Instagram

سه‌شنبه، شهریور ۲

.

ریتم این تابستان در کل با تابستان هایی که در خاطرم هست فرق می کند. اولش خیلی کند می گذشت آنقدر که گاهی دلم

می خواست روزها را دار بزنم و کارشان را یکسره کنم بس که حوصله ام را سر برده بودند. این روزها انگار تابستان

من افتاده روی سراشیبی و دارد خودش را با سرعت به پاییز می رساند. روزهای کند گرچه مرا کسل و بهانه گیر کرده

بودند ، خوبی شان در این بود که تا لنگ ظهر نمی خوابیدم و هی کتاب می خواندم و فیلم می دیدم . انگار می خواستم

هر طور شده بلندی روزها را قیچی کنم. حالا دو هفته ای می شود که فقط گیم می زنم و سوراخ های اینترنت را

می گردم. آنقدر این کار را کرده ام که حس می کنم چشمهایم چند شماره ضعیف تر شده اند.در این دو هفته ب.الاترین

را هم چک نکرده ام . انگار که از فرط خستگی خودت را بپیچی توی گونی نادانی. البته مفهوم این نادانی برای من فرق

می کند و لغتی است که باید در دیکشنری ذهنی خودم بررسی اش کنید. در دیکشنری من آمده است که این لغت به معنی

اینست که در و پنجره های خانه را ببندی و تلویزیون را بیندازی توی سطل آشغال و نگذاری خبرهای دنیا ، مخصوصا

آنهایی که مربوط به خاک بربادرفته ی خودت می شوند، از هیچ درزی خودشان را وارد زندگی ات کنند. و این قضیه

برای آدمهای ضعیفی مثل من پیش می آید . آدمهایی که سطح تحملشان پایین است و زود می بُرند و به اینجایشان

می رسد.



در این دو هفته ی اخیر، کلی  Chromadrome2 بازی کردم. موسیقی جذابش اول از همه مرا به طرف این بازی

می برد. و البته در نظر گرفتن این حقیقت که این بازی تمرکز و سرعت عکس العمل آدم را به طرز شگفت انگیزی

بالا می برد. از دیگر ویژگی های این بازی این بود که  " ک " برادرم را هم به خودش علاقه مند کرد. و خب اگر دو

دقیقه و سی ثانیه ای که " ک " پای Machinarium نشست و یک دقیقه و نیم وقتی که برای Samorost2 گذاشت

را در نظر بگیریم متوجه می شویم که این بازی رکورد شکسته که توانسته برای روزهای متوالی "ک" را پای خودش

بکشاند.







*
 تصمیم دارم از مسجد گنده ای که در خیابان محل سکونتم هست و وقت و بی وقت نوحه و اذان و از این جور مواد از

خودش بیرون می دهد و صدایش روی ووووزلا را کم کرده است ، به دادگاهی خیالی شکایت کنم. این روزها گاهی بین

بازی ها به نتیجه ای که  دادگاه خیالی ام می دهد فکر می کنم. مسجد را می بینم که درش را تخته کرده اند و هرچه

بلندگوی غول پیکر داشته را انداخته اند توی خیابان. بعد با کامیون هی از روی بلندگوها رد می شوند. باشد که عبرتی

شود برای باقی مسجدها. بعد خوش خوشانم می شود و بر می گردم به بازی ام. و سعی می کنم فراموش کنم آدم وقتی

دنیای خیالی اش زیادی رشد کند یعنی ضعیف و بیچاره است و هیچ غلطی نمی تواند بکند.



شنبه، مرداد ۲۳

.


" پاییز هنوز نرسیده."

این را وقتی به پوست دستم نگاه می کنم می گویم. برای من که نمی دانم امروز چه روزی است و یکی از سوال هایی

که هر روز از پدر می پرسم مربوط به تاریخ آن روز می شود ، حساسیت پوستی یادآور خوبی می تواند باشد. با اولین

نسیمی که از جانب پاییز می رسد آلرژی فصلی به پوستم می نشیند. آن وقت هر جایی حسابش را بکنی من را می بینی

که دارم دستهایم را می خارانم.

مادرم می گوید :" جدی میگی ؟ ! خوب شد گفتی ! من فکر می کردم پاییز شده ! " دست می کشد روی گونه ام. و

می گوید : " همین است . پلاک سه. " در را که باز می کنند مامان و من می رویم تو و بعد ِ ما پدر می آید.  قبل اینکه

برسیم به پله ها دست می کنم توی کیفم. دوربینم را می گیرم توی مشتم. برای لحظه ای. و باز می گذارمش همان جایی

که بود. با مامان و بابا آمده ام دیدن دوست های قدیمی شان. برای این آمده ام که مسن اند و من خانه ی آدم های مسن را

دوست دارم و نحوه ی صحبت کردنشان را و نوع تکان خوردن لبها و بازی با دستهایشان هنگام ِ حرف زدن. و برای

اینکه فانتزی من از کودکی،ورود به همه ی خانه های دنیا و عکس گرفتن از آنها بوده است. همیشه توی ماشینِ مامان

دستم را می گذاشتم زیر چانه ام و زل می زدم به پنجره ی خانه ها. هر پنجره مثل یک راز روی دلم سنگینی می کرد.

