Instagram

چهارشنبه، اردیبهشت ۷

.

آدم ها بیشتر از اینکه به خوب بودن فکر کنند , به خوب بازی کردن فکر کرده اند. به نشان دادن قالبی انتزاعی از

خودشان , قالبی که با آنچه در قلب شان می گذرد در تضاد است. هنوز نمی دانم مردی که بعد از طلاقش چشم دیدن

زن اش را ندارد و این حس را همانطور که هست نشان می دهد , کار بهتری می کند یا آنکه ادای لامپ روشن گنده ای

را در می آورد و با همه ی درد و رنج درونی اش مبارزه ای کاذب کرده و به همه ی دنیا نشان می دهد که ما هنوز

دوستیم.

با اینکه حرمت , هزار بار در چهاردیواری خانه مان شکسته و بالا و پایین همدیگر را از فحش یکی کرده ایم و تا آنجا

که فکر یاری می کند زیر آبِ هم را زده و احساس را له و لورده کرده ایم, باز با هم دوستیم. چون در این عصر به

همزیستی مسالمت آمیز معتقدیم.

و تا اکنونِ من , بارها چنین اتفاق هایی افتاده است. هیچ گاه درگیرطلاق نبودم اما رابطه های زیادی را به هم زده ام یا

ازدست داده ام. و از پسِ آنها , حالا دور و برم پر است از آدمهایی که لبخند و احترام های بازیگرانه تقدیمم می کنند و

در روزهایی که توی مود بدی به سرمی برند پشتم آسمان ریسمانی آلوده می بافند.

وقتی لبخند می زنند و هردو نشان می دهیم آنقدر قوی هستیم و بزرگ شده ایم که بک گراند رابطه ای که تمام شد را با

رابطه های انسانی اجتماعی قاطی نکنیم , خوش خوشانم می شود. همین جاست که احساس لذتی ، هر چند مریض، را

تجربه می کنم. همانی که می دانم از حسی کاذب ایجاد شده اما نمی دانم در چنین عصری کدام یک بهتر است و

کدام یک درست.









دوشنبه، اردیبهشت ۵

.



دوباره وقفه افتاده. باید جلویش را گرفت. همین امشب باید دمر بیافتم روی تخت و چند ساعتی کتاب بخوانم. حدس

می زنم سالی جلو زده باشد. مداوم می خواند حداقل. زندگی من مثل ذهن سیال آقای اوست . پر از Distractor  .

پشت چراغ قرمزِ شب ِ پنج شنبه بهش گقتم  :" شد پنج تا. توی همین پنج دقیقه از پنج موضوع تقریبا مهم اما بی ربط

حرف زدی. " خندیدیم. زندگی خودم هم شده همین. در سکوت. ذهنم از این شاخه به آن یکی می پرد و همه چیز را 

نیمه کاره می گذارد. مثل اتاق شلوغم که هیچ وقت جمع نمی شود. روزهایی که کنار همیم ، کمتر کتاب می خوانم.

گاهی آن گوشه ها وقتی پیدا می شود ، وقتی مشغول صحبت است با یکی . می شود دست ببری توی کیف و شعری

بیرون بکشی. وقفه می افتد و تنبلی می کنم. نتیجه اش می شود اینکه توی بیست و سه سالگی هر روز کمتر از دیروز

بنویسی و چند ماهی گذشته باشد از آخرین داستان کوتاهت. نتیجه ی اینها می شود عذابی که همیشه بهت آویزان است. 

وقت و بی وقت توی سرت می کوبد و می کشاندت به جنون. 

. باید کارم را کمتر کنم. 

. باید بروم مسافرت. 

. باید یاد بگیرم پول را می شود نگه داشت. 

. باید کتاب بخوانم. فیلم ببینم. تئاتر ببینم. و دوستهام را. 

. حالا که بدون استرس می توانیم با هم باشیم و هم آغوشی هایمان برچسب گناه و محاربه و هزار کوفت و زهر مار

دیگر را ندارد، باید با هم باشیم. در هر فرصتی که پیش می آید.


پ.ن : این پست ، منسجم نیست. نشد که باشد. وسطش مامان آمد توی اتاق و خوابید روی تختم. Tablet را دادم

دستش بازی کند که بنویسم. هزار بار سوال پرسید و هی قوانین بازی که بارها انجام داده تکرار کرد. نشد که

منسجم شود.









یکشنبه، فروردین ۲۸

.

می گویند آدمی که رویاهایش زیادی گنده است , گاه به گاه می رود سراغ
چیزهای کوچکی که دلش را خوش کند. می گویند هیچ کدام از آن کوچک ها هم نمی
تواند ارضا کند. مثل بروفن . دردت را عقب می اندازد. می گویند آدم
خیالباف زندگی اش را هدر می دهد. می گویند باید منطقی باشی و واقعیت را
ببینی.
می گویم اینهایی که با برچسب منطق سالها از خود آویزان کرده اید, یک مشت
ک.س و شر است برای من. خلاص.
فکر پاریس را گذاشته ام کشوهای پشتی ذهنم. که هی گاه و بیگاه هوایی اش
نشوم. این روزها هوایی تو هستم. مدام انتظار آمدنت را می کشم و از روزی
که می آیی , مازوخیست وار به دقیقه هایی که رفتنت را نزدیک می کنند دل می
دهم. پاریس بزرگ شده مشهد و تهران و هرکجای کوچک این خاک. همینکه تا دو
نیمه شب با تو پرسه بزنم. قهقهه هایم را بریزم توی خیابان و با تو the
ways بخوانم و در تاریکی شهر برقصم خوشی ام شکوفه می زند.هیچ کس نمی داند
چه حال وصف ناشدنی است وقتی در پارکینگ , توی ماشین می مانیم و سر می
گذاری روی پاهای من . وقتی بعد از این همه کنکاش و فکر به یقین می رسم و
توی گوشهات می گویم " تو بهترین دوست منی. " دیگر تمام شده. تو فایل
کوچکی نیستی توی یکی از کشوهای من. تو خدا شده ای . دوست شده ای. ایستاده
ای در مرکز ذهنم و تمام کشوها و قفسه ها را گرفته ای میان بازوهات.
همانجایی که همیشه وقتی پر بهانه ام , بهش هجرت می کنم.

