Instagram

یکشنبه، فروردین ۱۲

بازگشت


برگشتم خاکی که روی نوشته های اینجا نشسته را فوت کنم برود هوا. بعد دیدم یک ساعتی است مانده ام. شده ام شبیه خودم  وقتی سر از خانه ای قدیمی در می آورم. زمان برایم بی معنی می شود. نه لازم است به خانم پ زنگ بزنم که حواسش باشد تعیین سطح ها را درست بچیند و به بچه های کلاس فلان زنگ بزند و نه لازم است کله ام توی لپتاپ و کارهای ورکشاپ و کلاس دادن به استادها باشد. ذهنم تخلیه می شود و وسط سیاهچاله ی خانه های قدیمی گیر می کنم. مثل آن روز که با مجتبا و آپتیا رفته بودیم کافه. همانی که توی کوچه ی خسرو است و خانه ای قدیمی است با خاصیت گم شدن توی خیال هات. رفته بودم توی دستشویی اش مست کاشی های لاجوردی اش بودم و حساب می کردم تا چقدر دیگر بمانم بچه ها نگرانم نمی شوند. 
برگشتم اینجا که خاک صفحه را بگیرم دیدم دلم چه شدید می تپد. می مانم. نمی روم. اینجا حرمت دارد و قدمت.


یکشنبه، مهر ۴

سقف ها ریخته بودند

من که به دنیا آمدم جنگ تمام شده بود. صورتِ ماجرا. ترکش هاش هنوز بود. توی همه ی خانواده ها. فضای کودکی ِمن فضای ترس بود. فضای سکوت کردن و بهتر است حرف نزنی. ترکش های انقلاب هم هنوز توی خانه بود چه برسد به جنگ. تلفن هایی که هر از گاه زنگ می خورد و مادرم که از ترس گوشی را روی خواهرش می گذاشت. توی خانه می شنیدم که خط مان کنترل است. همه چیز را می شنوند. نمی دانستم آنها کی هستند که دارند حرف های ما را گوش می کنند. ترس در کودکی ابعادِ انتزاعی دارد. پشت تلفن وقتی می خواستم بگویم بابا گوجه فرنگی بخر قلبم تند می زد. برادرم از جبهه آمده بود. او هم حرف نمی زد. خانه دورِ محورِ سکوت می چرخید. بهتر بود ندانی . بعدتر که خواندم، دیدم، نوشتم اما دانستم که جنگ ویرانی است . ویرانیِ سیاست مدارها نه. ویرانیِ آدم های معمولی است که فقط می خواهند زندگی کنند .

#صلح


جمعه، شهریور ۱۹

در قسمت روشنِ ماجرا

امیر گفت مستید. گفتیم نیستیم و ریسه های خنده مان را آویختیم سر درِ رستوران. به بچه ها گفتم کلر و فرنک آندروود یک نفر هستند. یک نفر در قامت دو بدن. بعد فکر کردم یکی بودن چقدر وحشتناک است. و این وحشت را می فهمیدیم. من و او. یک جا توی تاریکی، وقتی همه داشتند توی مستی می رقصیدند، آمده بودم بهش بگویم برویم جایی که سکوت باشد و بشود ساعت ها حرف زد. سرم را برده بودم نزدیکش و دهانش را چسبانده بود به گوشم. توی گوشم گفته بود برویم یک جای ساکت بشینیم حرف زدن. دلم ریخته بود و ترسی از جنس عشق زده بود به سرم. بابای امیر زنگ زد بهش که چرا نگفتی به من و رفتی بیرون. امیر داشت پشت تلفن بهش می گفت لازم نیست به هم بگوییم می رویم بیرون و آیه نیامده ارتباط برقرار کنیم. داشتم فکر می کردم که چند تا پدر و مادر توی این شهر بچه دار شدند و بعد بچه را ول کردند وسط تنهایی ِ بی حمایتِ جهان. پیتزا ها آمد و ما خندیدیم و هیچکدام مان مست نبودیم. امیر گفت مستید. 

جمعه، شهریور ۵

آدمیزاد آدمه؟



از همه چیز ِ جهان همیشه به نوشتن پناه آورده بودم. یازده دوازده ساله بودم ، خانه ی قدیمی . ساعت از یازده شب گذشته بود. برادرم که طبقه ی بالا زندگی می کرد با زنش دعواش شده بود. آن وقت ها کوچک بودم، خام بودم و دنیا مکانی نا امن بود. می گذاشتم گردباد ِ هر تشنجی از زمین رهایم کند و به ورطه ی نابودی بکشاندم. نمی دانستم از بالا نگاه کردن یعنی چی. نمی دانستم دنیا پر است از آدم هایی که با هم گلاویز می شوند ، جلوی بچه هایشان داد می زنند ، فحش می دهند، همدیگر را با کلمه های نیش دار اذیت می کنند. فکر می کردم نباید اینطوری باشد و خب وقتی اینطوری اش را می دیدم شوکه می شدم. 
همه مان رفته بودیم خانه ی برادرم و جدایشان کرده بودیم قبل از اینکه لطمه ی جدی به هم بزنند. بعد دست بچه هایش را گرفته بودم آورده بودم پایین. 
رفته بودم توی نقش ِ عمه ی فداکار. دوست شان داشتم. هنوز دارم. خیلی زیاد. دلم کباب می شد که مجبور بودند دعوای پدر و مادرشان را ببینند. بعد یکی دو ساعت گذشته بود و سکوت تمام ساختمان را گرفته بود. من اما نشسته بودم کنج ِ تختم و کاغذ و قلمم جلوم بود. تنها غار برای پناه بردن . فکر می کردم اگر بنویسم سنگینی ها سبک می شوند و حجم ها در هم می شکنند و اندوه جهان پودر می شود می رود هوا. 
کوچک بودم ، خام بودم و قانون بازی های جهان دستم نیامده بود. 
چه شد که اینها آخر ِ شبی زد به سرم ؟ داشتم فکر می کردم که گذشتن از آدم هایی که تشنج ایجاد می کنند چقدر ساده است. و چقدر اندوه و وحشت از نقطه ای که درش ایستاده ای ویرانگر به نظر می آید . بازی ِ جهان نردبان های نامريی بلوغ است . برای بالا رفتن و نگاه کردن به همه چیزهایی که آن پایین از فرط هولناکی داشتند قورتت می دادند. 



