چند روزی بود که مشغول خواندن " بامداد در آینه " بودم. کتاب، خاطرات نور الدین سالمی بود در مورد شاملو. با اینکه تصویری که از شاملو نشان داده شده بود تصویر یک مرد خودشیفته و مغرور اما در عین حال دوست داشتنی است، داشتم از خواندنش لذت می بردم تا اینکه امروز بعد از نهار ، سرچی در اینترنت زدم و در سایت شاملو نامه ی آیدا را راجع به این کتاب پیدا کردم. آیدا این کتاب را افترا و دروغ خوانده بود و بعد نامه ای از نور الدین سالمی هم بود که گفته بود او به نشر باران در سوئد اجازه ی چاپ این خاطره ها را نداده و آنها سرخود چنین کاری کرده اند. خلاصه اینکه خواندن این نامه ها باعث شد دیگر لذتی از کتاب نبرم. خدا نکند آدم به چیزی شک کند دیگر نمی تواند مدت مدیدی باهاش کنار بیاید. بعد این قضایا کتاب را با خودم به دستشویی بردم. ( این عادت همیشگی من است و به نظرم هیچ جایی آرامش دستشویی را ندارد برای مطالعه ). صفحه ی آخر را فقط باز کردم و لحظه ی مرگ شاملو را خواندم. تصویر آیدا وقتی گل رز از باغچه چیده و روی سینه این مرد گذاشته نمی دانم چرا مرا یاد یکی از کارهای شوپن انداخت. شاید برای اینکه یک بار موقع گوش دادن بهش خوابم برده بود و خواب دیده بودم در سرزمینی پر از رز در حال قدم زدن هستم. از دستشویی که آمدم بیرون یکی از کارهای شوپن را گذاشتم و چمدان کنار اتاق را مرتب کردم. این جزء به ندرت زمان هایی بود که دل من به مرتب کردن جواب بله داده بود. بعد ترش نشستم روی تخت و کتاب " از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم " ِ موراکامی را شروع کردم. در مقدمه کتاب موراکامی گفته بود که در مجله ای مصاحبه ای خوانده با شرکت کننده های ماراتن. در آن مصاحبه ازشان پرسیده بودند مانترایی( ذکر و وردی که زمزمه می شود) اگرهنگام دویدن دارند بگویند. یکی از آنها گفته بود " درد اجباری است ، رنج کشیدن اختیاری است . " حالا این جمله آنقدر در زندگی من پر کاربرد است که بیست دقیقه است کتاب را بسته ام و مدام به همین جمله فکر می کنم.. عشق اینجا کنار من خوابیده است و از شنیدن نفس های منظم اش قلبم آرام است. . شاید برگردم به کتاب..
جمعه، فروردین ۴
سهشنبه، فروردین ۱
.
به جایی برسی که هفته ی قبل عید بی بو باشد برایت. از جنب و جوش این همه آدم توی خیابان ها شاد نشوی و به خیابان های تاریک شهر شوق نورزی که این روزها بیشتر از قبل بیدارند. به جایی برسی که بگویی خرید عید نمی خواهی. همین لباس هایی که داری خوبند. که زورت بیاید پول بدهی به نو شدن.که هی فکر کنی به زندگی که داری با عشقت می سازی.که فکر کنی به تنهایی و دست های کوچک ِ خانه تان جلوی ترکه ی بزرگ و زبر ِ تورم.
بعد لحظه ی تحویل سال که دلت می لرزد و اشک می آید پشت چشمهات بروی زل بزنی توی آینه و فکر کنی که کی دلت شد گاه ِ این همه اندوه ؟ ! آنهم نه اندوه خودت. همه اش بزرگ و از آن دیگران. از آن ِ خاکی که یک عمر پا به پای تو آمده و تو هر روز بیشتر خشک شدنش را دیده ای..
به جایی برسی که ندانی کجاست. نه مثل چند سال قبل که نمی فهمیدی مدرنیته و سنت کجای زندگی ات را گرفته اند و تو در کدام سویشان ایستاده ای.. نه این یکی مثل یک تناقض گنده باشد. که اندوه در لحظه های بارور ِ شادی ، به تو هجوم بیاورد و باز دلت بخواهد هی زنگ بزنی به دوستهای جان جانی ات. نه که بگویی سال نو مبارک و چنین و چنان. که پشت ِ صدایت بهشان بفهمانی " باشید. " با همین شدت ِ خودخواهی. باشید برای من. باشید در روزهای من. شانه باشید برای غم و غصه هایم و خنده های واقعی ام را نگاه کنید وقتی کنارتان هستم. غم و غصه هایتان را عق بزنید روی من و خالی شوید و باشید. یک سال دیگر هم باشید...
چهارشنبه، اسفند ۱۷
.
چند شبی می شود که خواب هایم عجیب و غریب شده اند. انگار قوه ی تخیل ام مست کرده باشد یا همچین چیزی. خواب هایی که می بینم پتانسیل این را دارند که هر چیزی را در خودشان بگنجانند. هیچ چیز دیگر غیر منتظره نیست. هیچ چیز باعث نمی شود دهانت باز بماند.انگار شده ام میازاکی و انیمیشن می سازم یا شده ام بولگاکف و رمان می نویسم یا رفته ام در پوست موراکامی و با ذهن خواننده ام بازی می کنم.این برای من ِ این روزها که به شدت کمتر از قبل می نویسم یه پوینت مثبت است.حداقل می دانم هنوز قوه ای به نام تخیل دارم که می توانم گاهی باهاش به دنیایی خود ساخته پرواز کنم. نمی دانم چرا اینجا نوشته هایم را نمی زنم دیگر. نمی دانم چرا میل به خواندن بقیه در من کم شده است. چیزی در این مجازخانه مرا عذاب داده است. هنوز نفهمیده ام چه چیزی. و این فقط به اینترنت بر نمی گردد. چند وقتی است که کتاب جدید موراکامی چاپ شده و البته تا آنجایی که اطلاع دارم هنوز در ایران ترجمه نشده . یکی از دوستهای مترجم ام شروع کرده به ترجمه ی کتاب. یک فصل اش را برایم فرستاده . با وجود عشق و ولعی که به کارهای موراکامی دارم هنوز نتوانسته ام پی دی اف ِ مربوطه را بخوانم. حالم بد می شود هربار بازش می کنم. دلم می خواهد کتاب توی دستهایم باشد. ورقش بزنم و هر از گاهی برگ هایش را بو بکشم.
از دنیای افسار گریخته ی خواب هایم اما راضی ام.
اشتراک در:
پستها (Atom)