خیلی سخته بشینی کنار کسی که تازه گواهینامه گرفته و بلد شی خفه خون بگیری.. دنده خراب جا بزنه ، ماشین خاموش کنه .. وسط میدون شلوغ بزنه رو ترمز و هی بره که تصادف کنه .. و تو بلد شی خفه خون بگیری. خیلی سخته که بشینی و بذاری آدم هایی که مال تو هستن ، توی دایره ی مهر ِ تو قرار می گیرن ، بچه هات .. دوستات .. عشقت .. اشتباه کنند. بشینی کنارشون و بذاری اشتباه کنند. اینقدر بازی و بد برن تا راه اش و یاد بگیرند.. این دردناکه که ما تو هر چیزی رشد که کردیم ، تمام روزهای پیله رو فراموش می کنیم. . اینکه من یادم رفته یه روزی هم من ماشین خاموش کردم.. یه روزی هم من دنده اشتباه جا زدم.. یه روزی هم من آغوش های اشتباه انتخاب کردم برای آروم شدن.. یه روزی ... این یعنی من نزدیک مرز خطرناک مطلق گرایی ِ آلوده به ایده آلیسم شدم. و این اون خطی است که قراره آگاهانه ازش دوری کنم.. همون روزی که یادگرفتم کنار عزیزترین هام بشینم و بذارم رانندگی کنند، بدون اینکه من هر دقیقه بگم اینور و بپا و اونور و بپا.. همون روز ، یه اشاره ی کوچیکه برای اینکه من آماده ام یک پله برم بالاتر .. هنوز اما نرسیده اون روز.
۴ نظر:
براي اينه که وقتي ما تازه کار بوديم بقيه خفه خون نگرفتن، ما هم ياد نگرفتيم ساکت بشينيم.
تو همون یلدای چند سال پیشی ؟ همون سیب زمینی داغ بلاگفا ؟
تو همون یلدای چند سال پیشی ؟ همون سیب زمینی داغ بلاگفا ؟
رامونا : آره خودشم.
ارسال یک نظر