دراز کشیدم بودم روی تخت و " مارک و پلو" می خواندم. خواندنش را آنقدر دوست دارم که می ترسم تند تند پیش
بروم و یکهو ببینم که تمام شده. تا امروز آدم سفر نبوده ام. همیشه از ابتدای هر سفری نا آرامی توی بدنم می جوشیده،
اضطرابی که تا روز برگشت ادامه پیدا می کرده و نمی گذاشته از سفر نهایت لذت را ببرم. دور شدن از خانه همیشه
برای من کابوس است. با اینکه دلم نمی خواهد اینطوری باشد. اما انگار از کنترل من خارج شده و نتیجه ی هربار دور
شدن می شود نا آرامی و میل بازگشت به همان جایی که بوده ای. با این حال همیشه عاشق خواندن سفرنامه ها بوده ام. به
جرات می توانم بگویم آگاهی از فرهنگ های مختلف و تجسم کردن خیابان ها و فروشگاه ها و مردم کشوری دیگر یکی
از لذت بخش ترین لحظه های عمرم را تشکیل می دهد. و حالا شاید تنها نثر شیرین و دلنشین منصور ضابطیان دلیل لذت
بردن من از این کتاب نباشد که بیشتر این شوق، از علاقه ام به سفرنامه خوانی نشأت بگیرد.
دیروز توی آرایشگاه، که یکی از مکان های زجرآور زندگی من است ، قسمت مربوط به فرانسه اش را خواندم و آنقدر
لذت بردم که تمام شب گذشته خودم را سرزنش کردم که چرا کتاب را با خودم به عروسی که دعوت بودم نیاوردم .
محل عروسی دور بود و وقتی رسیدیم آنجا ، تقریبا همه ی مهمان ها آمده بودند. یکی از میزهای انتهایی سالن جای خالی
داشت. همان جا نشستیم . میز ما با سنِ وسط که همه روی آن مشغول رقص بودند فاصله زیادی داشت . یکی از
نکته های مثبتش همین بود . مجبور نبودم به زورِ افراد مختلف، بروم وسط جمعیت و برقصم. همانجا نشستم و به اطراف
و آدمهایی که بیشترشان را نمی شناختم نگاه کردم. پیرهنم کوتاه بود و پاهای لختم یخ زده بود. هوای دیشب مشهد سرد
بود و آنجایی که ما بودیم کمی هم با مشهد فاصله داشت و سردتر هم بود. موقعی که داشتیم می رفتیم می خواستم کتاب
را با خودم ببرم اما تصورم جای دنجی که نصیبمان می شد نبود .
دیروز توی آرایشگاه وقتی غرق پاریس خوانی بودم ، هی بغض می آمد تا پشت گلو و بر می گشت. ور ِ منطقی تر ذهنم
هی می خندید و این بغض های ناخواسته را به باد سخره می گرفت. بارها گفته ام. از روزهای بعد از انتخابات هشتاد و
هشت بود که این حالت در من به وجود آمد. انگار احساساتی تر از قبل شده باشم یا کنترل احساسم از دستهام خارج شده
باشد. آخر کدام آدم عاقلی با خواندن کلمه ی اق او اق (RER ) گریه اش می گیرد.
دیشب هم ترکیبی از همین احساس ها بود. عروس همیشه موجود زیبایی است . برای من. بهش نگاه می کردم و شاد
می شدم. در میز کناری ما اما دختری نشسته بود که عقب مانده بود. بیست و سه چهارسالی داشت. آرایشش کرده بودند.
چاق بود و موهای پشت لبش او را شبیه یک پسر تازه بالغ شده کرده بود. وسط مهمانی بلند شد و رفت که نمی دانم با
عروس عکس بگیرد یا آن وسط توی عکس ها باشد. بعد برگشت و زد زیر گریه. هق هق می زد و من وسط حرفهایی
که بین مادر و خاله اش رد و بدل می شد فهمیدم نتوانسته با عروس عکس بگیرد. بغض باز هجوم آورده بود پشت
حنجره ام. گوشی ام را برداشتم که به آقای او اس ام اس بزنم و برایش ماجرا را تعریف کنم. هی نوشتم و پاک کردم.
دوباره گوشی را برگرداندم روی میز و دلیلی پیدا نکردم که آقای او را که دارد هزار و اندی کیلومتر آنورتر
زندگی اش را می کند ، ناراحت کنم.
امروز قسمت ارمنستان مارک و پلو را خواندم و شاید تا شب سری به آمریکا و کره جنوبی اش بزنم.
