1.
اگر ژوان بوکوآ را ماه پیش خریده بودم ، الان لم داده بود روی شکمم و مثل گربه ی خانگی که خودش را برای صاحبش لوس می کند، داشت زیبایی اش را به رخم می کشید.دراز کشیده ام روی تخت و در تنم سربازهایی شبیه خستگی رژه می روند. از وقتی رنگ ژوان را هم در ذهنم ساخته ام ، خریدنش مشکل تر شده. مثل دختر نوجوانی که منتظر شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدش می ماند . طبعا در چنین شرایطی اسب سیاه یا رنگ دیگر به دلش نمی نشیند. اگر ژوان بوکوآ اینجا بود لازم نبود در این هوای سرد تا کمر روی دفترچه ام خم بشوم که چند خطی بنویسم.
2.
"برو ولگردی کن رفیق " ِ مهدی ربی را خواندم. دو داستان اول را که خواندم آنقدر از نوع فضا سازی هایش و فکری که پشت پلات های داستان هایش گذاشته بود خوشم آمد که طاقت نیاوردم و شب از پشت گوشی برای او خواندمشان. کتاب مهدی ربی به نظرم تنها از نظر تکنیکی قوی نیست که جذاب هم هست. آنقدر جذاب هست که " آقای او " ی مرا که اهل کتاب دست گرفتن نیست ، برای خریدنش بکشاند کتابفروشی شهر.
3.
چند شب پیش با او تعداد غذاهایی را که بلدیم بپزیم شمردیم. شد بیست تا. از این بیست تا سه تایش مال من بود و باقی دستپخت آقای او. خب، معادله ی سختی نبود، قرار شد آقای او آشپزی کند و من قربان صدقه اش بروم.