برگشتم خاکی که روی نوشته های اینجا نشسته را فوت کنم برود هوا. بعد دیدم یک ساعتی است مانده ام. شده ام شبیه خودم وقتی سر از خانه ای قدیمی در می آورم. زمان برایم بی معنی می شود. نه لازم است به خانم پ زنگ بزنم که حواسش باشد تعیین سطح ها را درست بچیند و به بچه های کلاس فلان زنگ بزند و نه لازم است کله ام توی لپتاپ و کارهای ورکشاپ و کلاس دادن به استادها باشد. ذهنم تخلیه می شود و وسط سیاهچاله ی خانه های قدیمی گیر می کنم. مثل آن روز که با مجتبا و آپتیا رفته بودیم کافه. همانی که توی کوچه ی خسرو است و خانه ای قدیمی است با خاصیت گم شدن توی خیال هات. رفته بودم توی دستشویی اش مست کاشی های لاجوردی اش بودم و حساب می کردم تا چقدر دیگر بمانم بچه ها نگرانم نمی شوند.
برگشتم اینجا که خاک صفحه را بگیرم دیدم دلم چه شدید می تپد. می مانم. نمی روم. اینجا حرمت دارد و قدمت.