حالا دیگر هرشب خواب می بینم. این اصلا خوب نیست. صبح ها که بیدار می شوم حس کهولت سن بهم دست می دهد
و هی انگشتهام را می کشم دور چشمها. چند شب پیش با میم زدم بیرون. ساعت حدود ده بود. شهر را انگار مرضِ
خاموشی گرفته بود. همه داشتند مغازه ها را می بستند و با عجله ای گنگ می رفتند سمت خانه هایشان.توی چشمهای
آنهایی که جوانتر بودند برق کوچکی از فست فود و کافه بود. پشت چراغ قرمز با میم نشستیم و خندیدیم. به کهولتی که
داشتیم دچارش می شدیم. به هوای پیر که ذره ذره با باد روی بدن می نشست و بوی جنازه های بیست سال مانده می داد.
من باد را حس می کردم که گرم بود. گاه از گردنم فرو می ریخت و گاه آنقدر خودش را به شانه ام می مالید که
مجبور می شدم همینطور که رانندگی می کنم دستم به بند سوتینم باشد. میم دستش را روی بالابردن و پایین آوردن شیشه
میخ کرده بود. از لبهای مردهای هیز آب می چکید و میم مدام شیشه ها را می داد بالا. شیشه ها که می رفت بالا قهقهه
و رویا ماشین را می پوشاند . به چیزهای کوچک می خندیدیم و به چیزهای بزرگ می خندیدیم.شیشه ها که بالا بود پشتِ
ترافیک شهر ترمز دستی را کشیده بودم و با میم رفته بودیم پاریس. توی بغل معشوق هایمان وول می خوردیم و صبح
را با نان تست شده فرانسوی و پنیر و بوی سنگفرش های نم خورده شروع می کردیم و خنده هایی بلند سر می دادیم.
هیچ کس به ما نگاه نمی کرد. و از لب و لوچه ی هیچ کس آب نمی چکید . چشمهای عابران برق می زد و رنگ و
رویشان سفید بود. هیچ کس توده ای را با خود حمل نمی کرد. شهر را عابرهای ارضا شده پوشانده بود و هیچ فکری
دور آلت تناسلی چرخ نمی زد. میم شیشه را پایین داد و من بهش گفتم :" همینکه پازلم تمام شد از خانه زدم بیرون و
آمدم پی ِ تو . " میم چیزهایی گفت که نشنیدم. چون دوباره فکرم پر شده بود. در فکرم گروه کری ایستاده بود و ترانه ای
در باب مرگ می خواند. صدای خواننده ها می لرزید و من دیدم که پیرمردی که در ردیف پشتی گروه ایستاده در ذهنم
شاشید. بعد سرخ شد و آرام خودش را از روی سن گم و گور کرد. میم و ترافیک شهر با هم حرف می زدند و من با
اینکه تقریبا مطمئن شده بودم پیرمرد رفته و دیگر کسی در ذهنم نمی شاشد ، حرفهای میم را نمی شنیدم. حواسم پرت
شده بود. گاهی حواسم را می دیدم که روی چراغ قرمزی ایستاده واز آن بالا میله های پارک را دید می زند و گاهی با
سرعت از میله ی پارک به شیشه ی ماشین جلویی می پرید. روی میله ها زخم بود و روی شیشه ی ماشین جلویی کسی
نوشته بود: " شتر دیدی ندیدی. " .
و هی انگشتهام را می کشم دور چشمها. چند شب پیش با میم زدم بیرون. ساعت حدود ده بود. شهر را انگار مرضِ
خاموشی گرفته بود. همه داشتند مغازه ها را می بستند و با عجله ای گنگ می رفتند سمت خانه هایشان.توی چشمهای
آنهایی که جوانتر بودند برق کوچکی از فست فود و کافه بود. پشت چراغ قرمز با میم نشستیم و خندیدیم. به کهولتی که
داشتیم دچارش می شدیم. به هوای پیر که ذره ذره با باد روی بدن می نشست و بوی جنازه های بیست سال مانده می داد.
