از همه چیز ِ جهان همیشه به نوشتن پناه آورده بودم. یازده دوازده ساله بودم ، خانه ی قدیمی . ساعت از یازده شب گذشته بود. برادرم که طبقه ی بالا زندگی می کرد با زنش دعواش شده بود. آن وقت ها کوچک بودم، خام بودم و دنیا مکانی نا امن بود. می گذاشتم گردباد ِ هر تشنجی از زمین رهایم کند و به ورطه ی نابودی بکشاندم. نمی دانستم از بالا نگاه کردن یعنی چی. نمی دانستم دنیا پر است از آدم هایی که با هم گلاویز می شوند ، جلوی بچه هایشان داد می زنند ، فحش می دهند، همدیگر را با کلمه های نیش دار اذیت می کنند. فکر می کردم نباید اینطوری باشد و خب وقتی اینطوری اش را می دیدم شوکه می شدم.
همه مان رفته بودیم خانه ی برادرم و جدایشان کرده بودیم قبل از اینکه لطمه ی جدی به هم بزنند. بعد دست بچه هایش را گرفته بودم آورده بودم پایین.
رفته بودم توی نقش ِ عمه ی فداکار. دوست شان داشتم. هنوز دارم. خیلی زیاد. دلم کباب می شد که مجبور بودند دعوای پدر و مادرشان را ببینند. بعد یکی دو ساعت گذشته بود و سکوت تمام ساختمان را گرفته بود. من اما نشسته بودم کنج ِ تختم و کاغذ و قلمم جلوم بود. تنها غار برای پناه بردن . فکر می کردم اگر بنویسم سنگینی ها سبک می شوند و حجم ها در هم می شکنند و اندوه جهان پودر می شود می رود هوا.
کوچک بودم ، خام بودم و قانون بازی های جهان دستم نیامده بود.
چه شد که اینها آخر ِ شبی زد به سرم ؟ داشتم فکر می کردم که گذشتن از آدم هایی که تشنج ایجاد می کنند چقدر ساده است. و چقدر اندوه و وحشت از نقطه ای که درش ایستاده ای ویرانگر به نظر می آید . بازی ِ جهان نردبان های نامريی بلوغ است . برای بالا رفتن و نگاه کردن به همه چیزهایی که آن پایین از فرط هولناکی داشتند قورتت می دادند.