Instagram

دوشنبه، اسفند ۲

.

گورستان شده ام. پشت پنجره ای که رو به برف بنا شده. خط های دنیا را بسته اند به رویم. صدای تکه شدن گوشت و

صدای شغال های اکسیر خورده خیابان ها را پر کرده. اگر برف نمی بارید شاید گریه می کردم.

کوئین می خواند . نسکافه ی سرد را به زور از گلو می دهم پایین. پشت برف ها ، خشونت می رقصد. ایستاده ام پشت

پنجره ی قدی تراس. مثل یک گورستان بزرگ. مثل بهشت زهرا. نسکافه ی سرد می ریزم روی گورها. تصویر شازده

کوچولو وقتی آتشفشان خاموشش را تمیز می کرد از ذهنم عبور می کند. مطمئن نیستم کسی مرا بفهمد. سرعت اینترنت

پایین است. کوئین می خواند. دلم کوچک شده است . دلم تکان می خورد. مغزم نمی کشد کتاب بخوانم. مغزم نمی کشد

اسپاگتی درست کنم. مغزم.. کسی دکمه ی استاپ را فشار داده است.کسی شغال ها را همیشگی کرده است.. کسی دارد

با دلم بازی می کند..

فکر می کنم کمی دیگر اگر بایستم آنجا.. خشک می شوم.. تصویر او از ذهنم عبور می کند.. توی آشپزخانه .. برای

صبحانه چای می ریخت و می رقصید.. با لیوان چای.. پشت پنجره خشونت می رقصد .. رقص وحشیانه.. پاهایم را

می گیرم توی دستم .. تکانشان می دهم.. کوئین می خواند... پاهایم چوبی نیستند..سبک اند.. برف می بارد..توی هال ..

توی تاریکی ... می چرخم.. با فنجانی که نسکافه ای سرد درش ماسیده است...  دنبال شال گردن ام می گردم..

دستکشهام.. آب معدنی ام.. خیابان زیر برف پنهان شده.. می ریزم به خیابان.. کوئین می خواند توی هدفونم.. بوی تنم

هوا را پر می کند.. شغال های گرسنه.. اگر برف نمی بارید گریه می کردم..  
















یکشنبه، بهمن ۲۴

.

توی همین روزهای شلوغ، فکر و ذکرم خیلی چیزها بود. چیزهایی که هیچ ربطی به دلمشغولی آن روزها نداشتند.

روزی که باید چندین ساعت متوالی را در آرایشگاه می گذراندم ، کتاب دو قدم اینور خطِ احمد پوری را با خودم بردم .

عجیب بود که باز ادبیات در برهه ای نه چندان مربوط به هنر نقش ناجی را به خود گرفت و آرامش عجیبی بهم داد.

مهم تر از آن آرامش حالتی بود که درش قرار می گرفتم. هربار با ادبیات وقت می گذرانم حالم خوب است. از خودم

بدم نمی آید .

روزهای شلوغ ام تمام شدند. زوج شده ایم حالا.  شب هامان حالا دو نفری است. حالا بیشتر از قبل، پیش هم هستیم. باز

بهترین قسمت اش لحظه هایی است که او می نشیند روی تخت و من لم می دهم توی صندلی جلوی کامپیوتر و برایش

کتاب می خوانم. لحظه هایی که با هم به تماشای سینما می نشینیم و لحظه هایی که به هر نوعی هنر را به زندگی وحشی و

خشکی زده گره می زنیم.



سه‌شنبه، بهمن ۱۲

.

نمی دانم تابستان بود یا اواخر بهار. اما خوب یادم است هوا هُرم داشت. هرم ِ گرما می خورد به سر و صورتم. یادم

است بین حرفهاش چند باری بلند شده بودم ، دستم را گرفته بودم زیر شیر آب ِ سرد و آب پاشیده بودم روی گردنم. با

خودم قرار گذاشته بودم چند روزی که هیچ کس خانه نیست ، بیرون نروم و پشت سر هم فیلم ببینم و کتاب بخوانم و لخت

بچرخم توی خانه. دختره ی دیوانه وقت پیدا کرده بود برای دعوا کردن با شوهرش. برای الم شنگه راه انداختن و از

خانه بیرون زدن. نمی دانم چرا بین این همه گوش ، گوش ِ من انتخاب شده بود . آمده بود و یک ِ نیمه شب ِ مرا داده بود

به فاک.

فنجان قهوه ای را که گذاشته بودم روی میز، کشید طرف خودش و میان ِ سر و صداهایی که از بینی اش در می آمد

ادامه ی ماجرا را تعریف کرد. با همان هیجانی که از لحظه ی آمدن نشان داده بود. حواسم به حرفهاش نبود. اولش چرا.

گوش کردم ببینم قضیه چه بوده. بعد از ده دقیقه ی اول اما فهمیدم موضوع تمام شده و الکی دارد کش اش می دهد.

هرچه می گفت تهش به همان جمع بندی ده دقیقه ی اول می رسید. بین حرفهاش چند بار خنده ام گرفته بود. که چرا از

همه جا آمده پیش من ! من که مثل الاغ زل می زنم به طرف و آخرِ همچین ماجراهایی یک کلمه هم در بساط ندارم. من

که همیشه ترسیده ام از قاضی شدن توی همچین موضوعاتی. از آدم هایی که با هم خوابیده اند. ماه ها. سال ها . و حالا

دچار تنفری شده اند که خدا می داند چند لحظه بعد قرار است از ذهن شان پاک شود. چند بار وسط حرف هاش

می خواستم بهش بگویم اگر با من هم خوابیده بودی ، آنوقت از نظر دادن نمی ترسیدم. هرچه بگویم  دو روز دیگر که

دوباره برگردید توی یک تخت ، علیه خود من استفاده می شود. نگفته بودم. و زل زده بودم به توده ی هوایی که داشت

از در تراس خودش را توی آشپزخانه منتشر می کرد.

نمی دانم تابستان بود یا اوایل پاییز. اما خوب یادم است بعد از دو ساعت حرف زدن مداوم و گله و گلایه ، روی مبل

قرمز هال خوابش برده بود. ملافه کشیده بودم رویش و مهمان ِ تراس شده بودم. هوا گرم بود . همان جا توی تراس

برنامه ریخته بودم که دفعه ی بعد که مامان و بابا می روند سفر ، درها را قفل کنم و آیفون را قطع کنم و گوشی را

بکشم . لخت شوم و لم بدهم روی مبل بزرگ جلوی تلویزیون. The Dreamers  ببینم . پاپ کرن و نوشابه بخورم و

زندگی هیچ کس به تخمم نباشد. یک عریانی ِ کامل.  یادم است هوا نزدیکیهای صبح بهتر شده بود و خنکای صبحگاه تنم

را مور مور کرده بود. آن موقع نمی دانستم مامان و بابا تا سال ها بعد هوس سفر کردن به سرشان نمی زند و هر روز

خانگی تر از دیروز می شوند.