از جایی به بعد همه اش فکر و خیال بود. هر روز خبری بود. هر روز چیزی بود که شوکه ات کند. که فکر کنی دیروزی قابل تحمل تر بوده. همان روزهایی که تلویزیون را جمع کردیم حس کردم بار سنگینی از خبرهای تلخ هم از کله ام پاک خواهد شد. نشد اما. آدم پشت کردن به آنچه دور و برم اتفاق می افتاد نبودم. وسواسی عجیب توی کله ام بود که باید بدانی در شهر چه اتفاق هایی افتاده. باید از ریز و درشت مسائل باخبر باشی. بعد کم کم خواندن تیترهای روزانه ی بی بی سی را حذف کردم. اخبار داشت گوشه های تیزی وارد آرامش ایزوله ای که برای خودم و او ساخته بودم می کرد. خواندن اخبار موکول شد به هر سه روز یک بار.
توییتر را هم هر دو روز یک بار چک کردم. فیس بوک را ول کردم به امان خدا اینقدر که از تحلیل های لمپن هاش خسته بودم. چسبیدم به اینستاگرام که درمان زخم های جهان سومی ام بود. چسبیدم بهش چون می توانستم رنگ ها را ببینم و مست تصاویر شوم و شروع کنم به ثبت لحظه های زندگی خودم. زندگی که بین چهار دیوار ایزوله شده ی فکری ساخته بودیم و باید هر شب دم درش نگهبانی می دادیم که کلیدش دست دیوهای ماجرا نیفتد.
هر روز اما خبری بود و باید انتخاب می کردم. که کله ام توی برف ها باشد یا به تماشا مشغول شوم. بهش گفتم جهان سوم ادامه ی شوکه کننده ی عذاب آوری است که توی سیاهچاله ای بی در و پیکر افتاده. همه اخبارش را می خوانند و می دانند و هیچ کاری از دست هیچ کس بر نمی آید.
بعد دیدم اخباری که زنگ خطر " از ماست که بر ماست " را توی گوشم می نواختند بیشتر از بقیه هولناکند. دیدم اینکه نفهمی بچه ی هفده ساله ات خشونت درونی دارد و از بیماری روحی رنج می برد، خیلی دردناکتر از باقی ماجراست. شبیه املی که روی پشت بام می نشست و تعداد زوج هایی که در حال معاشقه بودند را می شمرد ، هر شب می نشستم آنجا و تعداد آدم هایی را می شمردم که بی مسئولیتی تا گردن شان بالا آمده بود.
از جایی به بعد ، همان جایی که از دل تاریکی می آمدی به دامان نور و کم کم چشم باز می کردی به دنیای اطرافت ، همه اش فکر و خیال بود. چرا اینجا به دنیا آمده بودم ؟