دلم گوله ای شده بی قرار.انداختمش روی تخت بلکه از چشمم دور بماند بتوانم بشینم پشت کامپیوتر مقاله ام
را تکمیل کنم. موضوع تحقیقی که به طور کلی باید برای روش تحقیق ترم آینده ارائه بدهم را درباره ی
Claustrophobia انتخاب کرده ام. یک نوع ترس که به بیماری روحی منجر می شود . فرد بیمار ابتدا
ترس از قرار گرفتن در فضای محصور را دارد و بعدتر در چونان فضایی دچار حمله های عصبی و تنگی
نفس می شود. بخاطر مادرم که درجه ی پایینی از این ترس را همیشه با خودش به همراه می کشد. که
هرچه سعی کرده ام نتوانسته ام با حرف زدن تاثیری در این حالت روحی اش بگذارم. گذشته از اینها
تحقیق کردن راجع به چنین موضوعی برایم جذاب است. این روزها دچار حسی از آگاهی شده ام.
آگاهی از جامعه ای که دارد بلاهایی عجیب سر زندگی ما می آورد. حس می کنم توی چرخ گوشت
گذاشته شده ایم. حس می کنم کار تورم از درصد گذشته است. تورم به دانه های برنج نفوذ کرده است. به
لپه ها. به دانه های ارزن. به تلاش های پیاپی ِ بی نتیجه. به از صبح تا شب کار کردن ها و کم شدنِ
ارتباط ها. به فاصله های دیوانه کننده بین من و او که نبضم را به نفس نفس انداخته است. حس می کنم
سرگرممان کرده اند. سرگرمی اجباری. نه از نوع فارسی وان. که از نوع سگ دو زدن های ملال آور.
دلم را پرت کرده ام روی تخت . آقای او . می خواهمت . تنم دارد در نیازت می سوزد.
این نقاشی را از صبح هی نگاه می کنم.زن ِ پشت پنجره اندوه مرا می فهمد وقتی پشت شیشه اتوبوسی
دلم می ترکد و حالم از خودم به هم می خورد که زیر فشار جبری حرص آور هستم که نمی توانم از
اتوبوس بزنم بیرون و دیوانگی کنم و دنیا را به تخ.م های نداشته ام بگیرم.که نگذارم دست هیچ اتفاق
روتینی مرا از دستهای تو دوباره و دوباره و دوباره جدا کند.که سهم مان دیگر گریه های پشت تلفن نباشد.
فاصله ها را توی جهان سوم می کِشند. از دو طرف. اینجا کیلومتر معنا ندارد. هرچه هست قرن است.
دست و دلم نمی رود کارهایم را انجام بدهم. هر ساعت که به نشنیدنت اضافه می شود بی قرارتر می شوم.
هی کتاب های درسی را بر می دارم آماده ی امتحان های در راه بشوم . نمی شود. مرشد و مارگریتا را
گرفته ام و از ظهر تا الان فقط مقدمه اش را خوانده ام. غیر از کسل بودنم می ترسم کتاب را شروع کنم و
آنقدر مرا در چنگ خودش بگیرد که بیخیال امتحان و درس و نمره شوم. مثل یک قاب عکس گذاشتمش
کنار تخت . هی بهش نگاه کنم و آه بکشم که چرا در جهانی افتاده ام که سومی است و نمی گذارد عاشقی
کنم و قهقهه بزنم .
۴۰ نظر:
با حالي كه امشب دارم، خوندن هيمچين پستي خيلي به جا بود...
اين روز ها تنم در حسرت گرماي تنش مي سوزد و اين روز هايم را پرحسرت كرده ! تا سقف!
مثل آب ریخته شده ایم...
سلام
همه حرفهای دل من را گفتید.
سرگرمی های ما شبیه آن نوع سرگرمی هایی است که کودکی خود را خراب کرده و عندرمال در خود غوطه ور است...
از جهان سومی گفتی که عشق آمریکایی بودن دیوانه اش کرده است و هرروز رسانه اش و در کوچه و خیابانش او را دشنام می دهد.
اما افسوس که نمی داند امریکایی دروغ نمی گوید و ریا نمی ورزد و هیز چشم هیز دل نیست.
دنیای عجیبی است آنها غرق در اصولی اند که ما شعارش را می دهیم و ما دنبال ؟
از کتاب خوانی شب امتهان گفتی
چیز شیرینی است این اعتیاد
یادم است شبهای امتهان خرداد ماه سال چهارم هنرستان هرشب بعد از خواندن کتابهای درسی دزدکی کتاب های شریعتی را ورق می زدم.
