حوصله مان سر رفته است. دل مان می خواهد جایی باشد برویم بنشینیم تویش تئاتر ببینیم. ظهر در کتاب اورلی هولتن در باب تئاتر می خواندم گروهی در نیویورک تمام نمایش هایشان را در گاراژی متروکه اجرا می کردند.
می زنیم بیرون.می رویم آبتین. سبد خرید برمی داریم و پُرش می کنیم. نه مثل یک سال پیش. با دقتی بیشتر. قیمت ها را می خوانیم و حساب می کنیم اگر فلان چیز را بخریم چقدر آخر ماه کم می آوریم. نان تست می خریم و کالباس. او می گوید خیارشور توی ساندویچ میکر مزه ی بدی می گیرد. سه تا برمی دارد و می گذارد توی پلاستیک که تا خانه بجوم شان. توی راه فکر می کنم ماه رمضان یک خوبی دارد. برای من. ساعت افطار خیابان ها خالی می شوند. و من خوشم می آید گه گاهی خیابان بدون هیاهو ببینم. دم در خانه به او می گویم :" خیارشور تکه ای کوچک از بهشت است. " می خندیم. بیخودی.
می آییم خانه و به جای تئاتر دیدن، اسنک درست می کنیم.می خوریم و بعد هوس بلال می زند به سرمان.
می آییم خانه و به جای تئاتر دیدن، اسنک درست می کنیم.می خوریم و بعد هوس بلال می زند به سرمان.
۷ نظر:
من به حال خوبی این نوشته ات رو خوندم. الان نمی دونم چقدر حال خوبم از قبل بوده چقدرش از نوشته تو!
dreamer : مهم نیست از کدام شان. مهم خوب بودنت است.
az behtarin ha
هوراااااااااااااااا
منم بالاخره دارم چیز می نویسم اینجاااا
چه پست خوشمزه ایم هس
آره آره منم هر وقت شیرتوت فرنگی می خورم به اینکه بهشت اصن وجود نداره شک می کنم :دی
پری سا : چه ذوق مرگم کردی با نوشتنت اینجا.
چقدر دلم تئاتر خواست! تئاتری که بعد از پایانش هنوز روی صندلی نشسته باشی...
چستت بسیار خوشمزه بود! من به سبک "جویی" خیار شور و بلال رو با اسنک روی هم با تئاتر می خوام!!
(چه کامنت چرتی!!)
ارسال یک نظر