Instagram

سه‌شنبه، بهمن ۱۲

.

نمی دانم تابستان بود یا اواخر بهار. اما خوب یادم است هوا هُرم داشت. هرم ِ گرما می خورد به سر و صورتم. یادم

است بین حرفهاش چند باری بلند شده بودم ، دستم را گرفته بودم زیر شیر آب ِ سرد و آب پاشیده بودم روی گردنم. با

خودم قرار گذاشته بودم چند روزی که هیچ کس خانه نیست ، بیرون نروم و پشت سر هم فیلم ببینم و کتاب بخوانم و لخت

بچرخم توی خانه. دختره ی دیوانه وقت پیدا کرده بود برای دعوا کردن با شوهرش. برای الم شنگه راه انداختن و از

خانه بیرون زدن. نمی دانم چرا بین این همه گوش ، گوش ِ من انتخاب شده بود . آمده بود و یک ِ نیمه شب ِ مرا داده بود

به فاک.

فنجان قهوه ای را که گذاشته بودم روی میز، کشید طرف خودش و میان ِ سر و صداهایی که از بینی اش در می آمد

ادامه ی ماجرا را تعریف کرد. با همان هیجانی که از لحظه ی آمدن نشان داده بود. حواسم به حرفهاش نبود. اولش چرا.

گوش کردم ببینم قضیه چه بوده. بعد از ده دقیقه ی اول اما فهمیدم موضوع تمام شده و الکی دارد کش اش می دهد.

هرچه می گفت تهش به همان جمع بندی ده دقیقه ی اول می رسید. بین حرفهاش چند بار خنده ام گرفته بود. که چرا از

همه جا آمده پیش من ! من که مثل الاغ زل می زنم به طرف و آخرِ همچین ماجراهایی یک کلمه هم در بساط ندارم. من

که همیشه ترسیده ام از قاضی شدن توی همچین موضوعاتی. از آدم هایی که با هم خوابیده اند. ماه ها. سال ها . و حالا

دچار تنفری شده اند که خدا می داند چند لحظه بعد قرار است از ذهن شان پاک شود. چند بار وسط حرف هاش

می خواستم بهش بگویم اگر با من هم خوابیده بودی ، آنوقت از نظر دادن نمی ترسیدم. هرچه بگویم  دو روز دیگر که

دوباره برگردید توی یک تخت ، علیه خود من استفاده می شود. نگفته بودم. و زل زده بودم به توده ی هوایی که داشت

از در تراس خودش را توی آشپزخانه منتشر می کرد.

نمی دانم تابستان بود یا اوایل پاییز. اما خوب یادم است بعد از دو ساعت حرف زدن مداوم و گله و گلایه ، روی مبل

قرمز هال خوابش برده بود. ملافه کشیده بودم رویش و مهمان ِ تراس شده بودم. هوا گرم بود . همان جا توی تراس

برنامه ریخته بودم که دفعه ی بعد که مامان و بابا می روند سفر ، درها را قفل کنم و آیفون را قطع کنم و گوشی را

بکشم . لخت شوم و لم بدهم روی مبل بزرگ جلوی تلویزیون. The Dreamers  ببینم . پاپ کرن و نوشابه بخورم و

زندگی هیچ کس به تخمم نباشد. یک عریانی ِ کامل.  یادم است هوا نزدیکیهای صبح بهتر شده بود و خنکای صبحگاه تنم

را مور مور کرده بود. آن موقع نمی دانستم مامان و بابا تا سال ها بعد هوس سفر کردن به سرشان نمی زند و هر روز

خانگی تر از دیروز می شوند.


















۱۵ نظر:

Unknown گفت...

حرف هایی که نوشتی به هیچ وجه انتی سوشیال نیستند...تو و خیلی های دیگر که تفاوتی ـ اندک یا زیاد ـ با دیگران دور برشان دارند قسمتی از این جامعه اند و حق زندگی خودشان و طرح تمناهای درونی خودشان را دارند.حق فانتزی پردازی و ایده برای رستگار شدنشان....


