یکی از جنبه های دهشتناک این جهان ، شنیدن ِ خبر ِ مرگ ِ دیکتاتورهاست. جهانی که راهی برای سر به راه شدن دیکتاتور قصه ندارد، از افسانه خالی شده و واقعیتش تلخ و گزنده است. نه معجزه ای برای چنین شخصیت هایی رخ می دهد نه چیزی در دنیا موجب الهام گرفتن شان می شود. تنها راهی که برای محو شدن یک دیکتاتور آرزو می کنیم مرگ ِ اوست و این گوشه ی وحشتناکی است که این چند روز بعد از مرگ ِ آریل شارون به آن فکر کرده ام.
یکی دو سال ِ پیش جایی خوانده بودم که یکی از نقطه های طلایی و هوشمندانه ی شارون در زندگی اش این بوده که از محکومین اعدام گردان نظامی تشکیل می دهد و توسط آنها به روستاهای زیادی حمله می کند و صدها فلسطینی را می کشد. همان بار که اینها را خواندم تنم سرد شد. ایده بسیار هوشمندانه است. هوشمندی خالصی که خمیرمایه ی شیطانی دارد. دادن بهای زندگی به کسانی که می دانند قرار است بمیرند به شرط اینکه به کشتن دست بزنند. پستی ِ پشت چنین ایده ای ، همان مفهومی است که قرن هاست جنگ نامیده شده.
حالا آریل شارون مرده است و من غمگین شدم. من از مردن دیکتاتورها غمگین می شوم. مردن ِ دیکتاتورها ، آینه ی ضعف انسان هایی است که جنگ نمی خواهند. آینه ی ناتوانی جمعیتی مدافع صلح که نمی توانند موجب تغییر دیکتاتورها ، و یا تنبیه شان شوند. یک دیکتاتور می میرد . به مرگ طبیعی . و این قصه غمناک است.
روزی که خبر را می خوانم یاد کتاب " در ستایش مرگ " ِ ساراماگو می افتم. جمعیتی که بی صبرانه در انتظار رسیدن مرگی هستند که بی دلیل متوقف شده است. پوست های چروکیده ی سالمندان و بیماری های کشدار بدون اینکه دست مرگ پایانی به قضایا بدهد. به گمانم جهان در ستایش ِ مرگ ِ دیکتاتورها می نشیند. فیزیک پاک شده است و آثار باقی مانده است. این طرف ِ غمناک ِ مساله است.