Instagram

دوشنبه، مهر ۱

از دنباله ها.



ماشینِ مامان بوی خاصی می دهد. بوی داغیِ طرد شده ی مرداد توی تاکسی های بی حوصله. برایش توضیح می دهم. می گوید من نمی فهمم این بویی که می گویی چی است .داغی چی چی؟ می خندیم. مامان راننده ی با سابقه ای است. اما این سال های اخیر محافظه کارتر شده. در وجود مادرم چیزی هست بزرگ و جاندار به نام ترس. چیزی درونش هی هشدار می دهد که در هر قدمش جانب احتیاط را رعایت کند. و حتا در حین رعایت کردنِ جانب احتیاط ، همواره بترسد. ترس را توی دنده عوض کردنش می بینم و توی ایست های نا کامل اش در میدان خالی. و وقتی تند می راند .. ترس آنجا هم هست. حضور ناخودآگاهش را پنهان کرده آن پشت ها . اما هست. اگر کسی بپیچد جلویش ، وقتی دارد تند می رود ، به سختی کنترل کار را دستش خواهد گرفت. مطمئنم که می گیرد. اما نه به آسانی. با میزان زیادی استرس که درونش خواهد جوشید.
ترس های مادرم دو پهلو به زندگی من آمده. بخشی از ترس هاش باعث شده ، شجاع تر از باقی آدمهای دور و برم باشم. حرفم را بزنم. اعتراضم را بکنم و پایم را بگذارم به دایره ای که در آن خاموشی پسندیده است و بعد در آن دایره بلند داد بزنم.فرار از کابوس ِ شبیه ِ مادر شدن. بخش دیگرش اما همه ی کودکی هایم را به باد داده است. در تمام کودکی ام نتوانسته ام با همسن و سالهای خودم دوست باشم. مدام خزیده به گوشه ای . ترس از ارتباط با همه ی آدمها. ترس از مسخره شدن. ترس از طرد شدن. ترس از معلم ها. ترس از ناظم ها. ترس از پلیس ها. حس متهم بودن به خودی خود پایه ی این جامعه بوده و ترس های مادرم استرس را نیز درون کودکی ام تزریق کرده است.
مادرم کمبود امنیت داشته . به گوشه ی آرام و بی خطر زندگی کوچ کرده . من کمبود امنیت دارم . به گوشه ی پرهیجان تر و پر خطر تر زندگی رفته ام. نسل ها متفاوتند.

دوشنبه، شهریور ۲۵

از روزهای گیج.


حالا که دارم نزدیک می شوم به لحظه های " ما آزموده ایم در این شهر بخت ِ خویش، بیرون کشید باید از این ورطه رخت ِ خویش"، حال و روز دگرگونی دارم. رفتن همیشه سخت است. رفتن از هر چیزی. از خانه ی قدیمی که می رفتیم من هی می رفتم پشت پنجره ی هال و نگاه می کردم به کاجی که با رفتن مان قطعش می کردند.از رفتن مان خوشحال بودم اما می دانستم چیزهایی را در آن خانه جا خواهم گذاشت. همیشه هم همین بوده است. هیچ وقت نمی شود کامل رفت. می روی و گوشه هایی از تو در آن مکان ، در آن صحنه ی اجرا ، می مانند.گیرم که زخم کنند روزهایی از زندگی ات را ، باید دوست شان داشت. رفتن حکم است. ماندن فاسد می کند.
از همان شبی که توی فرودگاه نشسته بودم و داشتم بر می گشتم مشهد، صدایی توی گوشم پیچید که یادآور قلبم بود.صدایی که جز در لحظه های استرس نشنیده بودم. صدای تپش ها رسیده بودند تا گوش ها. داشتم بر می گشتم مشهد اما می دانستم که دارم برمی گردم جمع کنم و بروم.چند شب بعدش مدام از خواب پریدم . قلبم تند می زد و دستها می لرزید. به سبک هشتاد و هشت. دست های من یک بار لرزیده بود. آنهم در آن سال ِ عجیب بود. در هشتاد و هشتِ پر از جنازه. پر از درد. پر از امید. بعدتر لرزش شان کم شده بود و حالا بازگشته بودند به من.
دیشب خواب دیدم رفته ام بانک ، لابد از بس به پول فکر می کنم این روزها، کنار در ِ بانک ، پسری ایستاده بود که خیلی شبیه حسین رونقی ملکی بود.می دانستم او نیست. می دانستم شبیهش است. نتوانستم بروم تو.برگشتم و سرم را گذاشتم روی اولین درخت و های های گریه سر دادم. بعد از خواب پریدم و ساعت از 4:30 گذشته بود.کمی توی تخت ماندم و بعد " گفتمان و حقیقت " ِ میشل فوکو را برداشتم .تنها کتابی که این روزها حوصله ی خواندنش را دارم و خیلی ناخودآگاه وار دارد کمکم می کند.
بعد نفهمیدم چطور خوابم برده است.صبح که بیدار شدم دیدم کتاب کنار بالشم افتاده و نور یازده و نیم ظهر ، تا کمرم بالا آمده است.
اینها را نوشتم که یادم نرود روزهایی بوده توی زندگیم که از کنترلم خارج شده و هرچه کردم نتوانسته ام افسارش را به دست بگیرم.



