بعضی کلاسها زنده ام می کنند. وقتی اول کلاس می پرسم چه خبر و خبرای روز و تحویلم می دن. می فهمی گلدن گلوب و دیدن و بعضی هاشون ضبطش کردن. وقتی می بینی چشماشون برق می زنه از شادی وقتی از عکس گلشیفته رو جلد ِ فیگارو حرف می زنند. احساس زندگی می کنم و امیدوار می شم به این لجنزار ِ ساکن. بعضی کلاسها بر عکس ِ اینان. دقیقا برعکس. حس می کنی نشستی بین یه مشت جنازه . انگار سالهاست مردند. نه چیزی خوشحالشون می کنه نه چیزی باعث اندوهشون میشه. آدم بدون این دو تا حس چطوری می تونه آدم باشه؟ اوایل فکر می کردم هرچقدر گه باشن من می تونم تغییرشون بدم. می تونم فضای کلاس و جوری بچینم که لبخند زدن یادشون بیاد و لذت بردن از دقایق از خاطرشون بگذره. بعدتر فهمیدم نه. این یه تئوری مطلق نیست. این یک دکترین نیست واسه همه جور آدم ! بعضی هاشون مبارزه می کنند. با خوشی. با لبخند زدن. با یادگیری .
توی این چند سال تدریس زیاد نبودن آدمایی که دچار مرض ِ مردسالاری ان و مایل به نشون دادنش هم هستن. اما بودن. چند تایی از اونها هنوز تو خاطرم هستند. لبخندهای کج و نگاه های تحقیر آمیز . امروز عکس گلشیفته رو نگاه کردم و احساس کردم تمام اون لبخند های کج شکستند و دل خیلی ها آتیش گرفته. احساس ِ امید و افتخار دوباره اومد اینجا. نشست روی صفحه مانیتور. هوا هم سرد و زمستانی است . و اینجا مشهد است ! یک شهر ِ مقدس ِ متروک !
۱۰ نظر:
همین هم تحسین برانگیزه
همه نگاههاشون عوض چشمها رفت سراغ سینه ها! هیچکس نپرسید چرا چشمها اینقدر غمگین اند؟
درود بر شجاعتش
ژکوند : درست می گی... درود بر تو..
تغییر انسونها رخ میده، ناممکن نیست، اما خیلی دیر، خیلی سخت. در مواردی هم ناموفق. و هر کس رو یه جور باس برخورد کرد باهاش، تا بلکه تکون بخوره. آخ اگر که تکون بخورن.
وحید : واقعا آخ اگر تکون بخورن !
چه حس خوبی بود خوندن این متنت، به خاطر اینکه به من باز هم ثابت کرد که توو ایران، جوون های فهمیده ای داریم که درک می کنند یک کاری مثل این حرکتی که گلشیفته کرده چه معنی می ده و چه ارزش هایی پشتش هست. دوست دارم که بدونم مردم داخل ایران حالا می دونم همه اشون نه، اما حداقل یک سوم یا چهارمشون این هم فهمیده و باشعورند.
زنده باشی و روزهای خوشت بی شمار
شهرزاد
شهرزاد : ممنونم شهرزاد. ما تا اینجا هستیم باید دست و پا بزنیم بلکه درصدی از آلودگی مون کم شه.
من میگم بیاین یهجور دیگه بهش نگا کنیم. اونقدرام مهم نیست این قضیه. میدونی چی میگم؟ قبل اینکه بیایم حالا پرچم یا نیزه دستمون بگیریم و حمله کنیم ازش یا ازش دفاع، بیایم یاد بگیریم این همه قضاوتگر نباشیم. این همه لیبل ِ "خوب بود بد بود عالی بود افتضاح بود ارزش بود تابوشکنی بود" نزنیم. چیزی که عجیبه اینه که این همه موضوع هس واس این که دغدغه ذهنیمون باشه. واس قضاوت. چرا ما باید همه چیو داوری کنیم اساسن؟ از همه چی یه معنایی، یه ارزشی چیزی دربیاریم؟ این کار معمولیه وسط یه روز معمولی تو یه دنیای معمولی این همه کف و هورا و تف و لعنت چیه دیگه؟
اموختن زندگی به کسانی که عمری مرده زیسته اند ...
سخت است ..
عجیب است که فکر میکردی میشود جو کلاس را تغییر داد...
البته شاید هم میشود،من نمی توانم.من بیشتر از آنهاییم که مثل توی باید تغییرشان بده.البته مبارزهای در کار نیست.تو اگر لبخندی بلدی به من هم یاد بده.به گرمی در آغوش میکشم...
---
وقتی تو محیط بلاگ آدمی از مشهد میبینم احساس میکنم ما خیلی آشنا هستیم!البته ما شهرستانمون فاصله داره با مشهد و مشهدی نیستم و در واقع مثل خیلیهای دیگه از مشهد و مشهدیها متنفرم،اما یه حس خوبی داره...
دیدی مثلا آدم تو تهران اگه یه همشهری ببینه چه کیفی میده؟دیدی تو یه محیط غریبه کوچکترین آشناییها بزرگ میشن...ایمطور حسی دارم :دی
خوب باشید بانو یلدا
ارسال یک نظر