پنجشنبه، فروردین ۲۵

.


چند دقیقه ای از بیدار شدنم  می گذرد. ترجیح داده ام توی تخت بمانم. مانده ام .  و از اینکه با این خواسته ی درونی ،

مخالفت لجوجانه ای نکرده ام ، خوشحالم. با صدای باران بیدار شدم. نمی دانم چه دارد بر سر این شهر ِ خاموش می آید.

هوای طوفانی و باران های نا مهربان ِ این یکی دو هفته معمول به نظر نمی آیند. حداقل تا به حال ، بهار در این شهر،

اینطوری به اردیبهشت پا نگذاشته. این طور پر سر و صدا. 

دیشب با نارضایتی به خواب رفتم. خوابم می آمد و دلم نمی خواست ورطه ی هوشیاری را ترک کنم. عادت ندارم تنها

بخوابم. البته بستگی دارد تنها نبودن برای شما چه معنی داشته باشد. در چارچوب کلی از حضور بیگانه ای در اتاقم، چه

دخترخاله ام باشد چه دوستم یا یکی از اعضای خانواده ، موقع خواب ، احساس ناخوشایندی بهم دست می دهد. انگار

کسی با تیشه به جان ِ دوست داشتنی ترین لحظه های روز ِ من افتاده است. 

اما آقای او چونان آدم ِ خوش اقبالی که موفق به گرفتن ویزا شده باشد ، از این قائله جداست.  گاهی فکر می کنم به 

اندازه ی سگ دو سوسور ( دانشمند و پژوهشگر زبان شناس ) شرطی شده ام. آقای او در پوست ِ شب های من فرو

رفته و تنها لالایی است که مرا به خواب می برد. حتی وقتی دور است می شود  به صدایش آنور خط ها قناعت کرد.

دیشب از خستگی خوابش برده بود. هزار کیلومتر آنطرفتر و من با کمال تعجب دلم نیامد بیدارش کنم. (گفته بودم قرار

است امسال خودخواهی هایم را کم کنم ؟! ) مجبور شدم تنها بخوابم. اول تصمیم گرفتم " کافکا در کرانه " را ادامه دهم.

اما حال و هوای طوفانی پشت پنجره و تصاویر مثله مثله شدن گربه های یکی از بخش های رمان، به من فهماند که 

آمادگی چنین هیجانی را ندارم. کمی Friends دیدم و بعد در حالیکه داشتم به فانتزی هایم فکر می کردم ، خوابم برد. 
 
حالا چند دقیقه ای هست که بیدار شده ام و با اینکه مثانه ام در حال ترکیدن است ، ترجیح داده ام همینجا بمانم و باقیِ

اعضای مقیم ِ خانه را از بیداری ام آگاه نکنم. 











یکشنبه، فروردین ۲۱

.





تنها یک نفر بینشان است که می توانی بهش شک کنی. خیالم از بابت بقیه راحت است. آن یکی هم پتانسیل تقلب کردن را

دارد وگرنه فکر نمی کنم شرایط سنگین و با وقار کلاس راضی اش کند چشم بگرداند. اصلا گیرم که چشم گرداند.

بگذار همان یکی تقلب کند. ما که همه ی زندگی مان زیر سایه تقلب های دیرینه و ریشه دار گذشته. این یک نفر

نمی ارزد به اینکه سر از " کافکا در کرانه " بلند کنی و چهارچشمی مراقب حریم کلاست باشی.

آرام نیستم. اعتراف می کنم که اگر به رمان پناه آورده ام ، آن هم اینقدر جدی ، از سر اجبار است. نه اینکه دلم نخواهد

هاروکی موراکامی بخوانم. اما شاید اگر اعصابم موج دار نشده بود ، حالا حالا ها از قفسه کتابخانه بر نمی داشتمش.

" کافکا در کرانه " را تازه شروع کرده ام. همین چند دقیقه پیش مقدمه اش را تمام کردم.

آنچه در یکی از مصاحبه های موراکامی خواندم مرا یاد بولگاکف ِ روسی انداخت. حقیقتا هنوز نمی دانم اثری که بارها

توسط منتقدان ، سورئال، خوانده شده از جنس مرشد و مارگریتای بولگاکف است یا نه. در خواندن مصاحبه اش و در

تاکیدی که خود نویسنده بر دوبار خواندن رمان کرده بود ، تصاویر رمان بولگاکف به ذهنم خطور کرد.


پ.ن : آقای او ، بعد از یک ماه شهر ِ مرا روشن کردن ، دیروز به شهرش بازگشته و من ، در خاموشی ِ خود ، کمی

بد اخلاقم.