يلدا چقدر اين حس ت برام آشناست...
(راستي من تونستم با اين اينترنت اكس... واست كامنت بذارم :دي)
وای اینجا رو ببین.. می تونم نظر بدم...
گمان کنم ان مرد هم که اخر شب دارد به سمت خانه میرود مرد خسته ایست از کار چند شیفته که تازه نگران این است که باید تا دم دم های سحر بشیند مقاله ها را تمام کند بعد باید جواب چند ایمیل را بدهد تازه یادش می افتد به کتابهای نیمه خوانده... بعد اس ام اس به دستش میرسد که فلانی میخواستم از صبح بگویم نمی توانستم اما در هفته نامه را گل گرفتند این کی هم پر!...و به صبح فکر میکند که دوباره باید جان بکند و این میان همه از او انتظار دارند که خم به ابرو نیاورد تازه باید سنگ صبور بقیه شود و او خودش نمی داند اینهمه جان و امید و تلاش را از کجا می اورد و گاهی فکر میکند شاید امید و تلاش هم در شرایطی یک نوع بیماری باشد!!!
اراکده : من اما عشق همینجایی بودن دارم و ناگزیرم به موطن دیگری فکر کنم. درست می گویی سرنوشت همه مان مثل هم است اینجا . من که عشق آمریکا ندارم اما اصولی که آنها دارند مرا متعجب می کند. از اینکه پرزیدنت شان اینقدر جنتلمن است و استوار سخن می گوید و به شدت قابل اعتماد است و با مردم می رقصد و از جنس خودشان انسانیت دارد دلم می سوزد.
نیکا : می دونم این حس و تو خوب درک می کنی نیکا. ( با اینترنت اکسپلورر ؟ ! wow به این میگن پشتکار ! )
پدرام : می فهممت. در این نوع دردها خیلی شریکیم. و همین دارد کم کم تنهایی مان را می گیرد. (مثل اینکه دیشب اینترنت اکسپلورر زده بوده به سرش و به همه اجازه می داده نظر بگذارند. )
عزیزانم فایرفاکس نصب کنید و از رنگی بودنش و تنوعش لذت ببرید !
امتحانات... بی حوصلگی...جهان سومی بودن...بی حوصلگی... دچار عشق شدن!... بی حوصلگی... کلاستروفوبیا...بی حوصلگی... بی حوصلگی...بی حوصلگی
..........
در مورد این بیماری میخواستم کلی فیلم بهت معرفی کنم. ولی امروز ای.ام.دی.بی رو فیلتر کردن ...توی دهات ما البته!...
و اینکه بزودی درباره ی این عشق های جهان سومی یک مطلب مفصل می نویسم...طنزه و البته حرافی زیاده داره...
قلبم آتیش گرفت از این بی قراریت یلدا....بیا بغلت کنم
میم : آدرس سایت و بهم بده. متوجه نشدم منظورت midb است ؟ یا چیز دیگری ؟ مطمئنا برای ترم بعد که باید کلی چیزی بنویسم راجع به این موضوع به دردم می خورد. مرسی. منتظر عشق های جهان سومی ات هستم.
بهار : تو هم دل مرا کلی آرامش دادی با این مهربانی صادقانه ات.
مرشد و مارگریتا رو اگه شروع کنی تا به اتمام نرسونیش ولش نمی کنی . فوق العاده است .
امیدوارم بتونی این مشکل مادرت رو حل کنی چون به نوعی منم دچار فوبیا هستم . حس مزخرف و خفه کننده ایه . انگار یکی گلوت رو فشار بده و نتونی نفس بکشی . مورد دیگه هم بیشتر خصوصیه و نمی تونم نظری بدم شاد باشی گرامی
سلام... پست قبلی بازی خیلی زیبایی بود... من هم یکی از همین دست ولی واقعا تماشایی را بهتان معرفی کنم:machinarium
http://mihandownload.com/2009/11/_machinarium.php
درباره ی جامعه و چرخ گوشت که چه عرض کنم... یادم است یک وقتی داشتم از تحقیقات خودم روی متن هایی که از زندانی ها و شکنجه شده ها (نه واسه جنبش... بلکه کلا) خوانده بودم برای یکی از دوستانم می گفتم که ارتباط شکنجه گر و زندانی تنگ و تنگ تر می شود تا آن جا که بازجو به مثابه ی نزدیک ترین شخص به زندانی یا لااقل فردی مورد احترام و ارزشگذار جلوه می کند. من که حقیقتا چرخ شده ام... امیدوارم شما هنوز در دهانه باشید... اما احساس می کنم همه مازوخیست شده ایم.. از این ساختاری که آزارمان می دهد... دیگر به جایی رسیده ایم که لذت می بریم... می خندیم و آزار هایی را که دیده ایم به شکلی سادیستی و لذتجویانه به دیگران انتقال می دهیم. شاید هم قسمت بد ماجرا این باشد. این کامنت به اندازه ی یک پست وبلاگ شد! خوش باشید... .