از چند سال پیش هر جا رفته ام دوربینم را هم برده ام. وقتی حواس آدمها به من نبوده از هر کجای خانه که می شده

عکس گرفته ام و هربار از سنگینی روحم کم شده است.

روی دیواری که کنار صندلی است که من رویش نشسته ام  تَرکی وجود دارد. ترکی که اگر ادامه اش بدهی می رسی

به قاب عکسی که در آن دختری لباس فارغ التحصیلی پوشیده و می خندد. دوست مادر برایمان چای می آورد و به من

که خیره شده ام به مسیر ترک می گوید : " مریم است. توی این عکس بیست و یک ساله بود. ".

دوست مادر پیراهن سبز پوشیده با گلهای ریز بنفش. پیراهن تا زانوهایش می رسد. موهایش را ریخته روی شانه اش و

رنگ موهایش از موهای مامان یک شماره روشن تر است.  بهش می گویم چای نمی خورم و دخترش خیلی خوشگل

است. توی این عکس. شوهرِ دوست مامان دارد برای بابا از حال و روز دخترش در آمریکا می گوید.

شوهرِ دوستِ مامان می گوید وقتی آخرین دخترشان رفته فهمیده اند تنها شده اند. سر تکان می دهم و دلم می لرزد.

مامان می گوید : " من همیشه می گم کسی که دختر نداره انگار اصلا بچه نداره. " دوستها با تکانِ سر حرف مامان را

تایید می کنند. پدر می گوید :" تا وقتی یه دختر تو خونه ات مونده و هنوز نرفته احساس جوونی می کنی. انگار اصلا پیر

نمی شی. "  می خندم و انجیر می خورم.

توی یکی از اتاق ها کتابخانه ی بزرگی است. بیشتر شان فرهنگ نامه و لغت نامه انگلیسی و فارسی. یک طرفِ کتابخانه

اما کتابهای تاریخ چیده شده اند. اگر جای دیگری بود دست می بردم و کتابی بیرون می کشیدم. بازش می کـردم و

صفحه ای از آن را بو می کشیدم. این کتابخانه اما از همان اول دست ِ رد به سینه ات می زند. هر کتاب را در کیسه ی

نایلونی پیچیده اند. همه ایستاده ایم جلوی کتابخانه شان و مامان دارد از فواید فرهنگ دهخدا می گوید. از اتاق می آیم

بیرون و می روم سمت کیفم. دوربین را در می آورم . همه می آیند توی هال. دوربین توی دستم می ماسد. همانجا روی

مبل می نشینم و همینطور که به حرفهای رد و بدل شده بین اینها گوش می کنم با دست راستم خیار می خورم. فکر

می کنم نبض دوربین توی دست چپم می زند. توی مشتم فشارش می دهم. جوری که خیالش را راحت کرده باشم. جوری

که آقای او دست من را فشار می دهد که آرامم کرده باشد. که بگوید همه چیز روبراه است. به دوربین می گویم خیالت

راحت باشد. من با سنگینی از این در بیرون نمی روم.


شب قبل از خواب دوربین را به کامپیوتر وصل می کنم و عکس را به پوشه ی خانه ها منتقل می کنم. اسمش را

می گذارم شماره ی 24. بعد دراز می کشم روی تختم و خیره می شوم به پرده ی آبی اتاق که به طور نامحسوسی از

نسیمِ نیمه شب تکان می خورد. بعد مچاله می شوم توی خودم و خوابم می برد.










سه‌شنبه، مرداد ۱۹

.

بهش می گم : " دو سال پیش چقدر پول داشتیم ها.  مدام واست چیزی می خریدم. و واسه خودم.

خیلی خرید می کردم. "

از پشت تلفن میگه : " آره. هممون چرخه ای که توش افتادیم و می فهمیم. داریم تو فقر تدریجی راه میریم. "

حالا که شب شده حس امنیت در من رشد کرده. پنجره ی اتاق بسته است. صدایی از محیط بیرون توی اتاق نیست. در

اتاقم هم بسته است. تقریبا مطمئنم همه خوابند و کسی قرار نیست سرزده در را  باز کند و آرامش سنگینم را به هم

بریزد. هندزفری تو گوشم و صدای تو چسبیده به لاله ی گوشهام. این آرامش ِ اجباری است. آرامشی که فقط وقتی از

طرفت دوری حسش می کنی. انگار چاله ی گودی از گِل باشد و تو تا خرخره توی آن باشی. مجبوری برای زنده ماندن

چنگ بزنی به هر آنچه به دستت می رسد.

