Instagram

جمعه، آبان ۸

ایتس نات جاست اِ سیزن !





این چند روز تهران ، شبیه عشق و عاشقی است. شبیه لحظه های اول مستی. وقتی نمی فهمی پاهایت کجا هستند. روی زمین. و یا مثلا فکر می کنی اصلا زمین قبلا هم به همین نرمی بوده است. صبح پنج شنبه ، توی کلاس ، کمتر از هر وقتی حواسم به شاگردها بود. نمی توانستم چشمم را از خیابان بردارم. خیابان از قاب کوچک پنجره ی کلاس آسفالت خیس و ترکیبی از زرد و سبز بود. دیوانه ام کرده بود. کلاس که تمام شد تا کلاس بعدی دو ساعت وقت بود. خودم را رساندم خانه و با پارتنر زدیم به دل تهران.

دیشب در کتاب بر علیه محتوا، تعریفی از نمایشنامه نویسی قدیمی خواندم که زیبایی طبیعت را مدیون جنایت دانسته بود ، چرا که فقط جنایت است که طبیعت را به جنبش در می آورد و طبیعتی که به حرکت در آمده به اوج زیبایی اش رسیده است.  این روزها دارم فارگو می بینم و تلاقی این گفته و آن سریال عجیب ، تمام ذهنم را مشغول واژه ی جنایت کرده است .

 از اینها بگذریم ، فکر می کنم توی این هوای پاییزی ، توی خانه ماندن ، تنها جرمی است که می توانم مرتکب شوم. تهران و یا هر شهری که درش هستید را کشف کنید. در تونالیته ی فوق العاده ی پاییزی اش. 







سه‌شنبه، مهر ۲۱

زیر سیمان ها دفن شده بود




اینبار رادیو را روشن نکردم. با اینکه می دانستم آن پشت چه خبر است. دلم هم آرام نمی گرفت. وسط لسن پلن نوشتن و رایتینگ تصحیح کردن هی سرک می کشیدم توی توییتر و رج به رج حرف هایی که توی آن طویله زده می شد را دنبال می کردم. گاهی بلند بلند می خواندم که ساکن عزیز اتاق هم بشنود. بعد هر دو هیستریک می خندیدیم . آن وسط ها گاهی آه می کشیدم و افسوس، کلمه ی روزم شده بود. آن جایی که قضیه ی سیمان پیش آمد و میل به کُشتن کسی، دلم ریخت. ترسیدم. از آن دل ریختن های این خاک را بگذار و برو. از آن ترسیدن های کجاست یک نقطه ی امن.
بعد برگشتم به رایتینگ شاگردها. قرار بود از صفت عالی استفاده کنند و هرچه دل تنگ شان می خواهد بنویسند. یکی آن وسط نوشته بود بدترین لحظه ی زندگی آن وقتی است که یکی می رود و دیگر بر نمی گردد. دلم لرزید. چند بار جمله اش را خواندم . زیرش خط کشیدم و دو نقطه ستاره زدم کنارش. بعد فکر کردم تمرین این چند سال برای من این بوده که کمتر مطلق ببینم، کمتر مطلق قضاوت کنم و کمتر مطلق باشم. دلم را تسکین دادم که اگر وسط خانه ی ملت قاتلی بی رحم ایستاده است ، کمی آن طرف تر کسی هست که به جای قتل و قدرت طلبی ، به چیزهای کوچک خوب فکر کند. به چیزهای انسانی. به اندوه. به حضور سرخوشی و سرمستی. به خاطره ها. به حرف زدن از حس های توی پستو.
من تصمیم نداشتم بروم. هنوز هم ماندنی ام. آدمی که می خواهد بماند ، باید هر روز امید تزریق کند. نکند ، تمام شده است. یا همه چیز بر باد رفته است یا فرودگاه امام هستی و داری بر باد می روی. به ساکن اتاق بغلی گفتم بیچاره همه ی آدم هایی که دل شان برای این خاک تپیده.

جمعه، مهر ۱۰

از همیشه زن بودن



سنسورهایم حساس شده بودند. به شوخی حرفی زده می شد و من خنده ام نمی گرفت. از تقابلِ خشمگینانه ی دو جنسیت خسته بودم. بسیار خسته. از من مَردم و تو زنی. از مردها بنشینند آن طرف گود و زن ها این طرف. از مردها راجع به تکنولوژی حرف بزنند و زن ها از وقایع ساده ی روزمره. سنسورهایم آنقدر حساس شده بود که روی چندین رابطه ی قدیمی را این سال ها خط بکشم. طلاقش بدهم هاها ، مگر زن ها هم فلان ها ها، مرد باش ها ها جوک های بی مزه ای بودند که قلبم را به درد می آوردند. زنگ خطری توی گوشم که از آن آدم فرار کن. در خانه ات را به رویش ببند. یک بار به مجتبا گفتم آن هایی که هنوز نقل مجلس شان شوخی های جنسیتی است و با کوچک شمردن یک جنسیت احساس بزرگی می کنند ، زخم های عمیقی دارند که فقط یک تراپیستِ درست و حسابی از پسش بر می آید. گفت آدم اگر عاشق کسی باشد ، نوع رابطه برقرار کردنش فرق می کند. رابطه بر قرار کردنش را نمی گذارد بر پایه ی بدجنسی. می گذارد بر پایه ی احترام.
این همه حساس بودن خیلی ها را از من راند و خیلی ها را به دست خودم گذاشت پشت در ، اما راضی و سرخوشم از انتخابم. من آدمِ پریدن با همه نیستم. آدم ِ نشستن پشت میز مربعی ام*. آدم ِ انتخاب کردن ِ آدم های رسیده به مرزی از پختگی. این بچه بازی ها برای من تمام شده است. آدم ها یا هم را دوست دارند یا یکدیگر را برای خالی کردن بخشی از عقده ی حقارت شان انتخاب می کنند. اولی ها جایشان توی خانه ام بود. دومی ها رفتند. نمی گذارم برگردند. 


پ.ن : توی تست های روانشناسی آدم هایی که میز مربعی را انتخاب می کنند، توی انتخاب آدم ها برای ایجاد رابطه سختگیر ترند.