Instagram

دوشنبه، تیر ۷

.

تا آخرین امتحان تنها دو روز باقی مانده. فردا شروع به خواندن می کنم. " شعر " دارم و هرکدام را بارها خوانده ام.

تنها بخاطر حسی که بعد از خواندن شعر در من ارضا می شود. باید بنشینم با تمرکز و تخصصی تر بخوانم. برای

چهارشنبه. الان اما تازه از امتحان نمایشنامه برگشته ام و دراز کشیده ام روی تخت. مهرداد کنارم نشسته است. این

روزها با آمدن تابستان و با دیدن گشت های ارشاد طاقتم تمام شده. هربار می روم بیرون به زور شالی بر سرم

می اندازم و هر لحظه که در خیابان هستم کینه ای قدیمی و عمیق تنم را می سوزاند و باعث می شود بیشتر از پیش

احساس گرما کنم. هیچ وقت به اندازه ی امسال از میزان خفقان جنسیتی که در کشورم هست در عذاب نبوده ام. به نظر

می آید در این مورد صبوری ام را از دست داده ام که هربار می رسم جلوی در ِ پارکینگ، مقنعه ام را می کنم و

می اندازم روی صندلی ماشین. که هر بار وارد خانه می شوم در را قفل می کنم و لخت می شوم. و بدنم مثل زندانی که

چندین دقیقه ی طولانی و مرگ آور سرش را زیر آب کرده باشند سری بیرون می آورد و نفس های پی در پی و آشفته

می کشد. حالا دراز کشیده ام روی تخت. مهرداد کنارم نشسته است و داریم به سوفوکل و شکسپیر فکر می کنیم.

مهرداد بیشتر دارد به زن های نمایشنامه هایی که برای امتحان امروز خوانده بودم فکر می کند و این را از چشم هایش

می خوانم. هر خری  جای او بود هم همین کار را می کرد. می گذارم با اوفلیا و آنتیگون تنها بماند.

خیالش را خدشه دار نخواهم کرد. دیروز به آقای او گفتم دلم می خواهد مثل Machinarium  فلزی باشم. وقتی راه

می روم دست و پاهایم صدا بدهد و از روی نرده ها سر بخورم و توی دهانم روغن بریزم. الان دارم فکر می کنم دلم

می خواهد یکی از همین روزهایی که دارم از دانشگاه بر می گردم خانه ، پشت چراغ قرمزی سه زن جادوگر از مکبث

به دنیای من وارد شوند و برایم پیشگویی کنند که جنگل بیرنام به حرکت در می آید و این روزها تمام می شوند و

روزهای رنگی رنگی شروع به زایش می کنند.  و بعد من چونان مکبث به حرفهایشان یقین داشته باشم.








پنجشنبه، تیر ۳

ـــــــــ

" زمستان بود

ما دو تن بودیم

تو رنجور از فقر

ما مانده از گم شدن رویا

زود دانستیم که باید فقط

به هم پناه ببریم ."

کتاب را باز می کنی و باد می وزد. فرقی نمی کند در گرمای التهاب آور ایستگاه اتوبوسی نشسته باشی یا زیر آفتاب

تابستان از این شانه به آن شانه غلت بزنی. کتاب هایش با آن طرح جلد های خلاقانه تو را دعوت می کنند دمی پناه ببری

به مردی که از جنس شاعر امروز است و همین امروزی بودن ِ دردهایش است که دست تو را می گیرد و سخت فشار

می دهد. دستی که در این روزهای گرم و و اندوه زده به دنبالش گشته ای.

احمدرضا احمدی همیشه با هیاهویی کودکانه از اندوه می گوید. در قعر حزن های جهان سومی می نشیند و کلمه ها را

به بازی می گیرد و پشت هر خطی که می نویسد قهقهه می زند. سپید می گوید و رنگ ها می زند. گاهی نمی فهمی این

شاعر است یا آینه که تو را مخاطب خویش ساخته است .

اینبار مجموعه کتاب های بی نام را در نشر نظر چاپ کرده است. کتاب هایی که اسم شاعر را در تیترهای پر شیطنت

جا داده اند . نکته ی قابل توجه تر اما تصویر سازی هایی است که می توان گفت خیلی به ندرت در ایران انجام

می گیرند. آنهم در کاری که قرار است مجوز بگیرد و چاپ شود. هرگز باور نمی کنی چنین تصویرسازی های خلاقانه

و هیجان آوری را پشت ویترین کتابفروشی ها ببینی. در حالیکه با کلمه های پر بصیرت شاعری سپید ترکیب شده اند.

بعضی از تصویرها انگار به تنهایی دارند مکتبی را به نمایش می گذارند. و زن!

آه که زن در این تصاویر با اینهمه بند و محدودیت چاپی چقدر رها و قوی کشیده شده . در مصاحبه ای ، قبل ها ،

احمد رضا احمدی گفته بود که شعر او را زن ها ساخته اند. از مادرش تا... زن اش. در هر صفحه که می خوانی این

حضورِ بی تردید خودش را به رخ تو می کشد. گاهی از ظهور فمنیسم در تصویرهای یاغی و سرکشانه لبخند می نشیند

روی لبها  و گاهی از ظهور عشق در نقاشی هایی انتزاعی اشک جمع می شود توی چشمهات.

مجموعه پنج جلد است . و پیشنهاد من به هر کسی است که ادبیات و هنر را عاشق شده و از تطبیقشان سرخوش

و سرمست می شود.








دوشنبه، خرداد ۳۱

- -

راه می افتیم . از کوچه های تاریک می گذریم . استرس جزئی همیشگی از ملیت مان شده باشد انگار ، با ما کنار ما

مثل سایه ی شومی حرکت می کند. دستهایمان گره خورده اند در هم. یکی از خانه ها از بقیه روشن تر است. سایه ها

درش در حال رقص و جنب و جوشند. هیاهوی مردم مثل همیشه استرسم را افزایش می دهد. خودم را می چسبانم بهش.

دستش را می اندازد دور گردنم. آهسته تر می رویم. با انگشت اشاره اش آن دور را نشان می دهد. می گوید :

" همان جاست. ببین. چیزی نمانده. "  قرار گذاشته ایم بعد از این دنبال خواب هایمان بگردیم. این یکی مال هفته ی

پیش است. یکی مان ، دقیقا نمی دانیم کدام یکی ، خواب دیده بود بین دو دیوار شکافی است بزرگ. به اندازه ی ورودی

در پارکینگ. به اندازه ی چهار قدم بزرگ من. به اندازه ی دو قدم بزرگ او. از دور که نگاه کنی فکر می کنی باید

لبه ی پرتگاهی باشد. نزدیکتر که می روی اما می بینی حالت تپه مانندی دارد. باید از تپه ها بروی پایین و وارد

چمنزاری شوی که خاکش سرخ است. او می گوید تنه ی  تک درخت خاک سرخ را در خواب گرفته و رفته بالا.

سر شاخه ای نشسته و سوت زده. برای ساعتها. برای قرن ها. گذر زمان را زیر خطوط پیشانی اش حس می کرده.

من خاک تو رفته ی زیر درخت را نشان می دهم و می گویم همانجا . دقیقا در همان نقطه بود که در خوابم نشستم و لم

دادم به تنه ی کهنسال و مست خنکای باد شدم. او دستهایش را حلقه می زند دورم. می گوید :" نمی دانم سوت می زدم

یا صدای سوت را می شنیدم؟". من دستهای جوانم را از میان دستهای او می کشم بیرون و رو به آفتاب می گیرم.

می گویم : " نمی دانم درخت کهنسال را خودم کاشته بودم یا بی دلیل با حس مالکیتی آنچنان رها شده بودم زیر

سایه اش ؟ ".

راه می افتیم. استرس با ما از کوچه های تاریک و خیابان های قحطی زده ی یازده شب تا پیچک خوابیده روی

دیوار خانه مان می آید. استرس را چون کوله پشتی از شانه هایمان در می آوریم .

در خانه ام بوی یاس می آید. یاس را هر شب ِ عاشقی ، او با خودش می آورد و روی میز ، گوشه ی دیوارها،

روی تخت و بین سینه هایم می گذارد. او روی تخت لم می دهد و با مداری که ساخته ور می رود. من دستِ

راستم را می کنم توی جیبِ شلوارکش و خیلی زود خوابم می برد.