بازگشت به این ورطه



خانه مان یک راهرو بود که به حیاط می رسید. تمام راهرو را شیشه های رنگی پوشانده بود. از آن هایی که توی خانه های قدیمی بود و بعدتر فکر کردند مدرنیته یعنی این شیشه رنگی ها حذف شوند. من عاشق بازتاب نور توی آن شیشه ها بودم. رنگ هایی که عشق بازی نور و شیشه می ساخت دیوانه ام می کرد. گاهی ظهرها لم می دادم جلوی همین شیشه ها و به حرکت ملایمِ نور نگاه می کردم. یک روز تمام عروسک هایم را از این طرف و آن طرف جمع کردم بردم گذاشتم توی راهرو. و اینطوری راهرو شد قلمروی من. راهروی کوچک برای منِ کوچک، بزرگ بود و بهتر از هرچیز دیوارهاش شیشه های رنگی بودند. امروز فهمیدم تمام این سال ها که با شور توی پینترست چرخیدم هم دنبال تصاویری بوده ام که قلمروی من باشند. یعنی تصورِ مدامِ خودم توی آن مکان ها. به مجتبا گفتم اگر اینجا برای من کافی بود اینقدر دنبال تماشای سرزمین های دیگر نبودم. مجتبا گفت اولین پله تماشا. 




دوشنبه، اردیبهشت ۶

تصادفی



از جایی به بعد همه اش فکر و خیال بود. هر روز خبری بود. هر روز چیزی بود که شوکه ات کند. که فکر کنی دیروزی قابل تحمل تر بوده. همان روزهایی که تلویزیون را جمع کردیم حس کردم بار سنگینی از خبرهای تلخ هم از کله ام پاک خواهد شد. نشد اما. آدم پشت کردن به آنچه دور و برم اتفاق می افتاد نبودم. وسواسی عجیب توی کله ام بود که باید بدانی در شهر چه اتفاق هایی افتاده. باید از ریز و درشت مسائل باخبر باشی. بعد کم کم خواندن تیترهای روزانه ی بی بی سی را حذف کردم. اخبار داشت گوشه های تیزی وارد آرامش ایزوله ای که برای خودم و او ساخته بودم می کرد. خواندن اخبار موکول شد به هر سه روز یک بار. 

توییتر را هم هر دو روز یک بار چک کردم. فیس بوک را ول کردم به امان خدا اینقدر که از تحلیل های لمپن هاش خسته بودم. چسبیدم به اینستاگرام که درمان زخم های جهان سومی ام بود. چسبیدم بهش چون می توانستم رنگ ها را ببینم و مست تصاویر شوم و شروع کنم به ثبت لحظه های زندگی خودم. زندگی که بین چهار دیوار ایزوله شده ی فکری ساخته بودیم و باید هر شب دم درش نگهبانی می دادیم که کلیدش دست دیوهای ماجرا نیفتد. 
هر روز اما خبری بود و باید انتخاب می کردم. که کله ام توی برف ها باشد یا به تماشا مشغول شوم. بهش گفتم جهان سوم ادامه ی شوکه کننده ی عذاب آوری است که توی سیاهچاله ای بی در و پیکر افتاده. همه اخبارش را می خوانند و می دانند و هیچ کاری از دست هیچ کس بر نمی آید. 

بعد دیدم اخباری که زنگ خطر " از ماست که بر ماست " را توی گوشم می نواختند بیشتر از بقیه هولناکند. دیدم اینکه نفهمی بچه ی هفده ساله ات خشونت درونی دارد و از بیماری روحی رنج می برد، خیلی دردناکتر از باقی ماجراست. شبیه املی که روی پشت بام می نشست و تعداد زوج هایی که در حال معاشقه بودند را می شمرد ، هر شب می نشستم آنجا و تعداد آدم هایی را می شمردم که بی مسئولیتی تا گردن شان بالا آمده بود. 

از جایی به بعد ، همان جایی که از دل تاریکی می آمدی به دامان نور و کم کم چشم باز می کردی به دنیای اطرافت ، همه اش فکر و خیال بود. چرا اینجا به دنیا آمده بودم ؟