خاک بر سرت.. چرا اینقدر کم می نویسی ؟ چرا قاطی ِ لایه های مزخرف زندگی شدی ؟ اینجا قرار بود خانه ی پیشرفت ِ تو باشد توی نوشتن. نه اینکه پستویی باشد برای انباشتن ِ گاه به گاه کلمه های ِ زیادی . این همه کلمه باید در تو بمیرند ؟ ... تو مال ِ خیلی چیزهایی که وقتت را باهاشان می گذرانی نیستی. . مال ِ نوشتنی. مال ِ کتاب خواندنی... برای دیدن ِ فیلم ها ساخته شده ای و برای تماشای رقص... قرار بود اینها زندگی ات را بپوشانند... یکهو دیدی شده ای تیچر زبان. که البته دوستش داری که پولش را نیاز داری و پولش خوب است... که تدریس تو را خوشحال می کند... اما قرار نبود وقتت را اینطوری بگیرد... قرار بود شب ها که از سر کار برمی گردی بنشینی به کتاب خواندن... قرار بود هر روز ساعت درس خواندنت برای ارشد زیاد تر شود نه کمتر... قرار بود کتاب هفتصد صفحه ای تاریخ هنر را ببلعی... چرا هنوز توی کتاب خلاقیت نمایشی و تاریخچه تئاتر مانده ای ؟ .. چرا هی در جا زدنهایت را می بینی و جم نمی خوری ؟ .. خاک بر سرت... قرار ِ ما این نبود...