من باد را حس می کردم که گرم بود. گاه از گردنم فرو می ریخت و گاه آنقدر خودش را به شانه ام می مالید که
مجبور می شدم همینطور که رانندگی می کنم دستم به بند سوتینم باشد. میم دستش را روی بالابردن و پایین آوردن شیشه
میخ کرده بود. از لبهای مردهای هیز آب می چکید و میم مدام شیشه ها را می داد بالا. شیشه ها که می رفت بالا قهقهه
و رویا ماشین را می پوشاند . به چیزهای کوچک می خندیدیم و به چیزهای بزرگ می خندیدیم.شیشه ها که بالا بود پشتِ
ترافیک شهر ترمز دستی را کشیده بودم و با میم رفته بودیم پاریس. توی بغل معشوق هایمان وول می خوردیم و صبح
را با نان تست شده فرانسوی و پنیر و بوی سنگفرش های نم خورده شروع می کردیم و خنده هایی بلند سر می دادیم.
هیچ کس به ما نگاه نمی کرد. و از لب و لوچه ی هیچ کس آب نمی چکید . چشمهای عابران برق می زد و رنگ و
رویشان سفید بود. هیچ کس توده ای را با خود حمل نمی کرد. شهر را عابرهای ارضا شده پوشانده بود و هیچ فکری
دور آلت تناسلی چرخ نمی زد. میم شیشه را پایین داد و من بهش گفتم :" همینکه پازلم تمام شد از خانه زدم بیرون و
آمدم پی ِ تو . " میم چیزهایی گفت که نشنیدم. چون دوباره فکرم پر شده بود. در فکرم گروه کری ایستاده بود و ترانه ای
در باب مرگ می خواند. صدای خواننده ها می لرزید و من دیدم که پیرمردی که در ردیف پشتی گروه ایستاده در ذهنم
شاشید. بعد سرخ شد و آرام خودش را از روی سن گم و گور کرد. میم و ترافیک شهر با هم حرف می زدند و من با
اینکه تقریبا مطمئن شده بودم پیرمرد رفته و دیگر کسی در ذهنم نمی شاشد ، حرفهای میم را نمی شنیدم. حواسم پرت
شده بود. گاهی حواسم را می دیدم که روی چراغ قرمزی ایستاده واز آن بالا میله های پارک را دید می زند و گاهی با
سرعت از میله ی پارک به شیشه ی ماشین جلویی می پرید. روی میله ها زخم بود و روی شیشه ی ماشین جلویی کسی
نوشته بود: " شتر دیدی ندیدی. " .
۵۵ نظر:
سلام به یلدای عزیز
چقدر خوب می تونی آنچه در ذهنت می گذره رو بنویسی و تبدیل به حسی مشترک کنی .
انتخاب این تابلو از فریدا کالو هم بسیار هوشمندانه است و تداعی کننده ی همین احساسات مشترکه و بحث انتقال شون .
پایدار باشی دوست خوبم .
دوستدار و ارادتمند تو : ناجور
Najoorha : خوشحالم که با نوشته ارتباط برقرار کردی. و فریدا ! آه من همیشه با نقاشی هاش همسو می شم. همیشه حسی مشترک بین من و نقاشیهاش هست.
یلدا یلدا... این باد ملال آور و این شهر مرده و این چشمهای هیز و این مرض خاموشی...وای...
رویا پردازی ،و رویا سازی!مدت های مدیدی تلاش می کردم تا همه ی امکانات اطرافم را هنرمندانه به هم وصل کنم و رویاهایی در گوشه هایی دنج برای کسانی بسازم.
می دانی چه شد؟بعد از چند سال با یک عده ادم ماندم که انگشت اتهام تمام کمبوهایشان به سمت من بود،و نه چیز دیگر!خب می دانی یلدا
این ملت یک جورایی مورد نفرینند انگارملت ما یا شاید هم همهه ی ادم ها مورد نفرینند،بیشتر ازین می ترسم که این رویاهای پاریسیمان هم سرس درستی نداشته باشند و همیشه چیزی بیشتر از یک رویا نباشند.
یازده دقیقه : میدانم مهر.. می دانم تو عجیب این کلمه ها را می فهمی.
الان توصیف کوتاهی از مجموعه احساسات راوقتی همه را می خوانم ببین ... چیزی نمی گویم چون گاهی اوقات نوشتن مانند حرف زدن بدون اندیشه می ماند پس بگذار حرف را به قول معروف در دهانم یک دور بچرخانم
dream_runner: این کلمه ی مورد نفرین این سالها بیشتر از هر وقت دیگری توی زندگی اجتماعی ام بکار رفته.
دور و برهمه ما پر از میم هایی است که دیگر صدایشان را نمی شنفیم...