پنجشنبه، خرداد ۲۷

.

فیلم La Vie en Rose را وقتی دیدم که چند روزی بیشتر از آشنایی ام با ادیت پیاف نگذشته بود. او یکی از

معروفترین خواننده های زن در فرانسه است که صدای رسایش از عصرهای متفاوتی عبور کرده است و

حالا  یک هفته ای هست که من او را شناخته ام. دو سه روز گذشته بود از دانلود بعضی از آهنگ هایش

در کامپیوترم که میم به دیدنم آمد. میم زبان فرانسه می خواند و می داند که من چطور مجذوب فرهنگ

فرانسه ام و خوب می داند که چقدر عاشق فیلم های فرانسوی هستم.

فیلم  را بهم داد و گفت که داستان زندگی ادیت پیاف است. خب حقیقتا اینبار کمی شگفت زده شدم .

خیلی وقت ها پیش می آید که وقتی با چیزی آشنا می شوم اتفاقی در روزهای بعدش می افتد و دنباله اش

را تکمیل می کند. اما اینبار خیلی زود بود. من حتی هنوز آنچنان اشتیاقی برای جستجو و کشف Piaf

نشان نداده بودم.

فیلم را خیلی دوست داشتم. دلیل شخصی ام اینست که فیلم های زندگینامه ای را دوست دارم و به شدت برایم

لذت بخش است تصویر و جزئیات شخصیت هایی که می شناسم را به تماشا بنشینم. اما دوست داشتن فیلم از

دلایل شخصی ام عبور می کند . فیلم از نظر ساختار بسیار سنجیده و خلاقانه  پردازش شده است.

فیلمنامه آنقدر منسجم و حقیقی است که باورم نمی شود کسی جز خود ادیت پیاف نوشته باشدش.  بازی ماریون

کوتیار را آنچنان باور می کنی و ریتم کار آنچنان بر تو می نشیند که یقین می آوری این خود ادیت است که

نشسته دفتر خاطراتش را ورق می زند و روایت می کند.



حس می کنم می توان به جرات گفت که بازی کوتیار در این فیلم بی عیب و نقص است. او توانایی این را دارد

که با گریم های متفاوتی که در طول فیلم برای نشان دادن سن و سال ادیت بر چهره اش می شود همذات پنداری

کند. و این کار را نه تنها در چهره اش که با تمام ِ وجودش انجام می دهد. روند فیلم کرونولوژیک نیست و

فلاش بک های زیادی در میان صحنه ها می خورد. و همین رفتن و آمدن ها میان تاریخ ، فیلم را نه تنها به

هم نمی ریزد که به طرز وحشتناکی لذت بخش می کند.به علاوه فکر می کنم انتخاب چنین روندی برای تدوین

فیلم برای نشان دادن ذهن آشفته و پر هذیان ادیت در سالهای پایان عمر بسیار به جا و مناسب است.

چیزی که بیشتر از هر چیزی در فیلم پسندیدم عدم وجود عنصر قضاوت بود. کارگردان  ( الیویه داها ) سعی

می کند ادیت واقعی را با همه ی اندوه ها و شادی ها با ضعف و قدرتش به نمایش بکشد و موفق می شود.

اما در این به نمایش کشیدن باوری را به قضاوت نمی نشیند و یا رفتاری را نفی یا تحسین نمی کند.


 
صحنه ای که ادیت عشقش مارسل سردان را از دست می دهد ، صحنه ای است که بخاطر همذات پنداری و

بازی شگفت انگیز همه ی بازیگران نمی توانم دوباره نگاه کنم.در باره ی عشق ادیت به مارسل، بوکسر

معروف اروپایی، فیلمی دیگر هم ساخته شده که نامش Édith et Marcel است و صرفا به رابطه ی

عاشقانه این دو می پردازد.

La Vie en Rose  را بعضی زندگی به رنگ صورتی و بعضی دیگر زندگی یک گل سرخ است ترجمه

کرده اند. امیدوارم اگر به این خواننده علاقه دارید و یا مثل من از دیدن فیلم های اینچنینی لذت می برید ، این فیلم

را جزئی از لیست فیلم هایی که باید ببینید قرار دهید.




   

سه‌شنبه، خرداد ۲۵

.

