درش زندگی می کنم این حقیقت هر روز مثل پتکی توی سرم کوبیده می شود، هنوز
نتوانسته ام در برخورد با مردان آلوده به زن ستیزی ، آرام باشم و دچار تپش قلب
نشوم. این تحقیر ها چه تاثیرات شگفتی که بر زنان جامعه ی من نگذاشته اند.
اعتماد به نفس پایین و احساس همیشگی نیاز به مردی دیگر و احساس ناکامل بودن
و کودن بودن تنها بخش کوچکی از آن چیزی است که در روح زنها تزریق شده است.
برای همین است که معمولا در ایران زنها راننده های بدی هستند. برای همین است
که قربانیان اصلی طلاق اند . و برای همین است که عقده های سرخورده ای دارند که
می تواند شخصیت شان را از چیزی که می خواهند باشند به چیزی کاملا متضاد آن
تغییر دهد. توی یک کوچه پارک کرده ام. و مردی با پیکان نارنجی اش وسط کوچه کنار
ماشین من می ایستد و پیاده می شود و چیزهایی در صندوق عقبش جا به جا
می کند. ماشین دیگری از راه می رسد و بوق می زند.
به مرد نارنجی می گویم : " آقا ! با شمان ! " بر می گردد و می گوید : " نه با شمان ! شما ماشینتو بردار . "
بهش می گویم : " من پارک کردم. شما وسط خیابونی. " جر و بحث می کند و به هیچ
ترتیبی حاضر نیست دنده عقب بزند. فکر می کنم الان خودش را در میدان جنگی با یک
زن می بیند ! حس های تزریق شده او را وادار به رفتاری می کند که شایسته ی
انسان بودن نیست. ماشین پشتی هم که بوق می زند مرد است.
یکی از همان آلوده ها.
توی پیاده رو می ایستم و می گویم : " هرچه می خواهی بوق بزن. من ماشینم را
تکان نمی دهم. تو بگو یک اینچ !"
مرد نارنجی بالاخره عقب می رود و با مرد بوق زن می خندند که احساس سرخوشیِ
خفت باری در خونهایشان بدود و حس برنده شدن بر جنسی دیگر را تا گور با خودشان
داشته باشند. یاد دیالوگی می افتم که می گفت :
We are killing ourselves to win so hard that we forgot we are all Big Losers !
به مرد نارنجی که دارد بهم تیکه می اندازد فحش می دهم. و می دانم که این رفتاری
نیست که می خواهم داشته باشم. این جامعه به من خیانت کرده است. با تلاش برای
حفظ قدرتش. با آن شلوار بادکرده اش و آن چشمهای هیز پتیاره اش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر