چند روز پیش باران گرفت. از آن باران های تند و منسجم که ده دقیقه، تمامِ عمرشان است. داشتم آماده می شدم بروم سر کار. دیرم شده بود. پنجره را باز کردم تا بو بکشم. دیدم شین برادرزاده ی هشت ساله ام توی حیاط ایستاده. ساکن ِ ساکن. بی حرکت. موهای بلندش ریخته بود دورش . دستهایش را گرفته بود زیر باران و خیس خیس شده بود. دوربین را برداشتم و ازش فیلم گرفتم. گاهی باورم نمی شود دنیا تا این حد پر تناقض باشد. آنقدر پارادوکس وار که خودش را به دنیای بچه ها هم وارد کند. گاهی باورم نمی شود شین دخترک ِزیبایم، در کنار داستان هایی که می نویسد و نقاشی هایی که می کند برود روی پشت بام که پرنده شکار کند از دریچه ی تیرکمان اش. که با این همه حساس بودنش برای بلند کردن برادر بزرگش از پشت کامپیوتر داد های آنچنانی بزند و وقتی می گیرمش در آغوشم خنده های ملیح اینچنانی بنشیند روی لبهاش. گاهی فکر می کنم شین چند بار تا به حال شاهد دعوای پدر و مادرش بوده ؟ چرا باید در این سن بداند آدم بزرگها فیلم هایی را قایم می کنند گوشه و کنار زندگی شان. فیلم هایی که بد هستند و اگر پیدا شوند دعوا راه می افتد. چرا باید مرگ را تا این اندازه بی پرده فهمیده باشد که پرنده ی مرده برایش اتفاق باشد و نه یک فاجعه.نمی دانم. . دنیا گاهی بیرحمانه واقعی می شود.
۴ نظر:
دنیای آدم بزرگها پیچیده هست و البته خدا نکند بچه ای خودش را قاطی کند...
Mahta : کاش فقط پیچیده بود ! دنیای آدم بزرگها آلوده است .. و راست می گویی.. کاش بچه ای ناخواسته قاطی ِ این دنیا نشود..
دنیای آدم بزرگ ها "واقعی" نیست همسایه؛ همه اش را بزک کرده اند خودشان و مسخره اش شده اند حالا، همه ی عمر. همین "نمایشی" بودنش است که بی رحمانه اش می کند، گند می زند به دنیای واقعی هر چه بچه، امید، آرزو، هفت ساله، "ش"... آه... "ش"... مهر که می آید، حالا به جز بوی باران و سیب های زنگ تفریح و غروب های پُر کلاغ، یاد "ش" هم می افتم، پیشتر از همه. همین حوالی بود قرارمان با هم پای ماه... موهای خیس بارانش را ببوس... چشم های پر لبخندش را هم...
بچگی کردن...یکی از بزرگ ترین لذت های دوره ی زندگی هر کسی هست.
لذتی که خیلی ها نچشیدن...خیلی از ماها.
گاهی خسته میشم. انقدر زیاد که حالا دوست دارم بچگی کنم.و چقدر تلخ...
ارسال یک نظر