گاه ِ صبح که زد توی اتاق ، چشمهام باز شد بر صفحه ی پیشانی
اش. لب هایم را چسباندم به صورتش و نیمه خیز شدم طرف گوشی. کوک کرده بودم ساعت
را برای 7 صبح. فکر کردم چند دقیقه باید مانده باشد تا هفت و غم گرفت صورتم را.
گوشی را نگاه کردم. پنج و نیم بود. خوشبختیِ صبحگاهی برگشت به قلبم.
دیرش شده بود. ایستاده بودم بالای سرش که بجنبد. نشسته بود
روی تخت و داشت سعی می کرد آلبوم هیچِ شاهین نجفی را بریزد توی آی پادش. دیشب از
شام که برگشتیم ، گفتم نرویم خانه. برویم دور بزنیم توی خیابان های شب و خلوت.
رانندگی ِ شاهین نجفی را گذاشتم و صدایش را بردم بالا. دور زدیم و به آلودگی صوتی
پیوستیم.
هی گفتم دیر شده بجنب. هی گفت :" باشه " و نجنبید. همیشه همین
طوری بوده. هربار استرسی شدم با آرامشی عمدی وارد عمل شده است. گاهی که آرامم کند.
گاهی که لجم را در بیاورد. به هم نگاه کرده بودیم و خنده مان گرفته بود. گفت از آن
کلوچه های زنجبیلی . گفتم تمام شده. کمپوت آناناس خورد و رفت.
به تخت که برگشتم ، نبودش داشت گریه می شد توی چشمهام.
خوردم تمام بغض ها را. چشمهام را بستم و فکر کردم به بوی پیشانی اش. اگر تناسخ
درست بود و در زندگی بعدی پاندا می شدم و این بو در خاطرم نمی ماند ، بد می شد. می
شدم یک پاندای بی مصرف که بو نمی فهمد. می خواستم پاندا شوم و همه ی دنیا را برای
پیدا کردن بوش راه بروم. آرام و سنگین. سیاه و سفید.
خوابم برده بود تا ده و بیست و دو دقیقه. ساعت خودکار بدنم
بیدارم کرد. شاگردم توی راه بود و من هنوز لباس خوابم را عوض نکرده بودم. رفتم
برای شاگردم دلستر بریزم. در یخچال را که باز کردم ، کلوچه های زنجبیلی از پشت ظرف
کاهو ها سرک کشیدند. قلبم تیر کشید. دلستر ریختم و دلم درد داشت. از تند بیدار شدن
متنفرم و تند بیدار شده بودم.
حالا ... تا برسد ... برزخ است درون من. .