نوشته تان
غم انگیز
و ترسناک مثل یک کابوس است.
و تصویر پایینی مشوش کننده و ملال انگیز
و پر از ارزوهایی که هزار سال تا براوردنشان راه است.
کاش دنیا هیروشیما بود.
واقعا از خواندن وبلاگت لذت می برم
رویاهای افسار گسیخته ام مرا به سالهای قبل می برد و من در امروزم....
اراکده : همین هایی که گفتی است. گاهی از اینکه ادبیاتم پر وحشت می شود و این وحشت از بطن ادبی نه که از بطن خودم آمده دلم می گیرد.
بابک : ممنونم.
بعضي شب ها كه خواب مي بينم، البته بعضي شبها، هر اتفاقي توي خواب مي افته انگار واقعيست، خستگي هايش، در گيري هايش و و و !
نوشته شد!
وای یلدا ! چه نوشته ی سورئال فوق العاده ای. از این پستت خیلی لذت بردم.
مینا : مرسی مینا. کتابا بهت رسید ؟ گوشیت که مدام خاموشه.
چه خواست ساده اي رو داشتي . نمي دونم مشکل ما مردم چيه . کجا مي تونيم به يه ذره ارامش دست پيدا کنيم . چرا نبايد يه مکان کوچيک و ارومي رو داشت که توش نشست و يه قهوه خورد فارغ از خيلي چيزا روزش رو گذروند . منم هنوز درگير پازلم هستم اما سعي مي کنم شتابي به خرج ندم چون وقتي مي شينم پاش لذت مي برم . سال قبل تابلوي شام اخر داوينجي رو گمونم 3000 قطعه بود ساختم . وقتي تموم شده بود اونچنون احساس بي برنامه گي مي کردم .
دوست دارم حسابی این جور نوشتنت را؛ عجیب دوست داشتنی است این "لُخت نویسی"های تو.
پس من هم دارم پیر می شم چون هر شب خواب می بینم اون هم خواب هایی که ترجیح می دم هیچ وقت زمان بیداری نرسه
بی ربط: من عاشق نقاشی های فریدا کالو ام...
چه قشنگ گفتی و چه خوبه که از تاریکی نمی ترسی.
نقاشی و نقاشش رو دوست میدارم
بعد از مدت ها با کتک وارد کامنتدونیت شدم حالا امیدوارم ثبت بشم!
محمود : گاهی یاس من از همینجا سرچشمه میگیره که خواسته هام خیلی ساده ان. مگر چی می خوایم؟
همسایه : ممنون همسایه مجازی.
انسان : منم خوابهای این شبامو دوست دارم انسان.
آرزو: چرا این کامنتدونی با تو سر ِ لج داره آرزو ؟
منم نقاشی های فریدا رو دوست دارم.
وقتی میگویی قهقهه اما کنارش- بیرون شیشه- دنیای هولناکی را به تصویر میکشی وحشت میکنم. دوست دارم زودتر از خنده هایت بنویسی در حالیکه روی تپه های رونشان با او ایستاده ای... خوشحالم که اینجا نمی مانیم. دیر یا زود. شتر دیدی ندیدی
و اینکه بند آخر نوشته انگار ملهم از فضاهای کتاب قبلی بود هنوز. زیبا بود
بدترين حالت وقتيه كه زندگي ماراتن ميشه برات و فرصت اين كه شب لااقل با ميم با تنها يا هر كس ديگه اي بزني بيرون درداتو دوره كني نداشته باشي
به يكي از دوست هاي خوبم مي گفتم به تو هم ميگم قدر روزهاي بد زندگي رو بايد دونست
سلام
مي بينم كه مرشد ومارگريتا ر وخوندي و الان به دسته ي آدمهايي وارد شدي كه يكي از كاراي مه مزندگي شون رو كردن
در مورد جنايت و مكافات اگه انتظار داشته باشي خود رمان رو ببيني توي فيلم همون نبيني راحت تري ولي با ديد سينمايي نگاه كني و مستقل از داستان كار خيلي خوبيه
سانتا: من هم دوست دارم چونان تصاویری برایم ایجاد شوند اما سانتا بسیار از خودم دور می بینمشان.
گابريل آتلان فره را: بابابزرگ گابریل ! حرفهایتان را قبول داریم ! و راجع به مرشد و مارگریتا. مدیون تو ام خواندنش را. مرسی.
