زندگی آدم ها چند گانه است. در چند اپیزود. بعضی اپیزودها طولانی و کشدارند و
بعضی ها کوتاه و غیرمنتظره. توی بعضی اپیزودهای طولانی ، این رنج است که مثل مهره
های تسبیحی به نخ کشیده می شود و انگار که این نخ قرار است دور زمین را بزند، رنج
را پایانی نیست و طولانی شدن ماجرا بازیگر و بیننده، هردو را، خسته می کند. هر
اپیزود بالاخره تمام می شود. همیشه اپیزودی دیگر اتفاق می افتد و با حلولش، قبلی
می رود می شود جزئی از جعبه ی خاطره ها. بعضی از این خاطره ها اینقدر مهم اند،
اینقدر نقطه ی عطفِ فلان لحظه ی شخصیتی آدم بوده اند که چه خوب ، چه بد ، با تو می
مانند. هر دم دست بندازی می توانی پوشه اش را پیدا کنی ، بازش کنی و نیم نگاهی
بیندازی به آنچه گذشت .. و حالا خوش گذشت و یا تلخ بود..
بعضی هاشان مثل نوشیدن یک لیوان چای وسط جاده ای کویری اند. نوشیده ای، تمام
شده و برگشتی توی ماشینت. صدای موسیقی را بلند کردی و پایت را گذاشته ای روی گاز. خلاص.
امان اما از آن هایی که خودت خواستی فراموش کنی. میل تو به فراموشیِ انتخابی ات
یعنی یک جای آن خاطره زخمی است. یا زخمی کرده ای یا زخمی ات کرده اند. راه فرار
برای خیلی از آن هایی که دلشان می خواهد دوباره ایستادن را تجربه کنند ، همین
فراموشی یا رفتن در نقش فراموشی است. همین چند وقت پیش توی جلسه ی تراپی ، می فهمم
آن زیرها، توی عمیق ترین لایه های ناخودآگاهم ، خاطره ای ایستاده است. سالم و
قبراق. انگار نه انگار که تکه تکه اش کرده و با دست های خودم به خاک سپردمش. برای
همین می گویم زندگی چند اپیزود است. توی نقش های مختلف فرو می رویم و گاهی باورمان
می شود از پسِ کنترل شرایط برآمده ایم. هر آنچه تکه تکه کنی، آن زیرها با دست هایی
نامرئی دوباره به هم می چسبد و ماندگاری اش ... آخ از ماندگاری ِ زخم ها.
دیروز هوای تهران ، باد بود و خاک بود و باران های منقطع. در زیباترین خیابان
بودیم. ولیعصر به سمت تجریش. زیبایی این خیابان مرا به گریه می اندازد. داشتم وزش
باد توی درخت ها و بازی نورها روی برگ ها را نگاه می کردم و هوا عجیب بود. باد
داشت همه چیز را کن فیکون می کرد. کنار اپیزودی چهارساله نشسته بودم و به دست هاش
نگاه می کردم وقت عوض کردن دنده و وقت چرخاندن فرمان. داشتم فکر می کردم کاش این اپیزود زندگی ام
طولانی ترینش باشد.