فرودگاه ها, راه آهن ها و ترمینال ها, برای من مثل پریود می مانند. چیزی را در من به هم می ریزند. من زنِ زندگیِ
ساکنم. حداقل تا به حال بوده ام. برای من همیشه راهی شدن سخت بوده . احساسی شبیه خونِ پر فشاری که به رگ ها
فشار می آورد , توی تنم جاری شده. هربار راهی سفری هرچند کوتاه شده ام.
دل کندن اما آغاز قصه است. معمولا بعد از اینکه پایم را از هواپیما پایین گذاشته ام, دیگر نمی خواستم برگردم. این
حس را بیشتر از همه در تهران داشته ام. قصه ی اینها هم اما بدون او فرق می کند. وقتی می رسانمش راه آهن, زمان
بوی گندی به خود می گیرد. قلبم نمی زند انگار. مثل اینکه حفاری شده ام و قلب را از جان من کنده و برده اند. تا
تحویل بلیط ها و مهر خوردن بر بلیط اش هی باز می گردد و بوسه می دهد به پیشانی ام و هی در آغوش
می کشاندم.وقتی می رود خالی ام. می روم مغازه ی بزرگ راه آهن. بستنی قیفی می خرم و با بغضی که نباید سر باز
کند ,فرو می دهم اش . آفتابِ هفتِ عصرِ این شهر دوست نداشتنی همچنان می زند توی چشم ها. عینک آفتابی ام را
برمی گردانم به چشم ها. بستنی می خورم و بغض. بستنی می خورم و هوای گرفته ی شهر دوست نداشتنی ام را.
و آنهمه چمدان که از راه آهن بیرون می آید و به راه آهن می رود . . و من هنوز زن سکونم انگار که از دیدن این
تصاویر ناآرام می شوم.
ساکنم. حداقل تا به حال بوده ام. برای من همیشه راهی شدن سخت بوده . احساسی شبیه خونِ پر فشاری که به رگ ها
فشار می آورد , توی تنم جاری شده. هربار راهی سفری هرچند کوتاه شده ام.
دل کندن اما آغاز قصه است. معمولا بعد از اینکه پایم را از هواپیما پایین گذاشته ام, دیگر نمی خواستم برگردم. این
حس را بیشتر از همه در تهران داشته ام. قصه ی اینها هم اما بدون او فرق می کند. وقتی می رسانمش راه آهن, زمان
بوی گندی به خود می گیرد. قلبم نمی زند انگار. مثل اینکه حفاری شده ام و قلب را از جان من کنده و برده اند. تا
تحویل بلیط ها و مهر خوردن بر بلیط اش هی باز می گردد و بوسه می دهد به پیشانی ام و هی در آغوش
می کشاندم.وقتی می رود خالی ام. می روم مغازه ی بزرگ راه آهن. بستنی قیفی می خرم و با بغضی که نباید سر باز
کند ,فرو می دهم اش . آفتابِ هفتِ عصرِ این شهر دوست نداشتنی همچنان می زند توی چشم ها. عینک آفتابی ام را
برمی گردانم به چشم ها. بستنی می خورم و بغض. بستنی می خورم و هوای گرفته ی شهر دوست نداشتنی ام را.
و آنهمه چمدان که از راه آهن بیرون می آید و به راه آهن می رود . . و من هنوز زن سکونم انگار که از دیدن این
تصاویر ناآرام می شوم.
۱۰ نظر:
به قدري اين پستت رو دوست داشتم كه حد نداشت..
شانلي: ممنونم. چه اسم جدید ِ زیبایی.
چقدر خوندنی دارم یلدا...این چشمهای بازی در آرم اگه اجازه بده کم کم خودم رو به زمان حالت نزدیک می کنم...راستی سلام عزیزم
سلام , از وبلاگ یکی از دوستان اومدم اینجا . این متن تون رو دوست داشتم . همیشه از رفتن متنفر بودم . از جدایی . البته برای اونی که میره بهتره باز . چون وارد یه محیط جدید میشه , اما اونهایی که میمونن سخت تره براشون . چون همه چیز سر جاشه اما اونی که رفته دیگه نیست . اگه دوست داشتین خوشحال میشم همدیگه رو لینک کنیم .
با درود و سپاس فراوان : شهرام
سلام یلدا
از وقتی نمی نویسم از ریدر دنبالت می کنم...خواندن نوشته هایت یک جورهایی می شود گفت که کار هر روزم هست. خودم خیال می کردم دیگر ننوشتن کار ساده ای باید باشد اما اشتباه می کردم ننوشتن دلتنگ ترم کرد. آمدم دوباره بنویسم که یادم افتاد یک زمانی برای کسانی که میخواندمشان کامنت می گذاشتم و کشیده شدم اینجا....برایت آرزوی بهترین ها رو می کنم...می دانم آزوی تکراریست اما همیشه بهترین آرزوهای دنیا تکراری ترینشان هستن .
راستی من همان سعیده ن سابق هستم اگر یادت باشد
شب گلک : تازه پستت را خواندم. چه بر سر چشمهات آمده شب گلک جانم ؟
شهرام بیطار: خوشحال شدم از آشنایی. خوش آمدید.
سعیده ن: به یادت بودم. باور کن. چه خوب که آمدی این طرف ها.
با اجازه این نیم خط شما رو با کمی تغییر در وبلاگم می نویسم:
دل کندن اما آغاز قصه است.
ارسال یک نظر