم را درش

ریخته ام. یکی از صدتا دفترچه ای است که دو سه ماهی است رنگ بی محلی مرا روی جلدش حس کرده. زن توی

بلندگو می گوید 52 . نه حوصله ی کتاب خواندن دارم و نه توان باز کردن دفترچه ام را. هر بار از نوشتن فاصله

می گیرم ، سنگینی پایش را می گذارد توی زندگی ام. همین دفترچه ها آنقدر سنگین شده اند که هرچه زور می زنم

نمی توانم دوباره بازشان کنم. آن وقت ها سبک بودم. وسط ترافیک می گرفتم به راست و کنار خیابان پایم را می گذاشتم

روی ترمز و مدادم را روی برگه های دفترچه ام ، یکی از همان صدتایی که گفتم ، به حرکت وا می داشتم.

حس می کردم دارم مریض می شوم. به خودم قول دادم حداقل یکی دو ماه بالاترین را چک نکنم و خبرها را تا آنجایی

که می شود نخوانم و نشنوم و ندانم. رد پای جامعه ام را تا آنجا که شد از نوشته هایم پاک کردم. دور شده ام حالا از آن

چیزی که در بودنش رضایتی عمیق وجود داشت. دیروز توی ترافیک داشتم درخت های بلند پارک آنطرف خیابان را دید

می زدم. بین چند ماشین که جلوتر از من بودند تصادفی پیش آمد. اولین حرکتی که راننده ها کردند خارج شدن از ماشین

و پریدن به سمت راننده ی دیگر بود. چنان به سر و صورت هم چنگ می کشیدند و با چنان سرعتی فحش هایی که در

زندگی شان بلد شده بودند را به رخ همدیگر می کشیدند که انگار داورانی را کنار خیابان می دیدند که نشسته اند به

فحش ها و ضربه های دفاعی اینها رای بدهند. کمی آنطرفتر دختری که چادر انداخته بود روی سرش داشت می آمد

اینطرف خیابان .در موتوری که کنار ماشین من ایستاده بود جنب و جوشی افتاد. از بین ماشین ها خودش را به راهِ بازی

از خیابان رساند و از پشت دختر چادری رد شد و دستش را کشید به تن دختر. بعد گاز داد و رفت.

فکر کردم چقدر دلم ایستک لیمو می خواهد و فکر کردم چقدر یاد " کوری " می افتم این روزها. پیچیدم توی همان

کوچه ای که یک بار بعد از رفتن او پناه برده بودم به تاریکی اش. و گذاشته بودم گریه بیاید و هر چه فکر توی سرم

هست را بشوید و ببرد. پارک کردم و وحشت کردم توی این تاریکی توی این کوچه بمانم. هوای بیرون سرد و خشک و

بی گریه بود. تا اولین سوپری که می شد ازش ایستک لیمو بخری ، شاید صد قدم مانده بود.

زن توی بلند گو مرا صدا می زند. من را که نامم شماره ی 72 است. من را که سه تکه بال سوخاری هستم با

سیب زمینی های داغی که باهاش اطرافم را پر کرده ام.