سلام یلدا
.
.
.
گمان می برم ... گمان ... شاید ... که متوجه شده ام چه حسی داری راجع به تحمل کردن جو و فضای جهان سومی کشورمان و تحمل کردن آن چیزی که شاید به تصور من بتوان گفت تحمل خفقان حاکم بر روابط عاشقانه در محیط جهان سومی ...
نمی دانم چطور بگویم ... اما گمان می برم متوجه می شوم چه می گویی ...
جدا از محدودیت هایی که داریم باید این را بگویم عشق عشق است حتی در جهان سوم ... نمی خواهم بگویم عشق غربی به عشق جهان سومی برتری دارد اما ...
.
.
.
نام سایت ارزشیابی فیلم ها هم این است:
imdb.com
هم سلام
حالا دیگه من عاشق شدم هان ... دستم بهت برسه :دی
...
البته تورم همین هست که می گویی ... تورم ملموس تریم معنی اش همین هست ... فقط به فکر کار کردن ... تبدیل شدن زندگی به کار و کار و کار ...
یعنی کار نمی کنیم که زندگی کنیم ... زندگی می کنیم که کار کنیم ...
این ها هم همان سیاستی هست که اتفاقا درست هم عمل کرده ... و ما هم دست در دست همانیم ...
...
یلدا امتحانات رو زود بده ... کلی جلسه داریم هان ...
به امید خدا
خوش باشی
شریعتی : به روی چشم !
رضا رحمانی ها:ممنون برای بازی. چه گرافیک باحالی دارد . زودتر از اینکه من دانلودش کنم دل ِ آقای او را برد !
این جمله هایی که راجع به شکنجه گر گفتی و زندانی مرا یاد حرفهای خیلی از روانشناس ها و فیلسوف ها انداخت. گرچه خودم به چنین برداشتی هنوز نرسیده ام .
همزاد پنداری میکنیم با این پست شما
اول خودم نوشتم و بعد که پستت رو خوندم حس کردم یه جورایی حرف دل منم زدی
یه چیز دیگه هم هست .. در مورد من همیشه اینچور بود .. تو رو نمی دونم البته..
این که وسطای امتحانا که می رسید.. دیگه می بریدم.. از همه چی خسته و شاکی بودم.. دقیقا میل به تمام کارهایی که وقتش نبود می اومد سراغم..
میشه اینقد توی کامنت دونی جواب ندی!! آدم رو مبجور میکنی حتما بیاد اینا رو دوباره بخونه!!
اون آدرس رو هم که بهت دادن دیگه :
www.imdb.com
محض تکرار و یادآوری نوشتم...
توی قسمت سرچ بخش واژه های کلیدی رو انتخاب کن... و کلمه کلاستروفوبیا رو تایپ کن... البته مطمئنم به اون نتایجی که قرار بود من برات لیست کنم، نمی رسی!!
و اینکه مطلب"جهان سومی ها" هم بیشتر شبه خاطره و یکسری راهکاره!! اما نباید جدی گرفت!
هوووووم داغ دل ما رو تازه کردی... ولی من فکر نمی کردم به خاطر تورم و بی پولیه که دستامون از هم دوره و گرمای تن همو نداریم
جالب بود
کار کار کار ... بی پولی ... فاصله ها ... سوء تفاهم ها ... تنگ نظری های ناخودآگاه ... خودخواهی ها ... سوء تفاهم های جهان سومی ... غرور بیربط ... تغییر موضع ... بی تناسبی فرم و محتوا ... بحثهای غیر ِ رو در رو ... خفقان کوچه خیابان ها ... موازین اسلامی ... دارم بالا می آورم یلدا ...
