توی ماهیتابه سیر می ریزم و صدای جلز و ولز کردنش را بین پیازهای سرخ شده گوش می کنم. پدر سرگیجه دارد و
روی مبل نشسته است. گوجه فرنگی خرد شده می ریزم توی ماهیتابه و فکر می کنم کاش مامان زودتر برسد. دیشب
روی قوطی ادکلن آقای او ، کاغذی کوچک چسباندم. روی کاغذ شکلک خندان کشیدم و زیرش تاریخ زدم. که مثلا وقتی
بهش نگاه می کنم یادم بیاید در چنین شبی حالم به اندازه ی شکلک سبز رنگ خوش بوده است.
بابا دارد بالا می آورد . شانه هایش را می مالم و حس و حالم رو به نابودی می رود. بابا دراز می کشد و فارسی وان
می بیند. من هم می نشینم و نیمروی خوشمزه ام را می خورم. اگر حس ها شکل داشتند همه می فهمیدند که من با هر
لقمه چند تُن اندوه و چند کیلو بغض فرو می دهم. ماهیتابه را که می گیرم زیر آب ، اندوه مثل جنینی توی دلم تکان
می خورد.
قرار نیست بغضم بترکد. بیشتر از هرچیز از دختری که بخواهد من باشد و گریه کند بدم می آید. مامان، بابا را می برد
کلینیک. در را پشت سرشان قفل می کنم و پناه می برم به تاریکی اتاقم. صورتم را و کف دستهایم را می چسبانم به
دیوار. کمی بالای سرم عکسی از شاملو است و کمی آنطرفتر یکی از کمیک های مانا نیستانی را چسبانده ام. همانی که
درش آدمی با خورشید ِ توی ذهنش دارد آدم برفی ِ باتوم به دست را آب می کند. گریه تا پشت چشمهام آمده. نمی دانم
بغض کوفتی ِ توی دلم از حال پدر است یا از حال خودم یا بخاطر شاملو است یا بخاطر آدمِ خورشید دار.
فکر نمی کردم به این زودی شکلک غمگینی به قوطی ادکلن اضافه کنم. توی ذهنم قوطی را ، همان دیشب ، پر از
شکلک های خندان تصور کردم. بعد تئوری ِ قوانین ِ لعنتی ِ مورفی گوشه ای از ذهنم را پر کردند که وقتی به چیزی
زیادی فکر کنی اتفاق نمی افتد. آن ور ِ دیگر ذهنم که اهل منطق بود هم مثل همیشه تو دهنی به این ورِ ذهنم زد و
شرطی بست مبنی بر اینکه قوطی، پر از شکلک های خندان خواهد شد.
نشسته ام روی زمین اتاقم و تکیه داده ام به تخت. فکر می کنم کاش خانه ی عروسکی داشتم که چوبی بود و بزرگ.
خانه ای که تا کمرم می رسید. دلم می خواست روی گاز کوچک اش نیمرو درست می کردم و عروسکی چوبی را به
جای پدر می نشاندم روی مبل های کوچک اش . جلوی تلویزیون ِ چوبی کوچک. و روی صورت همه ی عروسک های
خانه ام خنده می کشیدم. هیچ عروسکی حالت تهوع را نمی فهمید و هیچ عروسکی اندوه با خودش حمل نمی کرد.
شاید کسی در دنیا پیدا نشود که بتواند درک کند چرا چنین چیزی در چنین لحظه ای حال ِ مرا آرام می کند اما من به
همراه دو ور ِ ذهنم بدون اینکه بخواهیم کلمه ای رد و بدل کنیم آرزوهای اینچنینی را می فهمیم. بیشتر از این دلم
می خواهد همینی که هستم بمانم. و سی سال دیگر اگر قرار بود هنوز روی زمین باشم ، هنوز دو ور ذهنی داشته باشم
و بعضی وقتها همچین آرزوهایی توی سرم وول بخورند.
روی مبل نشسته است. گوجه فرنگی خرد شده می ریزم توی ماهیتابه و فکر می کنم کاش مامان زودتر برسد. دیشب
روی قوطی ادکلن آقای او ، کاغذی کوچک چسباندم. روی کاغذ شکلک خندان کشیدم و زیرش تاریخ زدم. که مثلا وقتی
بهش نگاه می کنم یادم بیاید در چنین شبی حالم به اندازه ی شکلک سبز رنگ خوش بوده است.
بابا دارد بالا می آورد . شانه هایش را می مالم و حس و حالم رو به نابودی می رود. بابا دراز می کشد و فارسی وان
می بیند. من هم می نشینم و نیمروی خوشمزه ام را می خورم. اگر حس ها شکل داشتند همه می فهمیدند که من با هر
لقمه چند تُن اندوه و چند کیلو بغض فرو می دهم. ماهیتابه را که می گیرم زیر آب ، اندوه مثل جنینی توی دلم تکان
می خورد.
قرار نیست بغضم بترکد. بیشتر از هرچیز از دختری که بخواهد من باشد و گریه کند بدم می آید. مامان، بابا را می برد
کلینیک. در را پشت سرشان قفل می کنم و پناه می برم به تاریکی اتاقم. صورتم را و کف دستهایم را می چسبانم به
دیوار. کمی بالای سرم عکسی از شاملو است و کمی آنطرفتر یکی از کمیک های مانا نیستانی را چسبانده ام. همانی که
درش آدمی با خورشید ِ توی ذهنش دارد آدم برفی ِ باتوم به دست را آب می کند. گریه تا پشت چشمهام آمده. نمی دانم
بغض کوفتی ِ توی دلم از حال پدر است یا از حال خودم یا بخاطر شاملو است یا بخاطر آدمِ خورشید دار.
فکر نمی کردم به این زودی شکلک غمگینی به قوطی ادکلن اضافه کنم. توی ذهنم قوطی را ، همان دیشب ، پر از
شکلک های خندان تصور کردم. بعد تئوری ِ قوانین ِ لعنتی ِ مورفی گوشه ای از ذهنم را پر کردند که وقتی به چیزی
زیادی فکر کنی اتفاق نمی افتد. آن ور ِ دیگر ذهنم که اهل منطق بود هم مثل همیشه تو دهنی به این ورِ ذهنم زد و
شرطی بست مبنی بر اینکه قوطی، پر از شکلک های خندان خواهد شد.
نشسته ام روی زمین اتاقم و تکیه داده ام به تخت. فکر می کنم کاش خانه ی عروسکی داشتم که چوبی بود و بزرگ.
خانه ای که تا کمرم می رسید. دلم می خواست روی گاز کوچک اش نیمرو درست می کردم و عروسکی چوبی را به
جای پدر می نشاندم روی مبل های کوچک اش . جلوی تلویزیون ِ چوبی کوچک. و روی صورت همه ی عروسک های
خانه ام خنده می کشیدم. هیچ عروسکی حالت تهوع را نمی فهمید و هیچ عروسکی اندوه با خودش حمل نمی کرد.
شاید کسی در دنیا پیدا نشود که بتواند درک کند چرا چنین چیزی در چنین لحظه ای حال ِ مرا آرام می کند اما من به
همراه دو ور ِ ذهنم بدون اینکه بخواهیم کلمه ای رد و بدل کنیم آرزوهای اینچنینی را می فهمیم. بیشتر از این دلم
می خواهد همینی که هستم بمانم. و سی سال دیگر اگر قرار بود هنوز روی زمین باشم ، هنوز دو ور ذهنی داشته باشم
و بعضی وقتها همچین آرزوهایی توی سرم وول بخورند.
۲۴ نظر:
وقتی همچین پست هایی که هم حسی شدیدی باهاشون دارم رو میخونم ..نمیدونم چی بگم.....خیلی مزخرفه که آدم زبونش این وقتا بند میاد..اما خی همینجا پشت پی سی خودم یه لبخند گوشه لبم میشینه..که..eeeاین آدمه و این حسش رو چقدر تجربه کردم...هوم...
بین گیجی قرص های مسکن و درد شدید دستم برای اینکه حواسم پرت شه نوشته ات رو خوندم و الان نمی دونم چرا حالم بهتره. به هرحال بهتره.
فکر می کردم فقط منم که ذهنم دو تیکه جداست که همیشه با هم سر جنگ دارن.
من خیلی خوب می فهمم گاهی حتی یک بازی خیالی تنها راه تحمل یه اندوهه
زندگي بدون اين دو ور مغزي چيز بس مزخرفي است. نعمتي داري به خدا
شايد بعضي وقتا آدم را آروم كنه
i feel u
r.n : می دونم . من هم گاهی با پستی حسابی همذات پنداری می کنم اما در کلمه چیزی برای گفتن ندارم.
dreamer : چقدر خوب که نوشته ی من بهترت کرد.
مونیکا : آدم هایی که یکی از این ور ها را دارند خیلی آسیب پذیر تر از آدمهایی مثل من و تو می شوند.
آه نه؛ این دومین پستی است که به غایت یک تریلی از رویم رد می شود توی همین یک ساعته! باید بروم پیش از آن که به سه برسد بازی! و تو، حیف که یک ماموت هجده چرخ داری؛ وگرنه به آنی پنچرش می کردم در همین لحظه ی لرزان، با همین مغز آش و لاش!
حال پدر حالا چطور است ؟؟؟
همان همسایه مجازی : باور کن دلم نمی خواهد تریلی یا هجده چرخ باشم ! چه کنم که این خانه گاهی مثل Safe Blanket است . آدم می آید و اندوه هایش را خالی می کند بین کلمه ها.
خـــآتون خــــآموش : خوبــــــــ ِ خوب ! آنقدر که صبح کلاس های دانشگاهش را برگزار کرد ! مرسی از مهربانی ات.
من هم دیشب بس حال مزخرفی داشتم. امیدوارم قوطی ادکلن آقای او ÷ر بشه از شکلک های خندان هیجان انگیز و حال بابا همیشه خوب باشه. برای دخترها گاهی این حال بد بابا از همه چیز بدتر است
یلدای دوست داشتنی حال پدرت که خوب شود که حتمن تا حالا خوب شده دوباره تمام قوطی ادکلن پر از لبخندهای دلنشینت می شود..
دوستت دارم دخترک
حس خوبی هست که به فکر دیگرانی باشی ...و مانند من تا این حد خودخواه و تک بعدی نشده باشی که دلت بخواهد برای درست کردن چیزی همه چیز را به فنا بدهی
امروز جمعه است...و من امروز این پست را خواندم..و این حس تو حس امروز من است...کاش تمام شود امرزو
خوب است یا بد؟که انقدر بدبخت باشیم که بدبختی دیگران را هم از فاصله ها بو بکشیم؟اسمش درد مشترک است یا صرف کردن درست فعل به گا رفتن؟
سلانم یلدا جان
من خیلی وقته شما رو می شناسم .از وقتی با مریم دوست شدی.
یه بار مریم برای این که قلم قوی شما رو به ما ثابت کنه نامه ای رو از شما خوند که چیزی رو برای مریم تعریف کرده بودید.
من هیچ وقت اون نامه یادم نرفت.انگار تمام صحنه هایی که توصیف کرده بودی می دیدم.
واقعا نوشته هاتون عالیه.من خیلی کم از نوشته ای لذت می برم امااین بلاگ از اون بلاگهاست که باید هر روز خوند.کلمات واقعا زنده ان. تبریک میگم یلدا جان و ممنون که بعد از مدتها باعث شدی از نوشته ای لذت ببرم.
من عاشق نوشتنم اما مدتهاست قلمم خشک شده.
راستی من فاطمم.دختر دایی مریم.
روی برچسب سبزم یک ادمک آرام کشیدم که فقط نگاه می کرد، و بعد چسباندمش کنار مانیتور محل کارم...
فاطمه : ممنون از لطف ِ بیکرانت . منظورت کدوم مریم بود حالا ؟ !
بهار: چه اشتراک ِ شیرینی !
اگر شما همون آرزوی مریم اربابون باشین منو باید بشناسی؟
در غیر اینصورت من اشتباه فکر کردم .
بهر حال نظرم در مورد نوشته هات همونی بود که قبلا گفتم.
ناشناس : نه. من مریمی به این نام نمی شناسم.
ارسال یک نظر