بروم و یکهو ببینم که تمام شده. تا امروز آدم سفر نبوده ام. همیشه از ابتدای هر سفری نا آرامی توی بدنم می جوشیده،
اضطرابی که تا روز برگشت ادامه پیدا می کرده و نمی گذاشته از سفر نهایت لذت را ببرم. دور شدن از خانه همیشه
برای من کابوس است. با اینکه دلم نمی خواهد اینطوری باشد. اما انگار از کنترل من خارج شده و نتیجه ی هربار دور
شدن می شود نا آرامی و میل بازگشت به همان جایی که بوده ای. با این حال همیشه عاشق خواندن سفرنامه ها بوده ام. به
جرات می توانم بگویم آگاهی از فرهنگ های مختلف و تجسم کردن خیابان ها و فروشگاه ها و مردم کشوری دیگر یکی
از لذت بخش ترین لحظه های عمرم را تشکیل می دهد. و حالا شاید تنها نثر شیرین و دلنشین منصور ضابطیان دلیل لذت
بردن من از این کتاب نباشد که بیشتر این شوق، از علاقه ام به سفرنامه خوانی نشأت بگیرد.
دیروز توی آرایشگاه، که یکی از مکان های زجرآور زندگی من است ، قسمت مربوط به فرانسه اش را خواندم و آنقدر
لذت بردم که تمام شب گذشته خودم را سرزنش کردم که چرا کتاب را با خودم به عروسی که دعوت بودم نیاوردم .
محل عروسی دور بود و وقتی رسیدیم آنجا ، تقریبا همه ی مهمان ها آمده بودند. یکی از میزهای انتهایی سالن جای خالی
داشت. همان جا نشستیم . میز ما با سنِ وسط که همه روی آن مشغول رقص بودند فاصله زیادی داشت . یکی از
نکته های مثبتش همین بود . مجبور نبودم به زورِ افراد مختلف، بروم وسط جمعیت و برقصم. همانجا نشستم و به اطراف
و آدمهایی که بیشترشان را نمی شناختم نگاه کردم. پیرهنم کوتاه بود و پاهای لختم یخ زده بود. هوای دیشب مشهد سرد
بود و آنجایی که ما بودیم کمی هم با مشهد فاصله داشت و سردتر هم بود. موقعی که داشتیم می رفتیم می خواستم کتاب
را با خودم ببرم اما تصورم جای دنجی که نصیبمان می شد نبود .
دیروز توی آرایشگاه وقتی غرق پاریس خوانی بودم ، هی بغض می آمد تا پشت گلو و بر می گشت. ور ِ منطقی تر ذهنم
هی می خندید و این بغض های ناخواسته را به باد سخره می گرفت. بارها گفته ام. از روزهای بعد از انتخابات هشتاد و
هشت بود که این حالت در من به وجود آمد. انگار احساساتی تر از قبل شده باشم یا کنترل احساسم از دستهام خارج شده
باشد. آخر کدام آدم عاقلی با خواندن کلمه ی اق او اق (RER ) گریه اش می گیرد.
دیشب هم ترکیبی از همین احساس ها بود. عروس همیشه موجود زیبایی است . برای من. بهش نگاه می کردم و شاد
می شدم. در میز کناری ما اما دختری نشسته بود که عقب مانده بود. بیست و سه چهارسالی داشت. آرایشش کرده بودند.
چاق بود و موهای پشت لبش او را شبیه یک پسر تازه بالغ شده کرده بود. وسط مهمانی بلند شد و رفت که نمی دانم با
عروس عکس بگیرد یا آن وسط توی عکس ها باشد. بعد برگشت و زد زیر گریه. هق هق می زد و من وسط حرفهایی
که بین مادر و خاله اش رد و بدل می شد فهمیدم نتوانسته با عروس عکس بگیرد. بغض باز هجوم آورده بود پشت
حنجره ام. گوشی ام را برداشتم که به آقای او اس ام اس بزنم و برایش ماجرا را تعریف کنم. هی نوشتم و پاک کردم.
دوباره گوشی را برگرداندم روی میز و دلیلی پیدا نکردم که آقای او را که دارد هزار و اندی کیلومتر آنورتر
زندگی اش را می کند ، ناراحت کنم.
امروز قسمت ارمنستان مارک و پلو را خواندم و شاید تا شب سری به آمریکا و کره جنوبی اش بزنم.
