در عرض این چند ماه، مهمان های خارجی زیادی به خانه مان آمده و رفته اند. از ملیت های مختلف. چینی و آمریکایی و لهستانی و فرانسوی و ترک و ... چیزی که بین همه شان مشترک بوده ، میل ِ شدیدشان به سفر است. همه شان مسافرهای حرفه ای بوده اند. حرفه ای به این منظور که سفر را به عنوان راهی برای گذران ِ زندگی انتخاب کرده اند. من ، خودم آدم ِ سفر نیستم. هر از گاهی هم که دل می دهم و سفری می روم بیشتر بخاطر مجتباست که از سر بازیِ روزگار عاشق زنی شده که خانه را بیشتر از هر جای دیگری دوست دارد. در سفر که هستم دلم پیش خانه است. با تصویر بازگشت ، روزهایم را سپری می کنم. شاید بخاطر همین است که همه ی مهمان های خارجی ام ، مرا ترسانده اند. از دیدن آدمی که همیشه ساکن است لذتی نمی برم اما از تماشای آدم هایی که از سکون به طور محض بیزارند و مدام ِ زندگی شان در حرکت و جا به جایی است ، وحشت کرده ام. هنوز توی دیکشنری من ، یکی از معانی آرامش و خوشحالی ، نشستن در سکوت خانه و غرق شدن توی کتابی است که توی دستت گرفته ای. یکی دیگرش دوست داشتن شهری است که در آن زندگی می کنی.یکی از لذت های دنیا برای من اینست که هر روز چشم به تصویری تکراری باز کنم. به پنجره ی اتاق خواب مان. به صدای نفس های آن کسی که کنارم خوابیده است. اینکه می دانم تخت در کدام نقطه ی اتاق نشسته است ، کجای دیوار ترک دارد و پرده در باد چه شکلی می شود ، به من معنی زندگی می دهند. من در شناختن ، عاشق می شوم . و به جای همه ی اینها در ناشناخته ها ، هراسان و مضطربم.
نمی دانم این موجودات عجیب و غریب چطور از دیدن این همه موزه و پارک خسته نشده اند.چطور صدها بار از این هواپیما پیاده و به آن یکی سوار شده اند. از کجا و چه چیزی گریخته اند که اینچنین بی تاب و در به در زندگی را در مساحتی دیگر جستجو می کنند؟ برای من ، سکون ، لازمه ی زندگی است. من آدم لذت بردن از ماندنم. ماندن در رابطه ای که با دست های خودم ساختمش. ماندن در شهری که دوستش دارم و ماندن لا به لای خط هایی از کتابی که در حال خواندنش بوده ام. یک بار شهری را دوست نداشته ، ترکش کرده ام. حالا که این یکی شهر را دوست دارم ، چرا باید دائم ازش گریزان باشم ؟