تا آخرین امتحان تنها دو روز باقی مانده. فردا شروع به خواندن می کنم. " شعر " دارم و هرکدام را بارها خوانده ام.
تنها بخاطر حسی که بعد از خواندن شعر در من ارضا می شود. باید بنشینم با تمرکز و تخصصی تر بخوانم. برای
چهارشنبه. الان اما تازه از امتحان نمایشنامه برگشته ام و دراز کشیده ام روی تخت. مهرداد کنارم نشسته است. این
روزها با آمدن تابستان و با دیدن گشت های ارشاد طاقتم تمام شده. هربار می روم بیرون به زور شالی بر سرم
می اندازم و هر لحظه که در خیابان هستم کینه ای قدیمی و عمیق تنم را می سوزاند و باعث می شود بیشتر از پیش
احساس گرما کنم. هیچ وقت به اندازه ی امسال از میزان خفقان جنسیتی که در کشورم هست در عذاب نبوده ام. به نظر
می آید در این مورد صبوری ام را از دست داده ام که هربار می رسم جلوی در ِ پارکینگ، مقنعه ام را می کنم و
می اندازم روی صندلی ماشین. که هر بار وارد خانه می شوم در را قفل می کنم و لخت می شوم. و بدنم مثل زندانی که
چندین دقیقه ی طولانی و مرگ آور سرش را زیر آب کرده باشند سری بیرون می آورد و نفس های پی در پی و آشفته
می کشد. حالا دراز کشیده ام روی تخت. مهرداد کنارم نشسته است و داریم به سوفوکل و شکسپیر فکر می کنیم.
مهرداد بیشتر دارد به زن های نمایشنامه هایی که برای امتحان امروز خوانده بودم فکر می کند و این را از چشم هایش
می خوانم. هر خری جای او بود هم همین کار را می کرد. می گذارم با اوفلیا و آنتیگون تنها بماند.
خیالش را خدشه دار نخواهم کرد. دیروز به آقای او گفتم دلم می خواهد مثل Machinarium فلزی باشم. وقتی راه
می روم دست و پاهایم صدا بدهد و از روی نرده ها سر بخورم و توی دهانم روغن بریزم. الان دارم فکر می کنم دلم
می خواهد یکی از همین روزهایی که دارم از دانشگاه بر می گردم خانه ، پشت چراغ قرمزی سه زن جادوگر از مکبث
به دنیای من وارد شوند و برایم پیشگویی کنند که جنگل بیرنام به حرکت در می آید و این روزها تمام می شوند و
روزهای رنگی رنگی شروع به زایش می کنند. و بعد من چونان مکبث به حرفهایشان یقین داشته باشم.
تنها بخاطر حسی که بعد از خواندن شعر در من ارضا می شود. باید بنشینم با تمرکز و تخصصی تر بخوانم. برای
چهارشنبه. الان اما تازه از امتحان نمایشنامه برگشته ام و دراز کشیده ام روی تخت. مهرداد کنارم نشسته است. این
روزها با آمدن تابستان و با دیدن گشت های ارشاد طاقتم تمام شده. هربار می روم بیرون به زور شالی بر سرم
می اندازم و هر لحظه که در خیابان هستم کینه ای قدیمی و عمیق تنم را می سوزاند و باعث می شود بیشتر از پیش
احساس گرما کنم. هیچ وقت به اندازه ی امسال از میزان خفقان جنسیتی که در کشورم هست در عذاب نبوده ام. به نظر
می آید در این مورد صبوری ام را از دست داده ام که هربار می رسم جلوی در ِ پارکینگ، مقنعه ام را می کنم و
می اندازم روی صندلی ماشین. که هر بار وارد خانه می شوم در را قفل می کنم و لخت می شوم. و بدنم مثل زندانی که
چندین دقیقه ی طولانی و مرگ آور سرش را زیر آب کرده باشند سری بیرون می آورد و نفس های پی در پی و آشفته
می کشد. حالا دراز کشیده ام روی تخت. مهرداد کنارم نشسته است و داریم به سوفوکل و شکسپیر فکر می کنیم.
مهرداد بیشتر دارد به زن های نمایشنامه هایی که برای امتحان امروز خوانده بودم فکر می کند و این را از چشم هایش
می خوانم. هر خری جای او بود هم همین کار را می کرد. می گذارم با اوفلیا و آنتیگون تنها بماند.
خیالش را خدشه دار نخواهم کرد. دیروز به آقای او گفتم دلم می خواهد مثل Machinarium فلزی باشم. وقتی راه
می روم دست و پاهایم صدا بدهد و از روی نرده ها سر بخورم و توی دهانم روغن بریزم. الان دارم فکر می کنم دلم
می خواهد یکی از همین روزهایی که دارم از دانشگاه بر می گردم خانه ، پشت چراغ قرمزی سه زن جادوگر از مکبث
به دنیای من وارد شوند و برایم پیشگویی کنند که جنگل بیرنام به حرکت در می آید و این روزها تمام می شوند و
روزهای رنگی رنگی شروع به زایش می کنند. و بعد من چونان مکبث به حرفهایشان یقین داشته باشم.