آه از این چشمهای هیز..بوی شاشی که ذهن به خود گرفته.. به خنده هایی که خفه شده..
اه...
انگار تمام شده بود همه چیز
روزی که دیدمت؟
ela : چی میگی الا ؟ روشنم کن.
همیشه میزارم کل پستات جمع بشه بعد همهاش رو با هم میخونم! از اینکه موجبات خنک شدمون رو فراهم میکنی واقعاً ممنون.
"machinarium"، عین یه بازی دیگه که اسمش رو یادم نمیاده ولی فضاش خیلی خوفناکه!
من اصلاً نتونستم با مریومکس خوب جور شم. نمیدونم بخاطر زیرنویس بدش بود و یا اونقدر سیاه بود که دلم رو زد ولی اینقدر ازش یادم مونده که با دیدن اولین سکانسش یاد ناطوردشت افتادم. اون رو هم تا آخر نخوندم!
راستش من تا حالا یه دختر لخت رو از نزدیک ندیدم و الان که بهش فکر میکنم از این اتفاق میترسم. شاید بخاطر اینه که اصلاً نمیدونم اون موقع ممکنه چی پیش بیاد و اینکه... من اصلاً نتونستم خودم رو جای شما پشت اون پنجرهی کذایی بزارم و از این نتونستن هم خوشحالم!
من متنی رو که با "جنایتومکافات" شروع کردید نخوندم. کتابش رو هم نخوندم. قصد خوندن هم ندارم. از اسمش میترسم. مسخرهاس نه؟ من توی زندگیم از خیلی چیزا میترسم مثل مار!
من تصمیم گرفتم که از این به بعد وقتی میخوام به "آبجی" اظهار علاقه کنم بهش بگم سیبیلم رو بیشتر دوست داری یا ریشم رو؟! البته میدونم که هیچکدومش رو دوست نداره چون اصلاً ندارم! اما شاید اون هم مثل شما بهم بگه روانی! از این کلمه خوشم میآد! شاید بخاطر اینکه حس متفاوت بودن بهم دست میده.
من آدم متفاوتی نیستم! خیلی هم چاقم! اما چون درازم چهارشونه بنظر میآم.
مسخرهاس نه؟ من چرا این حرفا رو برای شما میزنم. اصلاً مهم نیست. فقط چون فکر میکنم که میتونید گوش بدید. به هرحال این نظر رو علنی نکنید البته واضحه که نمیکنید!
تا چندین ماهه دیگه که کلی از پستاتون روی هم جمع شه و من یهو بیام همه رو بخونم..
1991: به سه دلیل کامنت ات و تایید کردم. یک اینکه بلاگر تو قسمت مدیریت آدرس طرف و نشون نمیده و می خواستم آدرستو ببینم. دو اینکه اگه تایید نمی کردم نمی تونستم جوابی واسه کامنت ات بنویسم. و سوم اینکه دلم می خواست که تاییدش کنم و تو مود رد کردن یک کامنت نبودم و بدم هم نمی اومد بفهمی هیچ چی تو همچین دنیایی واضح نیست و هیچ وقت نمیشه مطمئن بود که طرف کامنت و علنی نکنه. کامنت و که فرستادی عینهو اسپرمی می مونه که رفته و دیگه از کنترل تو خارجه.
نمی دونم چطوری موجبات خنک شدنت و فراهم کردم ! روشنم کنی بد نیست. تو کامنت ات همیش ترسیده بودی. تو ذهنم یه پسر لاغر ترسویی که مث بید می لرزه و پشت درختا قایم شده. اما بعد گفتی که چاقی. بنابراین تصویر تو ذهنم و به اجبار عوض کردم.
دوباره برگرد.
یلدا این عکس بالای عنوان وبلاگت رو فعلا عوضش نکن لطفا
سلام... منظورت از توده ریش است؟
این کامنت حرف های دل من هم هست. بی ادبی ست اما آن داستان ممنوع کردن گوز و پادشاه را در با/لا/ترین خوانده اید؟ هربار که به خودمان نگاه می کنم یاد آن می افتم... از نیازهای نخستین انسانی محروممان کرده اند آن هم کسانی که حیوان هم نیستند.
شبگردی خوش بگذرد.
حالا حالا ها تا کهولت زیاد وقت دارید... بخواهید هم پیر و کهن! نمی شوید.
خوش باشید.
سلمان : به روی چشم سالی. قصد عوض کردنش را ندارم.
