Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

کوچ اجباری

نگرانی که دیشب در تنم بود ، عظیم ترین نگرانی بود که تا به حال تجربه کرده بودم.

خوابم نمی برد. " او" نیز همین شرایط را داشت. نا آرامی اش مرا غمگین کرده بود.

برای آرام کردنش گفتم بیا بخوابیم. می خواستم بخوابد . تا صبح. و خودم بیدار بمانم.

اما نتیجه ی این نقشه درست مثل نتیجه ی انتخابات بر خلاف انتظار پیش رفت.

با این تفاوت که اینبار تقلبی که در روند این چند ساعت روی داد ، از روی استکبار و

قدرت طلبی نبود، که تقلبی عاشقانه بود. " او " موفق شد مرا بخواباند و خودش تا صبح

پشت میز کامپیوتر بیدار بماند و در تنهایی بار عظیم نفرت را با خودش حمل کند.

این را صبح که بیدار شدم فهمیدم.

غم " او " باعث شد خودم را فراموش کنم. تا توانستم تسلی اش دادم . با شعار رفتنمان

از ایران. کارمان به اینجا کشیده است.

کوچ اجباری از کشوری که تکه تکه اش را دوست داریم ، شده راهی برای تسلی دل هایمان.

انگار هیچ راهی نمانده است. انگار ابرهای سیاه برای همیشه بر سقف ایران ماندگار

شده اند و جنبش بزرگ آدمها در چشمهای آلوده شان کوچک می آید.

خدایا. تو گفتی اگر مردم برای خوشبختی شان قیام کنند به آن می رسند.

آیا آن زمان نگاهی بر گوی آینده انداخته بودی؟ می دانستی که آدمهایی خواهند بود که

برای قدرت دوش کثافت می گیرند؟ می دانستی که مردمی خواهند بود که نتیجه ی

قیام شان تنها ، کشته شدن و محو شدن از صحنه ی زندگی خواهد بود؟

...


صبح خوابش برد. نشستم کنار تخت و دست کشیدم به پیشانی اش.

اگر چه شهر تاریک است ، پیشانی او پر نور بود..

...


پ.ن:

دوستان عزیزم. بخاطر پاک شدن این پست و پست قبلی پوزش مرا بپذیرید.

شهر نا آرام است. من اما همه چیز را به باد سپرده ام.