اینقدر اتفاق پشت اتفاق افتاد .. اینقدر روزها هرروز سیاهتر و سیاه تر شدند ..که قلم ِ آدم ها به طور کلی چرخید به سمت و سوی دیگری. دیگر آدم نمی توانست بیاید بر و بر توی چشم خواننده وبلاگش نگاه کند و از تخم مرغش که صبح سوخته و ظرفهایی که تلنبار شده اند توی ظرفشویی اش و آرایش جدید ابروهای دوستش بگوید. شرم بود پشت شرم. آدم نمی توانست دست روی دست بگذارد دلش بیتاب بود. دلش نمی خواست توی اوین باشد. رجایی شهر باشد اما روحش مدام همان دور و بر می چرخید. از نبودنش در آن مکان ها احساس شرم می کرد و ور ِ منطقی ذهنش مدام به این احساس گناه سرکوفت می زد ..که برو خوش باش که کسی تو را برای تحقیر شدن توی یک سلول کوچک نکرده است.
این قضایا خیلی وقت بود که شروع شده بود با این حال از هشتاد و هشت انگار به روی صحنه آمد. خیلی از وبلاگ نویس ها پر شور تر شدند. خیلی های دیگر هم کلن قضیه را چرخاندند طرف ِ همان نیمرو و آرایش ِ ابرو و دل ِ یار .کوچه ی علی چپ. خیلی ها هم این وسط دست از نوشتن برداشتند. نه دل شان این طرف بود نه آن طرف. ترجیح دادند سکوت کنند تا زدن ِ حرف هایی که خودشان هم می دانستند هیچ اهمیتی ندارد. نمی دانم شرایط سختی بود. انگار به تو بگویند برو به جنگ یک غول بزرگ و سیاه. آن وقت یک مگس کش بدهند دستت.
بعد کم کم این ننوشتن ، این سکوت ِ تدریجی ، رسوخ کرد به زیر ِ پوست. به خانه ها . به اتاق ها. به تخت خواب ها . به خیابان ها و به همه جای شهر. شهر شد همان مرده خانه ای که بعضی ها آرزویش را داشتند بشود. و از آن روز بود که غول بزرگ و سیاه ، قدم های بزرگتری برداشت و نفس های آلوده تری را بیرون داد. حالا که فهمیده بود مگس کش ها به زمین نشسته اند. و حوصله ی همه سر رفته است و آن هایی که تخم اش را داشتند توی سلول شان نشسته اند و آنهایی که تخمی نداشتند ، آن بیرون در سکوت در حال راه رفتن هستند. آرام و بی آزار.