جمعه، شهریور ۱۵

در ستایش ادبیات


در دفاع از ادبیات ِ همیشه مورد ظلم واقع شده، باید خیلی چیزها گفت.
آن سال ها، ترم دو یا سه دانشگاه در درس داستان کوتاه مقدمه ای را خواندیم که شرح می داد ادبیات برای لذت جویی و تفکر تعبیه شده است.
اما فقط اینها نیست و حقیقت اینست که ادبیات لفافه ای است .دور خودت که پیچیدیش با تو می آید. زیر تمام لباس هایی که بر تن می کنی این ادبیات است که تنت را گرم کرده است.
مهمانی که می روی. مدل رقصیدنت. مدل پیچیدنت به تن معشوق ات ، مدل خوابیدنت با کسی که دوستش داری و مدل ظرف شستن ات در تاثیر همیشگی و برخوردِ مداوم با این کلمه است. من انگلیسی درس می دهم. و تمام این سال ها ، دیده ام که چطور ادبیات
در روند تدریس من تاثیر گذاشته است. برای آنانی که دور از این حیطه قدم زده اند این ها مشتی اغراق است اما بی شک برای آن هایی که سال ها خود را درگیر این واژه کرده اند ، حقیقتی لمس شده است.ادبیات مسئولیت پذیری فردی ات را بالا می برد. آنقدر نامحسوس و با ظرافت اینکار را می کند که انگار واژه نیست، هنر نیست، مجسمه سازی است ابدی. مجسمه سازیست عاشق که گل وجودت را میان مشت هایش ورز می دهد و از این موج به آن موج می کشاندت. من آن آدم ِ ده سال پیش نیستم. بارها نگاه کرده ام و دیده ام که چطور قدرت تماشایم در این سالها بالا رفته است. این قدرت را کتاب ها به من داده اند. بارها نگاه کرده ام و دیده ام که این قلبی که در من گاه به گاه به لرزه می افتد ، می توانست در شخصیت من دور از ادبیات ، هرگز لرزش را تجربه نکند. ادبیات تنها پل نیست میان شما و احساس همیشه بیدارتان.
پایه است. پایه ی بنا کردن جهانی انسانی . با چشم هایی باز و قلبی تپنده. من ، مدت هاست روحیه بندگی ام را از دست داده ام. خوب یا بد در من میلی به بندگی نمی جوشد. با این حال اگر مرا وادار به انتخاب خدایی بکنند ، این ایماژ ِ تجربه و زندگی را انتخاب می کنم. خدایم می شود پیکره ای ابر مانند که جامه ادبیات به تن کرده است و سازی در دست دارد که در مدام ِ روز موسیقی کلاسیک در آن می دمد. از ایشان ممنونم.