اما اری....سفر بسیار ولی متسفانه دنیا خیلی کوچیکه و اه ادم هم همیشه به راه

خونه خالی برای منم خیلی وقت ها چنین تعبیری داشته...بگذریم از تعبیرهای بدی که ازش می شود.

نگار گفت...

هیچوقت واسه همچین چیزی برنامه نریخته بودم.خونه همیشه خالی بود.برای همدردی ولی دیگه پیر شدم

سلمان گفت...

یاد ریچل افتادم یهو :دی

Unknown گفت...

Sali : آره می دونم. چقدر سر همین چیزا خندیدم تو اون قسمتش.

rezgar.sh گفت...

ey nudist!!
من قبلن ها به کسایی که میومدن پیشم و درد ودل می کردن خوب گوش می دادم و سعی داشتم کمک کنم ...اما حالا زیاد حوصله ندارم هر چند که بعدش کمی عذاب وجدان می گیرم!!!

miss lilliput گفت...

دقیقا منم یاد ریچل افتادم. اوووووف تا دلت بخواد من تو خونه تنهام. .. اما نمی دونم هیچ وقت نخواستم برهنه بگردم... برهنه ترین حالتم وقتی بوده که از حمام اومدم و فقط بلوزمو تنم نکرده بودم :)
یه جورایی از برهنه گشتم معذب می شم، همش احساس می کنم یکی داره دید می زنه :دی

پوره گفت...

dreamers رویای جمعی نسلی از ماست که جسارت به فعل رسوندنش رو کمتر داشتیم رویایی به دور از تعصبات و خط کشی ها و همه اون باید نباید هایی که عمر گرانمایه درش صرف شد
اشاره ت خیلی هوشمندانه بود از زوجهایی که دعوایی می کنند و دنبال ابلهی برای باور کردن می گردند اما در عین حال بنظرم میرسه اگه واسطه وصل دوباره ای شدیم و بعد به تمسخر گرفته شدیم این هم یکجور فداکاری است در نوع خودش

Unknown گفت...

miss lilliput : با اینکه خودم هیچ وقت همچین حسی ندارم ، ولی کاملا درکت می کنم.

Unknown گفت...

پوره : تو هم اشاره ی خیلی خوبی به تفسیر خیالباف ها کردی. و در مورد دوم گاهی پیش می یاد که آدم تو مود فداکار دیده شدن هم نیست.

بی پــَــروا گفت...

:)

شریعتی گفت...

سلام
اوه چه خبرته ؟! این قدر تند تند ...
بذار من هم برسام بابا !!!!
به امید خدا
خوش باشی

بهار گفت...

گاهی برای چند ساعت تنهای دل نزدیکی رو میشکونی...تو فقط برو....تو فقط برو!!!
ولی واقعا اگه اون چند ساعت تنهاییی یا روز و یا حتی بیشتر محیا نشه انرژیت بهت برنمیگرده

Morteza گفت...

چنان از همدگیه چنان اظهار تنفر می کنند که با خودت فکر می کنی اگه الآن یکیشون رو با کارد سلاخی کنی هم طرفش مقابلش ککش که نمی گزه خوشحال هم میشه ... اما نه! تجربه ثابت کرده فقط باید گوش کنی ... هیچی نگی .. فردا با هم خواهند خوابید و تو ...

bagi گفت...

چرا وبلاگت یه حسه روشنکریه خفنی به آدم میده؟
در عینه حال پر از دلخوشی های قابله لمسه،چیزایی که دقیقا" وسطه زندگیامون بهشون دلخوش میکنیم،آفرین،کارت درسته
کارت داغه دغه داغه مثله همون سیبزمینیا.

حدیث گفت...

فیلتر شدی که یلدا....:(