Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

شنبه 14 شهریور1388

ماشینم را گرفته اند. قرار است بیستم کمیسیون تشکیل بدهند و در آن برایم

جرم تراشی کنند .

کاملا سورپرایز شدم. به قصد خریدن کفش بیرون رفتم. ساعت هشت و بیست دقیقه

" مون " و "نون " را برداشتم. هشت و چهل دقیقه جلوی کفش فروشی که پارک کردم ،

پلیس ها و سربازها را دیدم که گروه گروه سر هر کوچه ای ایستاده اند.

از کفش فروشی که آمدم بیرون ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه بود ، همینکه سوار ماشین

شدم ، از حرکت ممنوعم کردند. زیر پرونده ای که برایم ساخته اند زده اند:

" تردد مکرر و بیجا ! "

از سه روز پیش تا امروز پایم به خیلی جاها باز شده که تا به حال فکر نمی کردم سعادت

دیدنشان از نزدیک نصیبم شود. در فرماندهی سپاه آدم هایی را دیدم که بارها در خیابان ها

دیده بودمشان. آدم هایی که امکان ندارد حدس بزنی دارند برای یک تیم اطلاعاتی کار

می کنند. آدمهایی که ممکن است آنقدر به نظرت شبیه خودت باشند که ساعتها باهاشان

درد و دل کنی. بسیجی که آن شب کنار ماشین من و بیست و چهار ماشین دیگر که گرفته

بودند ، ایستاده بود خیلی راحت تفسیر و تحلیل می شد. تک تک شان همین طور بودند. از آن

سربازی که تا پارکینگ همراهی ام کرد و فقط لاس زد بگیرید تا آن ماموری که سعی کرد با

لحنی که دارد ترس را در من ایجاد کند.

آسانی ِ شخصیت هاشان ، بعد های جدید را برای من باز کرد.

آن دم که کسی خودش را در دایره ی تعصباتش گرفتار می کند ، هماندم ، از رشد باز

می ایستد. از آن پس پسرفت می کند و یا اگر شانس بیاورد در همان نقطه می زید.

و آنگاه که از رشد باز ماندی ، توان ِ هوشی ات را نیز به تدریج از دست می دهی. برای اینکه

بتوانی خوب بیاندیشی. مفید سازماندهی کنی و گروهک هایی را تحت فرمان بگیری و توسط

آنان بتوانی به هدفی که می خواهی برسی ، باید توان داشته باشی. توان دیدن.

دیدن ِ آن چیزی که کمی دورتر از مسائل پیش پا افتاده ، قرار گرفته است. و تعصب، همان

بندی است که به پایت که پیچیدی ، خودت را اسیر کرده ای. و اسیری ِ خود خواسته همان

سمی است که تدریجی به مرگ محکومت می کند.

امروز وقتی برای کاری که نکرده ام (و اگر کرده بودم هم در زمان عادی جرم محسوب

نمی شود و تنها در زمان ِ حکومت نظامی توجیهی بر آن هست) مجبور شدم به مرکز امنیت

اخلاقی بروم ، انگار به سفری معنوی رفته باشم ، بسیار آموختم.

آنجا به من گفته شد که باید چادر داشته باشم تا اجازه ی ورود بگیرم. به یکی از سربازها

گفتم وقتی قانون می تراشید باید امکاناتش را هم فراهم کنید. سرباز راهنمایی ام کرد. با

انگشت اشاره اش آنطرف خیابان را نشان داد. حسینیه ی خواهران.

داخل حیاط حسینیه شدم. سمت راست دستشویی بود. آرایشم را پاک کردم . بعد در اتاق را

باز کردم و بخاطر درخواست من ، جلسه ی قرآن خوانی شان دقیقه ای در سکوت محو شد.

چادر را که انداختم روی سرم ، فهمیدم نگه داشتنش روی سر کار سختی است. حداقل برای

آنان که در سر کردن چادر باکره اند !

در ِ آهنی بزرگ را باز کردند و من وارد شدم. حیاط پر بود از ماشین های گشت ارشاد.

و ماشین های دیگر که احتمالا مربوط به کارمندان می شد. روی چادرم کارت تردد زدند و من را

به ساختمان آخر حیاط راهنمایی کردند. مرد زیر برگه ام را مهر زد و گفت باید منتظر نتیجه ی

کمیسیون باشم. فکر کردم کمیسیونی که بدون حضور گناهکاران تشکیل شود دیگر چه

کمیسیونی است!! فکر کردم اگر قرار باشد واقعا کمیسیونی در کار باشد آدم ها یی که

نشسته اند دور هم قرار است راجع به چه چیزی صحبت کنند و این خاک به کجا رسیده که در

آن برایت گناه می تراشند و بعد چسبی روی دهانت زده و حتی حق دفاع از خودت را هم بهت

نمی دهند .

بعد فهمیدم اینجا همان جایی است که ماه هاست دارم اشتباهی به آن نگاه می کنم. با

اینکه خیلی چیزها را فهمیده ام باز هم دارم اشتباه پیش می روم.

دیگر از آن روز که به " خدا " اعتراض بردم گذشته است. اعتراض من ، فریاد من به " خدا " هم

نشان دهنده ی اشتباه رفتن من بود. من فکر می کنم نیرویی بزرگ پشت پرده ی جهان وجود

دارد. اما با آن تصویری که ما ازش ساخته ایم و اسمی که بر او نهاده ایم ، بسی متفاوت

است. فهمیده ام که همه چیز در دست خود ماست. و راه حل ما هستیم.

به " او " گفتم : " آن زمان که از ایران خارج شدیم اول بدبختی است. باید ماه ها و سال ها به

خودسازی مشغول شویم. به پاک کردن آنچه ناخواسته در ما تزریق شده است. "

بعد یاد مشاجره هایم با طاها و عباس افتادم. اینجا آسمانی دارد که در آن مخالف ، هوا را

آلوده می کند. این قانون اینجاست . کسی که هوا را آلوده می کند باید کشت. باید از سر راه

برداشت . باید خاموش کرد.

زیر این آسمان نفس کشیدم و شاید آنقدر که باید سعی نکردم آدم خوبی باقی بمانم. در

جواب نقدها و گاه حرف های بی رحمانه و تند طاها بر افروختم و به اندازه ی خودش تند خویی

کردم. هربار ناراحت شدم که چرا با آدمی که برایم قابل احترام است چنین برخورد کرده ام و

راه حل را فقط پشت کردن به هر گونه بحثی یافتم. در آن زمان راه حل دیگری نداشتم. این هوا

از من نیز جنایتکاری ساخته بود که در بعد کوچک تری به کارهایش مشغول است. جنایتکاری

که مخالفش را نمی کشد اما چنان با او صحبت می کند که انگار دارد رویای خفه کردنش را در

سر می پروراند.

امروز از پله های ساختمان مفاسد که پایین می آمدم ، چادری که از آن ِ من نبود در هوا باد

می خورد . سه پله ی آخر را پریدم و امید در من زنده شده بود.

هیچ نظری موجود نیست: