Instagram

جمعه، فروردین ۴

.

چند روزی بود که مشغول خواندن " بامداد در آینه " بودم. کتاب، خاطرات نور الدین سالمی بود در مورد شاملو. با اینکه تصویری که از شاملو نشان داده شده بود تصویر یک مرد خودشیفته و مغرور اما در عین حال دوست داشتنی است، داشتم از خواندنش لذت می بردم تا اینکه امروز بعد از نهار ، سرچی در اینترنت زدم و در سایت شاملو نامه ی آیدا را راجع به این کتاب پیدا کردم. آیدا این کتاب را افترا و دروغ خوانده بود و بعد نامه ای از نور الدین سالمی هم بود که گفته بود او به نشر باران در سوئد اجازه ی چاپ این خاطره ها را نداده و آنها سرخود چنین کاری کرده اند. خلاصه اینکه خواندن این نامه ها باعث شد دیگر لذتی از کتاب نبرم. خدا نکند آدم به چیزی شک کند دیگر نمی تواند مدت مدیدی باهاش کنار بیاید. بعد این قضایا کتاب را با خودم به دستشویی بردم. ( این عادت همیشگی من است و به نظرم هیچ جایی آرامش دستشویی را ندارد برای مطالعه ). صفحه ی آخر را فقط باز کردم و لحظه ی مرگ شاملو را خواندم. تصویر آیدا وقتی گل رز از باغچه چیده و روی سینه این مرد گذاشته نمی دانم چرا مرا یاد یکی از کارهای شوپن انداخت. شاید برای اینکه یک بار موقع گوش دادن بهش خوابم برده بود و خواب دیده بودم در سرزمینی پر از رز در حال قدم زدن هستم. از دستشویی که آمدم بیرون یکی از کارهای شوپن را گذاشتم و چمدان کنار اتاق را مرتب کردم. این جزء به ندرت زمان هایی بود که دل من به مرتب کردن جواب بله داده بود. بعد ترش نشستم روی تخت و کتاب " از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم " ِ موراکامی را شروع کردم. در مقدمه کتاب موراکامی گفته بود که در مجله ای مصاحبه ای خوانده با شرکت کننده های ماراتن. در آن مصاحبه ازشان پرسیده بودند مانترایی( ذکر و وردی که زمزمه می شود) اگرهنگام دویدن دارند بگویند. یکی از آنها گفته بود " درد اجباری است ، رنج کشیدن اختیاری است . " حالا این جمله آنقدر در زندگی من پر کاربرد است که بیست دقیقه است کتاب را بسته ام و مدام به همین جمله فکر می کنم.. عشق اینجا کنار من خوابیده است و از شنیدن نفس های منظم اش قلبم آرام است. . شاید برگردم به کتاب..

۶ نظر:

سلمان گفت...

ذهنیت خراب شده رو به این راحتی نمیشه ترمیم کرد. همیشه یه گوشه ی ذهن آدم یه نقطه ی شک باقی میمونه

VaaV گفت...

انگار که آن کتاب ماسیده باشد یک هو. چشیده‌ام مشابه این حالی که در مورد "بامداد در آینه" برات پیش اومده. آدم همینجور لنگ در هوا می‌ماند.

Unknown گفت...

وحـــــــــــید :دقیقا همینه. ماسیده چه خوب به کار رفته توی جمله ات. و ایضا لنگ در هوا.

خانم كنار كارما گفت...

رنج مازوخيسم خيلي خوبي است ...

پرستو سمیعی گفت...

امروز پیدات کردم. کلی پشت هم پست هات رو خوندم. اولش فکر کردم آدم باید باحال باشه اسم وب لاگش رو بگذاره سیب زمینی داغ. بعد که خوندم به خصوص "درباره من" ات رو که خوندم دیدم واقعا دوست دارم ادامه بدم به خوندنم. قلمت خوبه و من آرزو میکردم می تونستم به همین سادگی حال و احوالم رو بنویسم.
روز خوش

Unknown گفت...

پری وار در قالب آدمی: خوش اومدی. این خونه با مهموناش روشنه.