تصویر در عین تاریکی شب، روشن بود
منم کتاب مرشد و مارگریتا رو دارم ولی خونه اس و هنوز هم نخوندمش. وقتی برم خونه می خونمش. ;)
امان از این فاصله های لعنتی که دارد یکی یکی همه مان را آب می کند..همه را..
یلدای دوست داشتنی این پست ات با حال و هوای کوفتی من جور در می آید..حتی آن زن پشت پنجره..
فقط حواست باشد به این دوری و دلتنگی خو نکنی رفیق..بگذار دردت همیشه برایت تازه بماند..
اگه با حرف زدن درست مي شد كه ديگه غمي نبود
قشنگ گفتي تورم رو
دقيقا داريم توي كله ي تباه شده ي يه اسب زندگي مي كنيم
سلام
ظهر بخير
سلااام يلدا
نقاشي كه گذاشته بودي رو خيلي دوست دارم . دقيقا يه حس وحشتناك غمگيين رو منتقل مي كنه .
كاش مي دونستيم نقاشش كيه ؟
راستي اميدوارم زود رو به راه شي
این دغدغه ها رو من هم دارم. یعنی با خوندنش تا مغز استخوانم تیر می کشه یلدا
مرشد و مارگاریتا رو بذار برای بعد امتنحان ها. کتاب افسون گریست تا تمامش نکنی نفس راحت نمی کشی و بعد باز باید برگردی و بخوانی و دوباره بخوانی تا کشف کنی که این افسون سر باز ایستادن ندارد :) بذار به وقتش
جهان سومي يعني همين
یلدا ممنون بخاطر بازی پست قبل! آن هم قبل از اینکه من دانلود کنم دل بارش را برد!! فعلا با هم در رقابتیم...
ما به اين جهان آمده ايم كه رنج ببريم،كشته شويم چه داريد كه بترسيد؟هيچ.از چه كسي بايد ترسيد؟هيچ كس!!
آپ شد
واقعیت و خیال
فائقه : باورم نمیشه. خیلی باحاله که داری بازیش می کنی. اونم با بارش.
یازده دقیقه : مهر عزیز این تنها دردی است که تازه اش خیلی آزارم می دهد. در حد نا توانی و مرگ. و تصویر را من هم مثل تو دوست دارم و چقدر ناراحتم وردپرس را فیل کردند !
شب گلک : آره می دونم. متوجه افسونش شدم. با اجازه ات پست جدیدت و لینک کردم توی گوگل باز ام.
عاشقی کن و قهقهه بزن و بخند به گور پدر هر بی پدر و مادر چیزی که نمی گذارد این کارها را بکنی.
آهای "سیب زمینی"؛ سرد که باشی، مایونز می زنندت و به آنی، آن چنان میبلعندت(!) که بیا و ببین. فقط وقتی داغ باشی، داغ داغ داغ باشی است که زبان می سوزانی و دست دراز شده ی ناخنک زن به بشقاب را پس می زنی و می مانی برای آن که بلد است "فوت" کند به غذایش و آداب را نگه دارد پای سفره.
پس Claustrophobia را بگذار لای همان صفحه ها بماند و خودت همه ی این قرن های کش آمده را بریز پایین رفیق؛ خدا می داند که یک نیشخند هم کافی است برای "شدن" این یک قلم خواستنی!
نوشته شد!
چطوری دختر جوان؟
سلام یلدا. احساس میکنم خیلی وقته بهت سر نزدم، ببخشید.
پیشنهاد میکنم تا بعد از امتحانات به فکر خوندن مرشد و مارگریتا نباشی چون نمیتونی نیمه کاره بذاریش زمین ولی بلافاصله بعد از امتحاناتت اونو بخون.
به کمکت نیاز دارم ( در مورد دو پست آخری که گذاشته ام). هم در مورد توانایی ام واسه نوشتن و هم در مورد موضوعاتی که انتخاب میکنم نظرت واسم مهمه.
" جامعه قربانی ساز " بیان حال ما و امثال ماست و فکر کنم موضوع آقای او، جهان سوم و احساس تو رو میشه به این جامعه ربط داد.
بسیار لذت بردم.
gezze: خوشحالم می بینمت اینجا. فردا با دقت می خونمت. بعد از امتحانم.
آنا: خوش اومدی آنا!
ارسال یک نظر