توی دلم گفتم ادامه دادنِ کشدارِ خیلی از حس های بد، جرم سنگینی است. بفهم. گفته بودم که تمامش کنم. چند
روز بود داشت مغزم را می خورد. بی خود و بی جهت. خیلی هم شبیه به فیلم ِ کاهانی.
به همان اندازه مشوش. به همان اندازه جهان سومی. کش دادن مسئله را از آن شهر متروک
با خود آورده بودم. بعد دو سال زندگی توی تهران ، حالا وضع کمی تغییر کرده بود.
داشتم یاد می گرفتم خاطره های آزاردهنده را بگذارم پشت در و برگردم سر زندگی واقعی
خودم. اما هنوز بعضی از مسخره ترین هاش با من می آمد. کارم را شاید برای همین
اینقدر دوست دارم. تنها لحظاتی که صد در صد ام را گذاشته ام وسط و این فکرهای بی
سر و ته نیستند.
چند شب قبل تر خواب
دیده بودم توی کوچه ای ایستاده ایم. با برادرم و خانمش. می گفتیم و می خندیدیم.
بعد یکهو خیره شدم ته کوچه انگار که می دانستم یکی دارد می آید. یک موتوری آمد. یک
جعبه ی زرد غذا هم پشت موتورش بود. گواهی بر بی خطر بودنش. گوشه ی پارانوید ذهنم
گفت نکند جعبه خالی باشد. بعد آمد ایستاد جلوی ما کلت اش را در آورد و شلیک کرد به
من. تیر خورد به یکی از دندان ها. کیفم را پرت کردم سمتش که مانع فرارش شوم. فرار
نکرد. موتورش را پارک کرد و پیاده شد. بعد از خواب پریدم . کار ِ خودم بود. بی شک
می دانستم. خودم با ذهن خودآزار بیمارم خوابم را کارگردانی کرده بودم. می دانستم
می آید. خودم تیر گذاشته بودم توی کلت اش. توی ترافیک،هی گاز دادم و ترمز کردم و
فکر کردم کجای ذهنم دشمنی خوابیده است. فکر کردم توی فکر های کشدار ِ مریض ، و
ترافیک باز شد.