موهام و جمع کردم و با گیره ی صورتی بستم پشت سرم. کور نیستم که. این همه مهربونی از این همه آدم جورواجور
چه جوری ، چرا ، ریخته تو زندگی ِ من ؟ دیشب صدای سین و که شنیدم پشت تلفن. از اون راه دور. دلم به تپیدن افتاد.
آخ که چقدر اینا رو دوست دارم. شاید یه روز از همه چی بزنم و برم . شاید یه روز سعی کنم تقدس این خاک و از قلبم
پاک کنم که بتونم نفس بکشم. راحت نفس بکشم. ولی این خونه. اینجایی که سر درش این زن سبز رنگ لم داده و با
چشمای پُر بغضش خیره شده به من و هر مهمونی که میاد اینجا و میره ، یه چیز دیگه است. هرچقدر هم از این خاک
دور بشم ازاین خونه که نمی شه دور شد. اینجا نقطه ی عطف اتفاقهای فوق العاده ی زندگی منه. اینجا امامزاده است
انگار و من یه زن ساده که چادر می اندازه رو سرش و خودش و ، اندوهش و ، خاطره هاش و ، زخـم هاش و
می چسبونه به ضریحش. دیشب آخر شب باز از " ر " خواستم واسم شعر بخونه. می دونم. دوباره وسط شعر خوندنش
خوابم برد. صبح که چشمام و باز کردم دلم باز به تپیدن افتاده بود... این دو سه روز به لالایی که آرزو فرستاده بود
خیلی گوش کردم..معنیش قلبم و آروم میکنه.. انگار دیشب یکی بالای سر تختم نشسته بود و Loo Li Lai Lai
می خوند..چی شد که من شماها رو پیدا کردم... چرا مستحق آدمهایی به خوبی ِ شماها بودم. مامان املت درست کرده.
نشستیم با هم بخوریم. پست رسید و هدیه ی نیکا... حالا چشمای من یه لحظه هم از تصویر کاپی که اینجاست خالی
نمیشه.. منو وصل کرده به پاریس. انگار خودش روی کاپ مخصوص من نقاشی کرده. مثل اینکه این خط های نقشه
رو خودش کشیده باشه و خودش نقطه ی پاریس و واسم قرمز کرده باشه.
چند روزه روی مچ ِ دست راستم یه کبودی جا خوش کرده. شبیه یه حلقه است. انگار حلقه ام و قورت داده باشم و اون یه
راست رفته باشه زیر پوست ِ مچ ِ دست ِ راستم. بچه هم که بودم دست و پاهام هر از گاهی کبود می شدن. یادم نمی اومد
به کجا خوردن. یادم نمی اومد.. یادم نمیاد چکار کردم که شماها... چکار کردم... که شماها...
همین روزهاست که دوباره وقتی دارم از سر کار برمی گردم زنگ بزنم به عباس و بگم کافه ای عباس؟ و اون بگه
آره. هستم...
چه جوری ، چرا ، ریخته تو زندگی ِ من ؟ دیشب صدای سین و که شنیدم پشت تلفن. از اون راه دور. دلم به تپیدن افتاد.
آخ که چقدر اینا رو دوست دارم. شاید یه روز از همه چی بزنم و برم . شاید یه روز سعی کنم تقدس این خاک و از قلبم
پاک کنم که بتونم نفس بکشم. راحت نفس بکشم. ولی این خونه. اینجایی که سر درش این زن سبز رنگ لم داده و با
چشمای پُر بغضش خیره شده به من و هر مهمونی که میاد اینجا و میره ، یه چیز دیگه است. هرچقدر هم از این خاک
دور بشم ازاین خونه که نمی شه دور شد. اینجا نقطه ی عطف اتفاقهای فوق العاده ی زندگی منه. اینجا امامزاده است
انگار و من یه زن ساده که چادر می اندازه رو سرش و خودش و ، اندوهش و ، خاطره هاش و ، زخـم هاش و
می چسبونه به ضریحش. دیشب آخر شب باز از " ر " خواستم واسم شعر بخونه. می دونم. دوباره وسط شعر خوندنش
خوابم برد. صبح که چشمام و باز کردم دلم باز به تپیدن افتاده بود... این دو سه روز به لالایی که آرزو فرستاده بود
خیلی گوش کردم..معنیش قلبم و آروم میکنه.. انگار دیشب یکی بالای سر تختم نشسته بود و Loo Li Lai Lai
می خوند..چی شد که من شماها رو پیدا کردم... چرا مستحق آدمهایی به خوبی ِ شماها بودم. مامان املت درست کرده.
نشستیم با هم بخوریم. پست رسید و هدیه ی نیکا... حالا چشمای من یه لحظه هم از تصویر کاپی که اینجاست خالی
نمیشه.. منو وصل کرده به پاریس. انگار خودش روی کاپ مخصوص من نقاشی کرده. مثل اینکه این خط های نقشه
رو خودش کشیده باشه و خودش نقطه ی پاریس و واسم قرمز کرده باشه.
چند روزه روی مچ ِ دست راستم یه کبودی جا خوش کرده. شبیه یه حلقه است. انگار حلقه ام و قورت داده باشم و اون یه
راست رفته باشه زیر پوست ِ مچ ِ دست ِ راستم. بچه هم که بودم دست و پاهام هر از گاهی کبود می شدن. یادم نمی اومد
به کجا خوردن. یادم نمی اومد.. یادم نمیاد چکار کردم که شماها... چکار کردم... که شماها...
همین روزهاست که دوباره وقتی دارم از سر کار برمی گردم زنگ بزنم به عباس و بگم کافه ای عباس؟ و اون بگه
آره. هستم...
۲۷ نظر:
اينجا كه سر درش این زن سبز رنگ لم داده جاي خوبيه. من راحتم.
اگه میام اینجا اگه میخونمت به خاطر اینه که از جنس منی....آرزوهات مثل خودمه..حرفهایی که روی دلم سنگینی کرده رومیگی..کلماتت رو زیبا به بازی میگیری..
نمیدونم چی باعث میشه یه نفر از راه دورعاشق کسی میشه که ندیدش..نمیشناسش..
فکر میکنم انرژی بی پایان نوشته هاته که منو پایبندخونت کرده دوست مجازی من...
Dreamer : عینهو خونه ی خودت.. که من عاشق رفت و آمد بهش هستم..
همان دوست جدید.. : من این حس های مشترک و خیلی دوست دارم. بیشتر از خود موضوع اشتراکی که بین من و هزار نفر دیگه ایجاد می شه اینجا رو با ارزش می کنه.. ما همه محتاج این نزدیکی ها هستیم.
خوبه ....خیلی خیلی خوبه...کاش من زودتر قدر چیزایی رو که داشتم می دونستم.
جای کبودی...هر وقت میروم حمام به خودم نگاهی می اندازم و کبودی های جدید کشف می کنم..یا مثلا دست که می خورد به جایی از بدنم و درد می گیرد می فهمم باز خوردم به جایی و نفهمیدم...می دانی عاشق کدام جمله شدم..همانی که گفتی انگار حلقه ات را قورت دادی..و این کبودی...یلدا...این جا برایم زیباست..آرامش می گیرم...نوستالوژیهایت را دوست دارم
بلانش: عجب ! منم همینطوریم. از درد می فهمم قبلا دست و پام به جایی خورده..
من حس می کنم تو تخم مرغ خیلی دوست داری!چون انواع و اقسام تخم مرغا رو درست می کنی و ازشون حرف میزنی ...من اینجایی که مزه ی تخم مرغ خوش مزه ی خوشگل تزئین شدست رو دوست دارم!
نمي دونم چرا اما انگار نمي تونم نيام تو وبت بعضي وقتا با خوندن حرفات احساس مي كنم ازت متنفرم اما درست همون وقتي كه مي خوام برم و ديگه نيام يه حرفي مي زني كه كاملا باهات هم عقيده مي شم شايد به اين دليله كه تو هم مثل من تضاد هاي دروني زيادي داري قبلا فكر مي كردم نبايد اينجوري باشم يعني بين خوبي و بدي يكي روبايد انتخاب كنم اما الان دلم مي خواد نه خوب باشم نه بد نه سياه نه سفيدفقط خاكستري گاهي كم رنگ و گاهي پر رنگ
بنظر من هر هنرمندی یه زمانای محدودی حق داره که واسه علاقه منداش طنازی کنه،دلبری کنه(نه همیشه که اگه همیشگی باشه دیگه طنازی نیست،دلبری نیست)این پستت از این دست دلبری ها بود که تمام مدت لبخند به لبات می آورد
قدر این رفقا را باید دانست...و رفتاری ظریف در خورشان...که قطعا شما فاقد ان نیستید!
بهار : نمی دانم بهار ! تخم مرغ زیاد دوست دارم ؟ یا جزء معدود غذاهایی است که پختنشان را بلدم ؟ ;)
ناشناس : من آدم های خاکستری رنگ را دوست دارم.
سلام
ورود مجدد خودم را به وبلاگ دوستان تبریک می گم ... هر چند می دونم از امشب احتمالا مدت ها سیستم ندارم ...
منم مثله تو فکرمی کنم که دوست های خوبی این جا یافته ام ... نا خودآگاه آمدیم جلو و شد این اتفاق خوبی که الان در کنار هم هستیم ...
اتفاقا دو - سه روز پیش شاید داشتم به یکی دیگه از دوست های وبلاگی می گفتم بهترین دوست هایی که می تونستم رواز همین وبلاگ دارم ... هم اولیش خودت ... آرزو ... فروغ ... و بقیه ... سیاوش و رزگار ... حتی وقتی خیلی دورم و هیچ خبری ندارم دوستی شماها آرومم می کنه ...
فقط از این جا به بعد بزرگ واری خود ما هست که این دوستی رو مثل یک ایمان نگه داریم ...
کافه به روی همه دوست های خوب من باز هست ... هر وقت دلت خواست بیا ... ولی فقط هر وقت دلت خواست ;)
به امید خدا
خوش باشی
يلدا گاهي كسي مثل من به نگاهي مثل تو نياز داره واين نياز به خوندنت وقرار گرفتن توي فضات خوشايند ودلچسبه.گرچه گاهي نهبيشتر از گاهي تلخه وتلخيش ذيت مي كنه ومنم كه اشكم دمه مشكمه زودي ميادپايين اين باروناي فروخورده،اما خوبيش اينه كه سبك ميرم
خوش به حالت بخاطر اين قدرت كلمه هات كه خداييش خوب ميشينه جايي كه بايد...
بلند تر از هر يلدايي باشي دختر!
آرام : خیلی نگرانم که اون گاهی ها کسی و اذیت کنه اما انگار چیزی تو دست آدم نیست و ندگی هم هیچ وقت یکسان پیش نمیره.
خيلي خوشحال شدم كه خوشت اود يلداي عزيزم... :دي
انتخاب سختیست بین حداقل های داشته و حداقل های نداشته ای که حق داشتنش رو داریم، این آخر نامردی است که نمیشود همه این حداقل ها را با هم داشته باشیم.
دلم برای خانه تنگ شد :( نمی دونم دارم چی میکنم؟نمیدونم کجا ایستادم؟ گاهی وسط خیابون یهو می ایستم، گاهی از بالکن که بیرون رو نگاه میکنم، یکی داد میزنه اینجا کجاست، اینجا چه میکنی؟
پ.ن. من اینجا چه میکنم؟
دانای کل : اگر برگردی.. آنوقت دلت برای زندگی کردن تنگ می شود.. این یکی مثل خوره تا آخر عمر جانت را می خورد..
تو خودت خیلی خوبی پس تو مستحق بهترینایی یلدای عزیزم از جمله دوستانی مثل عباس سیاوش رزگار نیکا و آرزو....وخیلی های دیگر.
من هم خوشحالم که دختر خاله ای مثل تو را دارم.
موفق باشی
I like reading ur posts !
specially the last ones...
Im Updated too !
and ur in my blog Links !
Good Luck
http://www.parand.se/arkiv.htm
Cannot be understand
سلام یلدا ...امروز که تو دانشگاه بعد از مدت ها باهات صحبت کردم احساس کردم دلم برای خوندن نوشته هات تنگ شده ...بلاگ قبلیتو که رفتم دیدم جا به جا شدی...خوشحالم دوباره می خوانمت....ادبیاتت قوی تر شده و شخصیتت محکم تر ...موفق باشی عزیزم
پونه
پونه: مرسی پونه ی عزیز. دلم خیلی برت تنگ شده بود.
یلدا زود زود آپ کن، بابا همکنون نیازمند مطالب آرامش بخش شما هستیم..
سلام یلدا جان.ممنون که به بلاگ من اومدی و نظر دادی. خوش اومدی. بازم سر بزن و نطرت رو بگو.خوشحال می شم.
ارسال یک نظر