جمعه، شهریور ۱۹
در قسمت روشنِ ماجرا
امیر گفت مستید. گفتیم نیستیم و ریسه های خنده مان را آویختیم سر درِ رستوران. به بچه ها گفتم کلر و فرنک آندروود یک نفر هستند. یک نفر در قامت دو بدن. بعد فکر کردم یکی بودن چقدر وحشتناک است. و این وحشت را می فهمیدیم. من و او. یک جا توی تاریکی، وقتی همه داشتند توی مستی می رقصیدند، آمده بودم بهش بگویم برویم جایی که سکوت باشد و بشود ساعت ها حرف زد. سرم را برده بودم نزدیکش و دهانش را چسبانده بود به گوشم. توی گوشم گفته بود برویم یک جای ساکت بشینیم حرف زدن. دلم ریخته بود و ترسی از جنس عشق زده بود به سرم. بابای امیر زنگ زد بهش که چرا نگفتی به من و رفتی بیرون. امیر داشت پشت تلفن بهش می گفت لازم نیست به هم بگوییم می رویم بیرون و آیه نیامده ارتباط برقرار کنیم. داشتم فکر می کردم که چند تا پدر و مادر توی این شهر بچه دار شدند و بعد بچه را ول کردند وسط تنهایی ِ بی حمایتِ جهان. پیتزا ها آمد و ما خندیدیم و هیچکدام مان مست نبودیم. امیر گفت مستید.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر