ساعت هنوز به ده نرسیده. باید نه و نیم باشد. سالن پایین شلوغ است. کوله ام را که تا اینجا با خودم کشانده ام ، می اندازم
روی دوشم و پله ها را دوتا یکی می روم بالا. سالن بالا خالی است. گوشه ی دنجش میزی چهارنفره است. خودم را مثل
چهارنفر بین صندلی هایش پخش می کنم. فیش من شماره ی 72 است و صدای زن از بلندگوی سالن دارد شماره ی
48 را صدا می زند.دست می کنم توی کوله پشتی آبی نفتی ام. دنبال کتابی که از بودنش توی آن کیف مطمئنم. دستم
می رود سمت دفترچه ی قرمز رنگ کوچکم. در دلم کسی تاب می خورد انگار. نمی توانم از کیفم بکشمش بیرون.
چیزی مانعم شده. این یکی از صد تا دفترچه ای است که گاه و بیگاه در خانه و خیابان و جاده و محل کار خودم را درش
ریخته ام. یکی از صدتا دفترچه ای است که دو سه ماهی است رنگ بی محلی مرا روی جلدش حس کرده. زن توی
بلندگو می گوید 52 . نه حوصله ی کتاب خواندن دارم و نه توان باز کردن دفترچه ام را. هر بار از نوشتن فاصله
می گیرم ، سنگینی پایش را می گذارد توی زندگی ام. همین دفترچه ها آنقدر سنگین شده اند که هرچه زور می زنم
نمی توانم دوباره بازشان کنم. آن وقت ها سبک بودم. وسط ترافیک می گرفتم به راست و کنار خیابان پایم را می گذاشتم
روی ترمز و مدادم را روی برگه های دفترچه ام ، یکی از همان صدتایی که گفتم ، به حرکت وا می داشتم.
حس می کردم دارم مریض می شوم. به خودم قول دادم حداقل یکی دو ماه بالاترین را چک نکنم و خبرها را تا آنجایی
که می شود نخوانم و نشنوم و ندانم. رد پای جامعه ام را تا آنجا که شد از نوشته هایم پاک کردم. دور شده ام حالا از آن
چیزی که در بودنش رضایتی عمیق وجود داشت. دیروز توی ترافیک داشتم درخت های بلند پارک آنطرف خیابان را دید
می زدم. بین چند ماشین که جلوتر از من بودند تصادفی پیش آمد. اولین حرکتی که راننده ها کردند خارج شدن از ماشین
و پریدن به سمت راننده ی دیگر بود. چنان به سر و صورت هم چنگ می کشیدند و با چنان سرعتی فحش هایی که در
زندگی شان بلد شده بودند را به رخ همدیگر می کشیدند که انگار داورانی را کنار خیابان می دیدند که نشسته اند به
فحش ها و ضربه های دفاعی اینها رای بدهند. کمی آنطرفتر دختری که چادر انداخته بود روی سرش داشت می آمد
اینطرف خیابان .در موتوری که کنار ماشین من ایستاده بود جنب و جوشی افتاد. از بین ماشین ها خودش را به راهِ بازی
از خیابان رساند و از پشت دختر چادری رد شد و دستش را کشید به تن دختر. بعد گاز داد و رفت.
فکر کردم چقدر دلم ایستک لیمو می خواهد و فکر کردم چقدر یاد " کوری " می افتم این روزها. پیچیدم توی همان
کوچه ای که یک بار بعد از رفتن او پناه برده بودم به تاریکی اش. و گذاشته بودم گریه بیاید و هر چه فکر توی سرم
هست را بشوید و ببرد. پارک کردم و وحشت کردم توی این تاریکی توی این کوچه بمانم. هوای بیرون سرد و خشک و
بی گریه بود. تا اولین سوپری که می شد ازش ایستک لیمو بخری ، شاید صد قدم مانده بود.
زن توی بلند گو مرا صدا می زند. من را که نامم شماره ی 72 است. من را که سه تکه بال سوخاری هستم با
سیب زمینی های داغی که باهاش اطرافم را پر کرده ام.
روی دوشم و پله ها را دوتا یکی می روم بالا. سالن بالا خالی است. گوشه ی دنجش میزی چهارنفره است. خودم را مثل
چهارنفر بین صندلی هایش پخش می کنم. فیش من شماره ی 72 است و صدای زن از بلندگوی سالن دارد شماره ی
48 را صدا می زند.دست می کنم توی کوله پشتی آبی نفتی ام. دنبال کتابی که از بودنش توی آن کیف مطمئنم. دستم
می رود سمت دفترچه ی قرمز رنگ کوچکم. در دلم کسی تاب می خورد انگار. نمی توانم از کیفم بکشمش بیرون.
چیزی مانعم شده. این یکی از صد تا دفترچه ای است که گاه و بیگاه در خانه و خیابان و جاده و محل کار خودم را درش
ریخته ام. یکی از صدتا دفترچه ای است که دو سه ماهی است رنگ بی محلی مرا روی جلدش حس کرده. زن توی
بلندگو می گوید 52 . نه حوصله ی کتاب خواندن دارم و نه توان باز کردن دفترچه ام را. هر بار از نوشتن فاصله
می گیرم ، سنگینی پایش را می گذارد توی زندگی ام. همین دفترچه ها آنقدر سنگین شده اند که هرچه زور می زنم
نمی توانم دوباره بازشان کنم. آن وقت ها سبک بودم. وسط ترافیک می گرفتم به راست و کنار خیابان پایم را می گذاشتم
روی ترمز و مدادم را روی برگه های دفترچه ام ، یکی از همان صدتایی که گفتم ، به حرکت وا می داشتم.
حس می کردم دارم مریض می شوم. به خودم قول دادم حداقل یکی دو ماه بالاترین را چک نکنم و خبرها را تا آنجایی
که می شود نخوانم و نشنوم و ندانم. رد پای جامعه ام را تا آنجا که شد از نوشته هایم پاک کردم. دور شده ام حالا از آن
چیزی که در بودنش رضایتی عمیق وجود داشت. دیروز توی ترافیک داشتم درخت های بلند پارک آنطرف خیابان را دید
می زدم. بین چند ماشین که جلوتر از من بودند تصادفی پیش آمد. اولین حرکتی که راننده ها کردند خارج شدن از ماشین
و پریدن به سمت راننده ی دیگر بود. چنان به سر و صورت هم چنگ می کشیدند و با چنان سرعتی فحش هایی که در
زندگی شان بلد شده بودند را به رخ همدیگر می کشیدند که انگار داورانی را کنار خیابان می دیدند که نشسته اند به
فحش ها و ضربه های دفاعی اینها رای بدهند. کمی آنطرفتر دختری که چادر انداخته بود روی سرش داشت می آمد
اینطرف خیابان .در موتوری که کنار ماشین من ایستاده بود جنب و جوشی افتاد. از بین ماشین ها خودش را به راهِ بازی
از خیابان رساند و از پشت دختر چادری رد شد و دستش را کشید به تن دختر. بعد گاز داد و رفت.
فکر کردم چقدر دلم ایستک لیمو می خواهد و فکر کردم چقدر یاد " کوری " می افتم این روزها. پیچیدم توی همان
کوچه ای که یک بار بعد از رفتن او پناه برده بودم به تاریکی اش. و گذاشته بودم گریه بیاید و هر چه فکر توی سرم
هست را بشوید و ببرد. پارک کردم و وحشت کردم توی این تاریکی توی این کوچه بمانم. هوای بیرون سرد و خشک و
بی گریه بود. تا اولین سوپری که می شد ازش ایستک لیمو بخری ، شاید صد قدم مانده بود.
زن توی بلند گو مرا صدا می زند. من را که نامم شماره ی 72 است. من را که سه تکه بال سوخاری هستم با
سیب زمینی های داغی که باهاش اطرافم را پر کرده ام.
۱۷ نظر:
حس می کنم هی از روزمرگی ها می گی که اون حرف اصلی ته دلت رو نگی.
بدجوری نمی دونم بهت چی بگم!اما ...یه جورایی_نه بی شرمانه_درکت می کنم.
یه چیزائی رو گاهی می نویسی که از خوندنش لذت می برم مثلا "در دلم کسی تاب می خورد انگار"کلی ذهن ادم رو بازی می ده .از اخرش خیلی خوشم اومد شاد باشی
کاشکی عکس اون فرنچ فرایزها رو هم گذاشته بودی
سلام
هم همه ما مریض هستیم ...
خب همین است عاقبت دور شدت از جامعه ...
مرا که دیده ای عبرت بگیر ...
عبرت بگیر و بمان ...
...
به امید خدا
خوش باشی
وقت هایی که از رانندگی ات میگی به شدت حسودیم میشه. نمی دونم چرا. تصویری که تو ذهنم درست شده مثل یه فیلم دهه هفتادی فرانسویه. همونقدر غبطه برانگیز.
خوابت رو دیدم باز!
خواب عباس و اویی را که اصلا نمیشناسم...نشسته بودیم سه تایی توی کافه ی عباس !!و منتظرت بودیم!
بال سوخاری خوب نیست عزیزکم!هورمونی بد است!
من چقدر دلتنگ این دست تنهایی ها هستم....
و تو هر روز می دانم که تغییر هویت می دهی ...
این روزا به همه فش میدم، پرخاشگری میکنم، دل همه رو میشکنم. مث همون رانندهها. با این تفاوت که نه کسی بهم زده نه من به کسی زدم.
اینا از کدوم الاعم مرضهای روانشناسانس الله اعلم فقط میدونم که یه مرضی دارم سوای مرضای تنی.
از اونور احساس میکنم که همه همیشه با یه نگاه سوءاستفادهگرانه بهم خیره میشن و من هم که نمیخوام زیر این نگاهها له بشم خودم و توی هزارتا زرورق قایم میکنم بلکه خلاص بشم اما اون "همه"ها جریتر میشن و بیشتر من و انگلک میکنن. مث همون دخترئه.
این دوتا دست به دست هم دادن تا من این حس رو داشته باشم که یه مرغ سخاریشدهم با یه عالمه سیبزمینیسرخشده دور و اطرافم که هزارتا چشم دارن من و میپائن تا در یک آن واحد بهم حملهور بشن و من با تمام زورم با زبون بی زبونی بهشون پرخاش میکنم اما هیچ افاقهایی نمیکنه.
این ینی دست و پابسته، همونچیزی که توی این پست تو هست. ینی من!
از اینکه بلاگهای دونبالشوندهم رو خوب انتخاب کردم خوشحالم.
یلدااااااا......... منم دلم برات تنگ شده، ولی گم شدم فعلا. دعا کن دوباره پیدا شم تا باز همین جا پایین پستامون کلی خوش بگذرونیم انگار نه انگار که این همه فاصله بینمونه :)
از جهان اطرافم تهوعم مي گيرد وتنها جاي آرامشم دفترچه هاي روشن وتيره ايست كه مرا ثبت مي كنند براي خودم.گاهي بر مي گردم وجاي اشكهايم را مي بينم.جايي كه از زور خيسي پف كرده وخشك شده ونوشته هايم را بالا وپايين وكج ومعوج...
تنهايي تنها چيزيست كه دلم را مثل ايستك ليمويي تو خنك ميكند يلدا!
آه... از این دفترچه ها دارم، نه صدتا اما؛ دو تا. یکی برای نوشتن است و آن یکی برای کشیدن... و ماه هاست که نه چیزی تویشان نوشته ام و نه چرندی کشیده ام پیشان... آخ اگر این حس خالی شدن ولم می کرد... اگر خلاص می شدم از پوتینی که زیر گلویم را خرد می کند له می کند بند میاورد نفسم را و، بلند نمی شود بدمصب و، اصلنی نمی دانم کجاست و مال کیست و چرا هست... یا می دانم و کوبیده ام خودم را به راه "نمی دانم"...
7.3 ثانیه..آدرسم اینه :
http://notewrites.wordpress.com/
اما نشد کامنت بذارم باهاش D:
برخلاف تو من به این جامعه امیدوارم. به من و تو هایی که می بینم امیدوارم.یعنی مجبورم که امید وارم باشم. یعنی اگر امید نداشته باشم چه کنم؟
امید داشته باش من برای آینده ام رویاهای بزرگتری و زیبا تری دارم. شاید اوضاع از اونی که میگی هم بد تر باشه اما امید داشته باش.
من هم خیلی وقته تو دفترچه م چیزی ننوشتم
دفترچه زیاد دارم...بعضی نیمه کار...بعضی تا آخرین صفحه نوشته شده...یلدا...امشب خبری رسید دستم...با یک اس ام اس...دفترچه را باز کردم...این خبر را نوشتم...این /اخرین خبریست که در این دفترچه می نویسم..باید دفتری جدید تهیه کنم...کاش امشب زودتر تمام شود.....
چه خوب ازین دفترچه ها ندارم، جراتی میخواد مرور این دفترچه ها، اصلاً ترسناک است، فراموششان هم نمی شود کرد، کلاً ازین دفترچه ها داشتن خطرناک است. مکتوب که نباشد زودتر فراموش میشود همه چی و این خیلی هم خوب است
ارسال یک نظر