در دو پست قبل بازی زامبی را پیشنهاد کردم و در همان پست در کامنتها رضا رحمانی ها لینکی

از یک بازی گذاشته بود که تا به حال از وجودش اطلاعی نداشتم. وقتی لینک را باز کردم

گرافیک دوست داشتنی و خاص بازی که در همان چند تصویر کوچک ازش به شدت قابل مشاهده

بود حسابی جذبم کرد. به آقای او لینک را دادم و او با سرعتی وصف نشدنی لینک را برای خودش

دانلود کرد و همانطور که از عکس هایش حدس زده می شد بازی چیزی فراتر از خلاقیت از آب در آمد.

من که بخاطر امتحان های طاقت فرسا درگیر درس خواندنم هنوز جرات نکرده ام بازی ای  با درجه ی

جذابیتی اینچنین را دانلود کنم. اما آقای او تاب نیاورد و دنبال طراحان بازی اینترنت را زیر و رو کرد.

گروه آمانیتا طراح و گرافیست تعدادی بازی و چند سایت است. این گروه کتاب های بچه ها را هم

تصویرسازی می کند. پیشنهاد من اینست که سری به سایتش بزنید و از تصویر سازی خلاقانه اش

لذت ببرید.  Amanita Group  

مخصوصا قسمت Flash Gmaes را نگاهی بیندازید و روی بازی ها کلیک کنید. Machinarium  بازی

است که Jakub Dvorsky موسس این گروهِ هفت نفره که متشکل از موسیقی دان و برنامه نویس و تصویرساز

است به همراه گروهش طراحی کرده و تا به حال این بازی نامزد سه جایزه شده است.

دراین بازی دیالوگی وجود ندارد و افکار و صحبت ها با تصاویر و سمبل هایی بالای سر شخصیت ها شکل

می گیرد. بازی به شدت فکری است .






پ.ن : رضا رحمانی ها ی عزیز ، مرسی.


پنجشنبه، خرداد ۲۰

. .


دلم گوله ای شده بی قرار.انداختمش روی تخت بلکه از چشمم دور بماند بتوانم بشینم پشت کامپیوتر مقاله ام

را تکمیل کنم. موضوع تحقیقی که به طور کلی باید برای روش تحقیق ترم آینده ارائه بدهم را درباره ی

Claustrophobia  انتخاب کرده ام. یک نوع ترس که به بیماری روحی منجر می شود . فرد بیمار ابتدا

ترس از قرار گرفتن در فضای محصور را دارد و بعدتر در چونان فضایی دچار حمله های عصبی و تنگی

نفس می شود. بخاطر مادرم که درجه ی پایینی از این ترس را همیشه با خودش به همراه می کشد. که

هرچه سعی کرده ام نتوانسته ام با حرف زدن تاثیری در این حالت روحی اش بگذارم. گذشته از اینها

تحقیق کردن راجع به چنین موضوعی برایم جذاب است. این روزها دچار حسی از آگاهی شده ام.

آگاهی از جامعه ای که دارد بلاهایی عجیب سر زندگی ما می آورد. حس می کنم توی چرخ گوشت

گذاشته شده ایم. حس می کنم کار تورم از درصد گذشته است. تورم به دانه های برنج نفوذ کرده است. به

لپه ها. به دانه های ارزن. به تلاش های پیاپی ِ بی نتیجه. به از صبح تا شب کار کردن ها و کم شدنِ

ارتباط ها. به فاصله های دیوانه کننده بین من و او که نبضم را به نفس نفس انداخته است. حس می کنم

سرگرممان کرده اند. سرگرمی اجباری. نه از نوع فارسی وان. که از نوع سگ دو زدن های ملال آور.

 دلم را پرت کرده ام روی تخت . آقای او . می خواهمت . تنم دارد در نیازت می سوزد.




این نقاشی را از صبح هی نگاه می کنم.زن ِ پشت پنجره اندوه مرا می فهمد وقتی پشت شیشه  اتوبوسی

دلم می ترکد و حالم از خودم به هم می خورد که زیر فشار جبری حرص آور هستم  که نمی توانم از

اتوبوس بزنم بیرون و دیوانگی کنم و دنیا را به تخ.م های نداشته ام بگیرم.که نگذارم دست هیچ اتفاق

روتینی مرا از دستهای تو دوباره و دوباره و دوباره جدا کند.که سهم مان دیگر گریه های پشت تلفن نباشد.