رضا رحمانی ها : منظورم از توده ریش نبود. فقط توده ای از حس های آلوده بود شاید. قضاوت کردن راجع به ریش ِ آدم ها مرا با آنطرفی ها یکی می کند.
نه اینکه من دوست نداشته باشم نظرم را راجع به ریش بگویم نه ! مسئله فقط اینست که من تحت هیچ شرایطی نمی خواهم شبیه آنطرفی ها باشم.
استفاده تو از کلمه ها برای بیان احساس سورئالت خیلی به جا و مناسب است. هروقت می خوانمت با خودم می گویم ببین این کلمه ها سر جای خودشان نشسته اند. امیدوارم آنقدر نوشتن را جدی بگیری که نامت را بر کتابهای چاپ شده ببینم.
صهبان : ممنونم صهبان. امیدوارم همینطور که میگی باشه. و امیدوارم هیچ وقت از مسیر نوشتن دور نشم.
سلام يلدا
دوست جديد دنياي مجازيم
ممنون از حضور عزيزت در خانه مجازي جمع و جور من
از اينكه اينگونه مي نويسيم غم چنداني نيست. كلمات و فضاهاي سوررئالي كه تصوير كردي عالي هستند. غمگينم كه چرا اينطور زندگي مي كنيم. اين فقط در نگاه من يا تو نيست. حتي در نگاه كودكان ديار ماست. و آنها كه حاشا مي كنند روزگار تلخ مان را .
ولي شايد نوشتن تنها اميدواري ماست و نشان مي دهد كه روزي ديگر، ديگر گونه خواهيم نوشت و ديگر گونه خواهيم زيست. به اميد چنين روزي
این بی پروا نویسی ها را دوس دارم، انگاری وقت طوفان پنجره را باز بگذاری
سلاااااااام
پس کو کامنت من ؟!!!
دیروز برات کامنت گذاشتم این هواا !!!!!
ای خدا ...
...
به امید خدا
خوش باشی
شریعتی : نمی دانم چرا این کامنتدونی درست بشو نیست ! همیشه وقتی زیاد می نویسی جایی کپی اش کن. که دل من اینطوری نسوزد . کامنتی ازت نرسیده.
چه قدر اين شهر را مي شناسم. توصيفت معركه بود
نسیم : می دانم. تو خیلی خوب می شناسی اش.
چه فکرهای غمگین و مرده ای...
واقعا احساس ميانسالي مي كنم
مي دونم بخاطر افسردگي اين روزهامه
حالا كه شما نويسندگي ما رو هنري مي بينين خب لطف دارين!
سلام
بسیار بسیار ممنون(با لحن زیزگولو!)
"جواب هم نميخوام" !
فکر کنم از نوشتن این خیلی پشیمونم!
وقتی کامنت اولی رو گزاشتم اصلاً انتظار جواب دادن رو نداشتم و وقتی جواب دادید شکه شدم!
اما الان انتظار ایجاد شده. شاید کنجکاوی باشه!
آره! خودشه! من دارم از کنجکاوی میمیرم! از بس تجسم کردم که شما میتونید چی توی جوابیه بنوسیدید خسته شدم!
فکر کنم الان این منم که باید بگم:
لطفاً برگردید!!
آره! بعضی از چراغا بجای اینکه چیزی رو روشن کنن، نورشون رو میندازن تو چش آدم!
فلسفی بودا!!
آیکون گل . اینقدر قشنگ بود که نباید چیزی بگم .
فقط یه سوال داشتم یلدا جان ، من هر سری باید آدرس بذارم ؟ اشکال نداره بدون آدرس نظر بدم ؟
my3dots : نه میتونی اصلا آدرستو نذاری. من که آدرس و بلدم.
آملیا رو اگه ندیدی، ببین!
عاشقش میشی..
1991: انگلیسی شو بنویس لطفا.
Amélie (Jean-Pierre Jeunet)...i
با 1991 موافقم
دانای کل : وای املی رو دیدم. چندین بار. عاشقشم. هر لحظه شو تو ذهنم دارم.
من هم همین طور، همه چیز این فیلم عالیست، من عشق مضاعفی به موسیقی متن این فیلم دارم که شاهکاریس از "یان تیرسن"، اگر تا بحال آمارش را نگرفتی حتمن پی اش را بگیر که خوشحالت می کند
ارسال یک نظر