Instagram

سه‌شنبه، اردیبهشت ۵

سینمایی که دچارش هستم !

"
" سکوت لُرنا " تکان دهنده است. نه. هیچ اتفاق خاصی درش نمی افتد. چرا می افتد. اتفاق های واقعی و بزرگ زندگی. به پیچیدگی مهاجرت. به بزرگی یک جنین توی رحم . به سختی یک عشق. به سادگی یک قتل. خب اما اینها برای یک تماشاگر می توانند بیخود باشند. اگر آمده باشد جلوه های ویژه ببیند. نه نبینید فیلم را اگر دنبال جلوه های ویژه اید. می خواهید بخندید ؟ خسته اید از اندوه های زندگی؟ نه. فیلم را پیشنهاد نمی کنم. شما را نمی خنداند. به اندازه ی زندگی ِ یک مهاجر واقعی است. زندگی یک مهاجر خنده ندارد. سکوت لُرنا از آن فیلم هایی است که من می روم برای دوباره دیدنش. که دیالوگ های بسیار کم اش را زمزمه می کنم صبح.. شب.. وقتی دارم توی خانه قدم می زنم. . عجیب است برای من که فیلمی بسیار واقعی.. سرشار از اندوه ، چطور آدم را به زمین امیدوار می کند.. با دیالوگ آخر ِ لورنا.. با شب بخیر اش.. آدم حس می کند دنیا با همه ی وحشی گری اش و همه ی آدم های دیوانه ی دیوانه اش جای امنی می شود.. یک روز... که لورنا از نطفه اش نمی گذرد.. که لورنا تا پای جانش می رود و نطفه اش را به بار می نشاند.. نطفه ی آزادی را..نطفه ی کرامت انسانی را.. و نطفه ی روزهای خوب را .. شب بخیر. "
اینها را چند روز پیش در فی.س بوک ام گذاشته بودم. برای اینکه آنهایی که مثل من هستند و علایق مشترک و از این حرفها ، بروند فیلم را ببینند. اهمیت فیلم در خیلی چیزهاست. اول از همه از ویژگیهای سینمای هالیوود جداست. همین برای من یعنی خوب. برای من که تقریبا نشده از فیلمی در سینمای هالیوود لذت ببرم . به جای این ، تا دلتان بخواهد از سینمای اروپا و آسیا لذت برده ام و کیف کرده ام. شخصیت های " سکوت لرنا " حاشیه ای و ضد قهرمان هستند. واقعی مثل خودمان. این هم یکی دیگر از ویژگی های دلنشین اش است. و بعد اینکه این فیلم خیلی خوب دنیای وحشی و متجاوز ِ روبروی یک مهاجر را نشان می دهد. من فکر می کنم مهاجران جزء دسته ای از انسانها هستند که خیلی مورد ظلم واقع شده و هنوز می شوند.برای خود من خیلی مهم تر است که اگر خواستم از گروهی دفاع کنم ، از آنها دفاع کنم تا فمنیستها مثلا.
و بعدترش اینکه فیلم توانسته قدرت پول را در دنیای مدرن نشان دهد. انگار که تمام مدرنیته را جوهری به نام پول تشکیل داده است.  ببینید فیلم را . ببینید .





شنبه، اردیبهشت ۲

خانه از پای بست ویران است !

تجربه ام نشان داده که پست های اجتماعی بازخورد بسیار کمتری دارند نسبت به پست های شخصی. دیشب داشتم به این مساله فکر می کردم که چرا در دنیای بلاگرهای ایرانی اینطوری است ؟ یعنی چه چیز ِ زندگی شخصی نویسنده جالب و ارزشمند است که همه بیشتر به دنبال آن هستند. بارها دیده ام وبلاگ هایی که تنها از روابط عاشقانه شان می نویسند کار و بارشان می گیرد و معمولا پر خواننده اند. و صد البته آن هایی که مشکلی  بزرگ دارند و همه پست هایشان ناله و زجر است. آنها حتی بیشتر از دسته ی اول طرفدار جمع می کنند. یادم است بهاره رهنما در نمایش تراس از قول شخصیتش البته( که اسمش یادم نیست) می گفت مردم ، اینجا از بدبختی های یکدیگر کیف می کنند. حالا کاری ندارم که این جمله را نویسنده ی تراس از خودش در نیاورده و سالها بلکه قرن هاست اثبات شده و کاری ندارم که تراس کلن نمایش بیخودی بود ، به نظرم این جمله منشا ماست. تک تک مان از همین جمله شروع شده ایم. از همان روزهای اول مدرسه ، وقتی معنای رقابت را با آلودگی آموخته ایم. بعدتر در نگاه های مادران و پدرانمان. خاله ها و عمه ها وقتی مدام پشت آنی که خوشبخت است بد گفته اند و در آستانه ی فروپاشی زندگی اش ، سخاوتمندانه به یاری اش شتافتند و مدام سر اندوه برایش تکان داده اند و خدایشان را شکر کرده اند که جای آن مفلوک نیستند.
این قضیه مدتی است وبلاگ نویسی را در زندگی من کمرنگ کرده است. راستش از آدم جدید ها می ترسم. یعنی کلن یک فوبیا گرفته ام . تنها به آدم هایی که می شناخته ام  و دوست داشته ام اعتماد می کنم. هر آدم جدیدی که در کامنت دانی پیدایش می شود ، مرا بیشتر به سنگرم هل می دهد. خلاصه اش این که ما ملت مفلوکی هستیم در کل. قصه های عاشقانه را می بینیم و برق چشمهایمان را نشانشان می دهیم . حس می کنیم عاشق ها را بیشتر و راحت تر می شود دوست داشت که البته فرضیه بدی نیست. اما مساله اینست که بعد به شعر فروغ می رسیم و طناب می بافیم. طناب دار همه ی آنهایی را که از ما خوشبخت ترند. مدام در ذهنمان روز جدایی و بدبخت شدنشان را می بینیم و نفس راحت می کشیم  که آمده اند در سنگر ما. نمونه اش وبلاگ هایی اند که از زندگی زناشویی شان می گویند و بعدتر کارشان به خیانت و جدایی می رسد. و ناگهان آمار خواننده هایشان چندین برابر می شود.
زندگی من پر است از این کاش های ابلهانه و کودکانه. که ای کاش ملتی بودیم که از بوسه ها و خوشی ها شاد می شدیم. و با اندوه و غم گریه می کردیم. آیین های مذهبی مان به این شدت آسمان را آلوده نکرده بودند و تفریح مان نشده بود سینه زدن و اشک ریختن برای قصه هایی  غم انگیز که بدون آنها احساس خوشبختی نمی کنیم. ما راه را پیچانده ایم... راه را پیچانده اند برایمان و ما همه از همان جاده رفته ایم.. جاده ای که برایمان انتخاب کرده اند..

یکشنبه، فروردین ۲۰

.

خانه ی قدیمی کاغذ دیواری دارد. کاغذ دیواری هایی که سالهاست روی دیوارها ایستاده اند. بعضی شان از سالخوردگی کمر خم کرده اند و قرار نیست احیا شوند. چون مامان به شدت دنبال خانه ای جدید می گردد و ایمان دارد به زودی از اینجا می رویم. خانه ی قدیمی حیاط دارد. قبل ترش باغچه ی زیبایی داشت . حالا به جا ی آن یک انباری بزرگ ساخته اند. تنها گیاه باقیمانده از این اتفاق یک درخت کاج بسیار بزرگ است. پدر همیشه نگران اوست. می ترسد بعد از رفتن ما ، برای ساختن خانه ای جدید ، درخت را قطع کنند. ترس پدر بیجا نیست. اینکار را می کنند. اینکار را کرده اند. من با حیاط خانه پیوند عمیقی ندارم. کودکی ام شاید . پانزده شانزده سالگی ام نه. 
چیزهایی که یادم مانده اند این را نشان می دهد. یک بار روی پله های حیاط نشسته ام و با یکی از دوستهای آن وقت ها مشروب خورده ایم. یک بار دیگر هم روی تراس ایستاده ام و  گریه کرده ام. یادم نمی آید برای چه. یکبار هم روی پله ها عکس گرفته ام از خودم. چیز بیشتری یادم نیست. حیاط سالهاست مرده است. انگار.
خانه ی قدیمی اما هنوز زندگی دارد. نفس می کشد توی خواب های من. آقای او هرگز خانه ی قدیمی را ندیده است. دوست پسر های قدیمی دیگر دیده اند. توی خوابهایم اما با آقای او توی خانه ی قدیمی هستیم. از اتاق من تا آشپزخانه می رویم. روی مبل به هم می لولیم و توی اتاق من جلوی درخت اقاقیای بزرگ ِ پشت پنجره عشق بازی می کنیم. من از حافظه ام کمک نگرفته ام. بسیار به فراموشی سپرده ام سالهای دور را. از هفت هشت سالگی ام هیچ یادم نمانده. به جای آنها چسبیده ام به سالهای درد. سالهای اتفاق های بزرگ و نزدیک. خانه ی قدیمی را عاشق نبوده ام اما مدام می آید تا خوابهایم.گاهی که اخبار می خوانم و اخبار می بینم دلم برای کاج تنگ می شود. که بریده شده. که دیگر نیست.