فاصله ها را توی جهان سوم می کِشند. از دو طرف. اینجا کیلومتر معنا ندارد. هرچه هست قرن است. 

دست و دلم نمی رود کارهایم را انجام بدهم. هر ساعت که به نشنیدنت اضافه می شود بی قرارتر می شوم.

هی کتاب های درسی را بر می دارم آماده ی امتحان های در راه بشوم . نمی شود. مرشد و مارگریتا را

گرفته ام و از ظهر تا الان فقط مقدمه اش را خوانده ام. غیر از کسل بودنم می ترسم کتاب را شروع کنم و

آنقدر مرا در چنگ خودش بگیرد که بیخیال امتحان و درس و نمره شوم. مثل یک قاب عکس گذاشتمش

کنار تخت . هی بهش نگاه کنم و آه بکشم که چرا در جهانی افتاده ام که سومی است و نمی گذارد عاشقی

کنم و قهقهه بزنم . 



پنجشنبه، خرداد ۱۳

..

دوران درس خوانی ام شروع شد. امتحان ها تا دو هفته ی دیگر سر از خاک بیرون می آورند و من قرار

است با جزوه هایی پر بار و نمایشنامه هایی عمیق و شعرهای بسیار و کتاب های سنگین به نبرد آنها

بروم. بعدِ امتحان شدیدا تدریس خصوصی را از سر می گیرم. احتمال می دهم تابستان خوبی بیاید.

راجع به خیلی اتفاق ها هنوز مطمئن نیستم اما همینکه تابستان است و خیلی چیزها به مراد من است و

وقت دارم بنشینم فیلم ببینم و کتاب بخوانم و مقاله بنویسم ، یعنی خیلی سرخوشم و این روزها در ماشین

هی آهنگ تابستان زدبازی گوش می کنم .

اولین فیلم هایی که در لیست تابستانی ام قرار خواهند گرفت
 Coffee and Cigarette
 Gloomy Sunday
 Paris Texas
 Chocolate
 Le Tigre Et La Neige
  Coco Chanel
  هستند.
مطمئنا این لیست باز است و پیشنهادهای دوستان بهش اضافه خواهد شد. فقط لطفا سلیقه ی مرا در نظر

بگیرید و بدانید اینجانب تحمل دیدن یک دانه فیلم دیگر که هالیوودی باشد را ندارم. ترجیحا پیشنهاد اروپایی

بدهید. چند روز پیش در Google Buzz ام به چند تن از بازیگرانی که دوستشان ندارم اشاره کرده بودم.

اینجا می توانید ببینید. در کنار اینها وودی آلن ( با پوزش فراوان از پوره) را هم اضافه کنید.







ویکی ، کریستینا، بارسلونا  را دیدم و به شدت خوشم نیامد. آنقدر به نظرم چیپ و سطحی بود که حتی

دستم یاری نمی کند دو خط در نقدش بنویسم. این روزها همچنان زندانی شده در اتاقم توسط خودم می باشم

و صبح ها که می روم دانشگاه حس می کنم کله ام دارد هوا می خورد. و چشمهایم را چنین نوری

می زند ! شین چند روز پیش آمد اینجا و یکی دو ساعتی اینجا ماند. بهش گفتم کتاب هایی که از تهران

برایت آوردم خواندی؟ شین گفت آره و بعد با نگاهی ملتمسانه گفت : " می شه داستان یکی شونو ، نه دو

تاشونو واستون تعریف کنم ؟ " گفتم همه اش را تعریف کن. همه ی کتابها را. بعد نشست کنارم و یک

ساعتی حرف زد و من سیب زمینی پوست کندم و فکر کردم کی بود که فهمیدم بزرگترها حوصله ی گوش

کردن ندارند و بیشتر مایل به حرف زدن اند ؟




این ها من هستم. شین کشیده است. بعد از کشیدن ادای هرکدام را در می آورد که نقاشی اش را کاملا

بفهمم. نمی دانم چرا فکر کرده من اینقدر زنانگی دارم که در همه ی نقاشی هایش پر ناز و عشوه ام !!!