با اینکه تراکتور درس خوانی ام راه افتاده و زمین رشته ی درسی ام را با سرعتی راضی کننده
شخم می زند ، از اینکه آقای الف Lecture ای در دامن من گذاشته اند ، حال و روز خوشی
ندارم.مهم نیست که موضوع William Butler Yeats است که شناختنش برای خودم هم جذاب
است و مدت در نظر گرفته شده هم یک ربع است که اصلا وقت به حساب نمی آید و چشم بر
هم بزنی تمام شده ، قضیه ی ناخوشی من از بی انگیزه بودنم است. کلاس ، همکلاسی ها
و موضوع های قابل بحث و نحوه ی کلاس ها انگیزه های مرا به ته رسانیده و حقیقتا احساس
بیهودگی می کنم که بروم بایستم آن بالا و یک ربع از زندگی ام را به زدن حرف هایی بگذرانم
که نه برای بچه های چسبیده به صندلی ها اهمیتی دارد نه دغدغه ی این روزهای من است.
Lecture دادن و ایستادن بر سکویی که از زمین بالاتر است و تعدادی تماشاچی در قسمت
پایین ترش نشسته اند، از پوزیشن های مورد علاقه ی من در زندگی است. شاید برای همین
در تدریس بهم خوش می گذرد. یادم است ترم اول دانشگاه اولین روز کلاس شنود وقتی استاد
مربوطه خواست که برای جلسه ی بعد کنفرانس بدهیم اولین نفری که دستش را بالا برد من
بودم . خوب یادم است که چیز بدی هم از آب در نیامد . راجع به عکاسی بود و عکس هایی که
برای نشان دادن و آنالیز کردن برده بودم نظر بچه ها را جلب کرد. حس چهره هایشان که هنوز
برای من بسیار ناشناخته بود ، هنوز در ذهنم باقی مانده.
تنها سه روز تا Lecture مانده است و من هر بار آمده ام جمع آوری مطالب را شروع کنم هوای
کار دیگری به سرم زده و به انجام آن مشغول شده ام.
دیشب تاریخ پر اندوه ماه های اخیر مثل بختکی بزرگ تمام تختم را زیر آوارش گرفته بود. گریه
امانم نمی داد و از زنده بودن احساس شرمندگی عظیمی می کردم. از رزگار خواستم برایم
شعری بخواند و او اینکار را کرد. رزگار منبع شعرهایی است که من نخوانده ام و در عوض هربار
از من می خواهد شعری برایش بخوانم با انبوهی از شعرهایی که او خوانده و به یاد دارد
جلویش می ایستم و آخر دست از پا درازتر گوشی را قطع می کنم. میان شعر خوانی اش
خوابم برد. اما هنوز گرده ای از آوار دیشب روی تنم باقی مانده و حس می کنم باید بروم
حمام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر