Instagram

دوشنبه، شهریور ۶

آرتیست ِ تیغ دار !

شاهین نجفی می تواند نماد نسلی شود که مدتهاست بدون الگویی برای پیشرفت راه پیموده. قصد من از این پست ، اصلن و ابدن بزرگ کردن شاهین نجفی و یا اغراق در خصوصیاتی که با خودش و ترانه هایش حمل می کند ، نیست. شاهین برای من قصه ای شبیه مذهب است. ( با پارادوکسی بسیار طنز آلود) مذهب در ذهن من و در تجربه هایی که در برخورد با آن داشته ام ، همیشه حالتی ارتجاعی داشته است. چیزی که تاریخ به خود دیده است ، نشانگر این مساله است که هرجا دیکتاتوری مذهبی سر کار بوده ، معمولن مذهب به کشتن خویش مشغول شده است. و در نقطه ای بسیار مقابل آن ، در حکومتی که مذهب را کنار گذاشته و بدان نپرداخته است ، مذهبیون زیادی رشد کرده اند. شاهین نیز برای من ( که به جرئت ، می توانم بگویم یکی از طرفدارانش هستم ) همین حکم را اجرا کرده است. کارهای اولیه شاهین به دل من نمی نشستند. فرهنگ لغاتی که استفاده می کرد ، برای من نچسب بودند. از زبان لاتی اش در بسیاری از کارهایش خوشم نمی آمد و گاهی به نظرم می آمد بسیار نا آگاهانه و تنها به دلیل شهرت طلبی دست به انتخاب چنین دایره واژگانی زده است. حالا چرا آن را با مذهب در یک کفه قرار دادم ؟ تمام کودکی و نوجوانی من در تاثیر زدگی ِِ مذهب گذشت. آنقدر در مذهبی که توسط مدرسه ، جامعه و حتی کوچه و خیابانی که درش بازی می کردم ، غرق بودم که هر چیز دیگری برای من یک نـــــــــــــــــــه بزرگ بود. در ذهن نوجوان من ، نماز نخواندن و حجاب نداشتن ،به همان اندازه نچسب به نظر می آمدند که خایه و لای پا و خارتو در اولین آهنگ هایی که از شاهین شنیدم.
نظر شخصی من در الگو برداری از ابر قهرمان ها ، اینست که دوره شان تمام شده است . جامعه ای که بیش از حد با تکثر روبروست ، دیگر از لفافه ی مدل برداری از شخصی خاص بیرون آمده و به هیچ وجه نیز در آن لفافه نمی پیچد. چیزی که در شاهین نجفی ، برای من جذابیت دارد ، اطلاعات و دانشی است که پشت کلمه هایش چیده شده اند. برخلاف موج بزرگ بی سوادی که در هنر امروز به وفور دیده می شود ، شاهین نجفی ، با اینکه در حال فعالیت در حوزه موسیقی است ، گذری به ادبیات و فلسفه و مذهب زده است. اینها یعنی او مطالعه می کند. عنصر ِ فراموش شده ِ نسل ما و کاملن به فنا رفته ِ نسل بعد.
بارها به این مساله فکر کردم که چرا استفاده واژگانی در زبان انگلیسی به راحتی انجام می گیرد اما در فارسی مدام با حجب و حیا مواجه می شود. اگر شاهین به جای کلمه منی از Semen استفاده می کرد ، این کلمه اینقدر برجسته توی آهنگش نایستاده بود. او دارد دیوار حیایی را می شکند که فرهنگ-مذهبی با قدمت ، بسیار محکم بنا کرده است.
خصوصیت خاص تر او اینست که قصد ندارد مردمی باشد. در مردمی بودن ، ابتذالی نهفته است که مانع رشد آرتیست می شود. دم دست ترین مثالش موسیقی پاپ یا مردمی است که هر چه با زمان رشد کند و به روز شود ، هرگز از دام سطح رها نشده و توان عمقی شدن را ندارد. همانطور که بالاتر گفتم ، امروز الگوها معنای واقعی خود را از دست داده اند. همانقدر که مُد به سرعت مسیر عوض می کند ، دنیای اشباع شده از قهرمان ها نیز ، راهی جز عوض کردن الگوهایش به صورت مکرر ندارد. با این حال هنوز هستند کسانی که به تاثیر الگو ها معتقدند. اگر بخواهم از دریچه چشم آنها به موضوع نگاه کنم ، شاهین ، نماد کامل تری برای یک پیشرفت انسانی ، نسبت به هم مسیرانش است.
امید که همیشه در آگاهی سیر کند.





جمعه، مرداد ۱۳

اینطرف دیوار..آنطرف دیوار..

" من از ساعت های دقیقی که فلان اتفاق در فلان جای زمین افتاده خوشم می آید..خوشم می آید فعل درستی نیست ،چون تقریبا هیچکس از جنگ و بمباران و مسموم شدن و تجاوز و هزار کوفت و زهرمار دیگر که هر روز در اخبارها می خوانم ، خوشش نمی آید..وسواس ِ من است. اینکه بدانم در چه ساعتی آن جوان ِ سوری گلوله خورده برای من ضروری است..شاید برای اینکه مدام با لحظه ی خودم در آن ساعت انطباقش بدهم..بعد هی فکر می کنم مثلن آن روز که داشتیم توی خیابان ِ تاریک راه می رفتیم و آسمان را نگاه می کردیم .. آن دختربچه های افغانی توی مدرسه شان مسموم شدند..و آن شب که داشتیم عشق بازی می کردیم ..آن زن ِ سوری جیغ کشید که جنازه ی برادرش پشت در خانه اش افتاده بود..و آن بعد از ظهری که نشسته بودیم توی کافه و می خندیدیم، مادری خیره شده بود به غروبی که از پنجره خانه شان وارد شده بود و به بچه اش فکر می کرد که بعد از جشن خاله شادونه دیگر برنگشته بود... می دانید من عادت کرده ام بلند حرف بزنم..برای همین توئیتر جا کم دارد برای من..به همین سادگی است دنیا.. که نطفه ی اندوه در هر دقیقه ی شادی بسته شده است.. پیش تر." زمان ، بخش بزرگی از ذهن مرا به خود اختصاص می دهد. خیلی روزها و شبها به زمانی که ما درش هستیم و به زمانی که احتمال وجودش در دنیایی موازی با ما هست ، فکر می کنم. دنیایی که در خیال من می تواند گاهی صدها سال از ما جلوتر یا عقبتر باشد. که در لحظه ی ما ، وقتی چهارپایه را از زیر پای محکومی به اعدام می کشند ، در لحظه ی دنیای موازی عده ای به تماشای مستندی نشسته اند که در آن آدمها را حلق آویز می کرده اند. بخاطر جرمی که مرتکب می شدند. و نگاه هایشان که با تعجب و افسوس به تلویزیون شان خیره شده و پوزخندی که بر لبشان نقش بسته . از برای حماقتی که ما در آن غوطه ور بوده ایم. آه کپسول زمان ، عجب ورد ِ دوست داشتنی است. امروز هر کدام مان به نوعی ، مشغول جمع آوری یکی از همین کپسول های زمان هستیم.فیس بوک هایمان ، توییتر، ایمیل ها و فلیکرها و اینستاگرام ها و هزار کوفت و زهر مار دیگر همه و همه خبر از وحشت ما آدمها ، از تمام شدن می دهند. توی کمد زیر کتابخانه ام ، صندوقی است که چیزهایی که دوستشان داشته ام و بی اهمیت جلوه می دهند را در آن نگاه داشته ام.چیزهایی که به هیچ دردی نمی خورند و تنها مصرف شان اینست که ممکن است روزی خاطره ای را زنده کنند و دلیلی موجه بر اتفاقی که افتاده است، باشند. بلیط مترو.. بیبی چک .. میوه های بلوط .. و خیلی چیزهای دیگر. آدمی در ترس فراموش شدن ، روز را به شب رسانده است. همیشه. شب گذشته ، وقتی ساعت از پنج صبح گذشته بود و آقای او مرا بیدار کرد تا از موجودی تعریف کند که در اتاق خانه راه می رفته و بعد غیب شده است ، اول ترسی مبهم از وجود عناصر ناشناخته ، به جانم افتاد. بعدتر که سرش را گرفته بودم توی آغوشم و خیره شده بودم به سقف ، فکر کردم به جهان های دیگری که می توانند وجود داشته باشند . کنار گوش مان. موجودات بیگانه ای که در حال گذران چیزی به نام زندگی هستند و هر از گاهی با دنیای ما گره می خورند. به سقف خیره شده بودم و در ذهنم ، دنیا خط هایی بود بیکران .. پیچیده در هم. امروز ، وقتی می خواستم این ها را بنویسم به پاراگرافی برخوردم که مدت ها پیش نوشته بودمش. حس کردم این نوشته دنباله ی همان است. حالا هم که دارم می نویسم ، پشت این در ، چند متر آن طرف تر مردی که می شناسمش و دوستش دارم در حال پیانو زدن است. از پشت همین در می توانم تجسمش کنم. با چشمهای بسته اش و حرکت نا منظم و رهای انگشتهایش. هر دو نشسته ایم . در دو جهان متفاوت.او در جهان نت ها و من در جهان کلمه ها. بدون آنکه برای هم بیگانه باشیم. فکر می کنم به هم تنیدن دنیاهای متفاوت ، یکی از زیباترین حادثه های جهان هستی باشد.