۳۹ نظر:
محشر است اين كتاب.البته من تاب تحملش را نداشتم و همان شب كه رسيدم تا انتهايش خواندم و تا به حال براي هفت و يا هشت نفري هم بردم اش و آنها هم خواندند.حتي براي مسابقه معرفي كتاب هم همين كتاب را معرفي كردم.به نظرم جزو كتابهاي تاثير گذار است و مي تواند ديدگاههاي عده زيادي را نسبت به سفر تغيير دهد.
ـــــــــــــ
ياد سكانسي از فيلم عالي ِ“روز هشتم “ افتادم.او كه سخت دلبسته خدمتكار رستوران شده بود.وقتي به او گلي هديه داد و عينك اش را برداشت،دختر گل را به او پس داد و...
گريه كسي كه شما ديديد من را ياد گريه او انداخت.
مي توانم تصور كنم چه چيزي اتفاق افتاده
من امروز شبیه این حس را با کتاب ابله داستایوفسکی داشتم، و خوب وقتی به ما بقی کتاب که چند صد صفحه ای هست نگاه می کنم دلم آرام می گیرد.
خاص به نظر می رسد که برخلاف دختران و زنان درگوشه ای بشینی و کتاب بخوانی
بيد مجنون: وای تحمل سفر کردن به این همه جا را در یک شب ندارم. دلم می خواهد هر کدام را مزه مزه کنم. روز هشتم را ندیده ام راستی. چه حیف !
Iman : ابله را هنوز نخوانده ام .و می دانم که باید بخوانم.اما خوبی کارهای داستایوفسکی اصلا همین است که خیالت راحت است حالاحالاها تمام نمی شوند.
بعض ها رو نباید زیاد نگه شون داشت. در اولین فرصت باید خالی شون کرد وگرنه دردسر ساز میشن.
وقتی به آمریکا رسیدی، نیویورک که رفتی... برسان سلام ما را
سلمان : اتفاقا به فکر تو بودم.
عالی بود. مثل همیشه. چند روز پیش یه نفر دیگه هم بم گفت این کتابو بخونم راست کارمه ولی با نوشته تو حتمن باید فردا بخرم و بخونمش. به هرحال سفر دور دنیای ما هم یه روزی آغاز میشه!
می فهمم این حس شکنندگی لعنتی را؛ خوب می فهمم. و این بغضی را که پای هر پیچ، سر هر لقمه، دم هر چهارراه و روی هر صندلی و توی هر فکری می آید می بندد راه نفس آدم را و، نمی شود خالیش کرد اما؛ نمی شود خلاصش شد ...
"ش" را ببوس و، خوش حال باشی کاش.
همان همسایه ی مجازی! : آخ گفتی ! دقیقا همینه ! به روی چشم !
اميدوارم يه روز اينجا سفرنامه ي پاريس خودت تو بخونم : دي...
نیکا: ای جانم نیکا!!!! کاش این اتفاق بیفته.
dreamer: امیدوارم شروع بشه. چقدر انرژی های از دست رفته و خفه شده هستند تو ماها که قراراه زنده شن دوباره.. کتاب و بخون حتما.
منم همیشه تو آرایشگاه کتاب می خونم! تو عروسیا هم از خدامه کتاب بخونم ولی راستش جرات نمی کنم!
تا حالا سفرنامه نخوندم ولی ترغیب شدم این یکیو بخونم!
شیراز یه نفر ! شیراز یه نفر ! شیراز ! بدو بابا جا نمونی !
آبجی شیراز؟
خوشا به حالاتان كه فرصت خواندن كتاب را داريد من را كرمي كردي برم بخونمش
سفر برای من چیزی جز دلتنگی نداشت!اما به من آموخت برای دوست داشتن ادیگران باید اندکی از آنها دور بود...!
منتظر سفر نامه ات به آمریکا هستم مارک و پلوی دوست داشتنی !
احساسمت و دل آشوبت رو نسبت به سفر کردن می فهمم. این کتاب رو من هم در موردش خیلی شنیدم. . همیشه از خودم می پرسم این همون مارکو پولوی معروفه یا کس دیگه ای!! آخه ترجمه دیگه که از کتاب رو دیدم نثرش قدیمی بود و فکر می کردم اصلا " به قیافه منصور ضابطیان نمی خوره همچین کتابی رو ترجمه کنه!!!
در صمن قسمت " اق او اق " رو متوجه نشدم!! یعنی با شنیدن در مورد متروی پاریس گریه ات می گیره؟!!!
سلام
هم ما رو هم با خودت ببر به این سفر ها ...