بهش می گم : "  همان روزی که لپتاپ خریدم ، اسمش را می گذارم ژوان بوکوو آ . یکی از نقاشی های ونگوگ را هم

می چسبانم رویش. هیچ کس مثل ونگوگ معنای شب را نفهمیده. زیبایی شب را ندیده. " 

 تمام روزم را منتظر می مانم برای شب که بیاید و چادر بکشد بر سر آسمان. برای تاریکی . برای سکوت. برای هیچ

صدایی به جز صدای او. دیشب  کوری می خواندم . پشت تلفن. برای خودم و او. آرامشی در خودم حس می کنم که

بیم ِبه فنا رفتنش در هر لحظه وجود دارد. آرامشی که با ترسی عجیب در هم آمیخته است. ترس واقعی و راست ِ

تمام شدن. به هم ریختن. می دانم صدای او همیشه به گوشهای من نچسبیده. می دانم بدون حضور جسمانی اش

همین روزها که پایم را می گذارم توی خیابان روزنامه ای ، آدمی، نگاهی ، حرفی ، گوشه ی تیزی در من فرو می کند.




بهش می گویم :" دهنم خشک شد. سی صفحه خواندم. بخوابیم ؟ "












جمعه، مرداد ۱۵

.

فکر می کنم ساعت حدود ده و شانزده دقیقه دیشب بود که حس کردم دلبستگی ام به خیلی از آدمها از بین رفته و واژه

فامیل برایم محو شده است. تمام خواسته ام از ساعات بی لذتی که می گذشتند این بود که سرعتشان را تندتر کنند تا

مهمان ها بروند و من در اتاق را ببندم و لباسهایم را بکنم. گردنبند حس خفگی بهم می دهد. و این سوتین جدید که باید

ببندیش پشت گردنت.هزار بار در طول بعدازظهر دلم خواسته بود عکس هایت را باز کنم که  یکی یکی بهم انرژی

بدهند.

اما حضور آدمها آنقدر برایم غریبه شده که تمام فکرم این بود که آنها قادر به فهمیدن ِ حس ِ تو نیستند. یکی شان راجع به

مدل ریش و سیبیلش نظر خواهد داد و آن یکی پا را از این تکه هم فراتر خواهد گذاشت.

دیشب شکلات را دیدم و پاریس تگزاس را. شکلات را با اینکه از آرمانشهری دست نیافتنی سخن می گفت و پر بود از

پند و اندرز های کلیشه ای ، بخاطر ژولیت بینوش دوست داشتم. و پاریس تگزاس را باید بالاخره می دیدم. دوستش

داشتم اما دیوانه ام نکرد. My Life Without Me را همین الان تمام کردم و قبل از اینکه بخواهم فیلم دیگری ببینم

بلند شدم و برای خودم قهوه ریختم. کمی روی تخت نشستم . یادم آمد امروز توی گودر کسی نوشته بود که رابطه‌ی

عاطفی دو نفر فقط برای آن دو نفر جالب و جذاب است، حال بقیه را به هم می‌زند معمولا. برای من تا به حال همچین

چیزی نبوده . همیشه دیدن رابطه ی عاطفی دو نفر بهم انرژی و امید داده. بارها فکر کرده ام هرچقدر هم کلیشه ای

باشد ایمان من هنوز اینست که جهان به کمی عشق نیاز دارد.


پراکنده نویسی : وقتی  آدمهای غریبه ای اطرافت هستند که تنها لیبل فامیل را با خود می کشانند و وقتی تقریبا هیچ

دلبستگی و نقطه ی تفاهمی بین حس های تو و آنها پیدا نمی شود ، اینکه جشن بگیری و لباس سفید بپوشی و ایضا

برای آن یک شب گونی گونی پول خرج کنی ، کار ضروری و عاقلانه ای است ؟ این آن شبی است که همه فکر

می کنند تا ابد در ذهن می ماند ؟

- من یک سورپرایز ِ تلخم ! غریبه ها می توانند از الان آماده ی قضاوت کردن باشند.




پی نوشت :

وقتی از پنجره ی وب کم می بینمت که پتو را کشیده ای تا روی گردنت و مرد زیبای من شده ای

و خوابیده ای ، تمام بیقراری هام پاک می شوند. برای چند دقیقه ی شیرین.