حسابی دلمان سفر می خواهد ... حیف ... حیف ...
...
پستت رو دیشب خوندم ... خوشم آمد ...
می دانی که اگر بخواهم روزی بروم قریب به یقین تنها جایی که دوست وی دارم یا دوست تر می دارم فرانسه هست ...اما هر روز خبر های بدتری می شنوم که دیگر فرانسه فرانسه آن روز ها نیست ... پاریس پاریس دهه 60 و 70 نیست ... بعد دلم می لرزد ... که دیگر کجا ...؟!
دلم می گیرد یلدا ... دلم می گیرد ...
...
به امید خدا
خوش باشی
دانژه: آرایشگاه که می روی باید کتابی هم ببری. معطلی دارد و فضا کلا وقت تلف کردن محض است.
اراکده : خوش به حالــــــــــــت !!
آشا : من که مارک و پلو نیستم ! من مدتهاست کنج همین شهر مانده ام.
rezgar.sh: نه. مارک و پلو نوشته ی خود منصور ضابطیان است. نگاهی طنز و سفرنامه ای خواندنی. آره گریه ام می گیرد از تلفظش. از اینکه کلی خیال را بدون اینکه آنجا باشم کاشته ام روی صندلی های مترو اش.
وسوسه ی خوندن کتاب افتاد به جونم ..
تا حالا سفرنامه نخوندم !
احساسات خیلی پاکی داری و خیلی قشنگ اونا رو بیان میکنی. خوش به حالت
گزه : مرسی ! چند باری اومدم طرفت ! دیدم آپ نکردی ! حالا دوباره میام.
حسي كه سفر به من ميده دقيقن همينه
همين احساس ترس ودلشوره اما اون بغضهايي كه حرفش رو زدي هميشه بخشي از وجودمه.گاهي براي يك پرش ساده روي نوني كه مي خورم بهم احساس زجر ميده چه برسه به موجودات زنده ي اطرافم كه مي تونن هر كدوم به نوعي اهميت داشته باشن
خب پس خیلی خوبه که من مریض سفر کردنم...نه؟
اون موقعی که ایده الیست تربودم دلم می خواست دور دنیا را با یه شعار خاص بگردم...اما حالا بازم دارم می گردم به یه شکل دیگه...کم کم
دنیا همونقدر که بزرگه ...کوچیکم هست!اینو تو سفر می فهمی ...بعضی موقع ها بزرگترین سفرهارو تو خونه ی خودت و توی یک ماجرای ساده طی می کنی!
اون کافه تو پاریس هنوزم هممونو می خونه!
مارکوپولو؟می خونمش!
جک : مارک و پلو ! اسمش اینه ! بخونش حتما !
میام می خونم ها، و هی چک میکنم که شاید پست جدید باشه، نظر ندانم از نخواندم نیست که می خونم، از زیبا نبودن پست هایت نیست که هست، دستم به نظر دادن نمی رود بلکه این روزها خنثام، ببخش
دانای کل: این حرفها چیست که می زنی دانای کل ؟ می دانم بعضی روزها آدم نمی تواند نظر بر نوشته ای بگذارد. این خنثی بودن را حسابی می فهمم.
سفر علاج درد توست دختر!
باید این ترسها رو نابود کنی
جایی زندگی می کنیم که احتمال زیر و روو شدن تمام داشته هامون تو یک لحظه امکان پذیره،سفر بهت عادت دل بریدن رو یاد میده...پاشو دختر
بهار: آخ اگر بشود چه خوب می شود !
یه چیزی بنویس دختر برام که دلم کمی باز بشه....عاشقانه ای عارفانه ای مهربانانه ای....
دل من سخت سخت گرفته
مارك و پلو ؟!
کجایی خانم؟ سفرت تمام شد؟!!!
خيلي وقت است كه هيچ كتابي به دستم نرسيده كه اينطور درگيرم كند. ولي كتابخواني در عروسي هم ايده جذابي است فكر كنم بايد بهش فكر كرد
دیشب خواب دیدم که راجع به سهیل نفیسی و آلبوم ری را نوشتی!
دیگه وقتت سراومده...زود باش پست جدید بنویس
وقت خواندن این کتاب پر بودم از حس های متفاوت...و اغراق نیست اگر که بگویم در جاهایی بغضم گرفت و قورت داد م و رفتم صفحه بعد!
یلدای علایی! چقدر دلم برای دنیاین تنگ شده بود...این دنیای ملموس و دوست داشتنی و آشنای تو!
ارسال یک نظر