Instagram

یکشنبه، اسفند ۲۰

قوطی های فلزی برای عروسی یک جسد.


خیلی ها خودکشی می کنند. خیلی ها به بدترین شکل زندگی رو به انتخاب خودشون به پایان می رسونند. با این حال همیشه یه ریت وجود داره. یه مقیاس، برای اینکه این خودکشی تاثیر بیشتری از اون خودکشی بذاره. خودکشی یه دختر بالاشهری تو پنت هاوسش ، روی من اونقدرا تاثیر نمی ذاره. اما خودکشی زنی که از مردی غیر از شوهرش حامله است و تو زندانه ، با من میاد. چندین ماه. گاهی وقتی دارم رانندگی می کنم یاد ماشین عروسای تو فیلمها می افتم که بهشون قوطی وصل می کنند و موقع حرکت صدای قوطی ها که کشیده می شه رو زمین ، قراره حس خوبی و ایجاد کنه. دارم رانندگی می کنم و صدای قوطی ها رو می شنوم. با این فرق که واسه عروسی بسته نشدن به ماشین ِ ذهنم. همون زخم هان. خبرها هستند بیشتر اوقات. دیروز اما قوطی ها مختص خودکشی بودند.. خودکشی اون زنی که چند ماه پیش توی یکی از وبلاگ ها خونده بودم . از زبون پزشک زندانش. و اون یکی که دیروز توی خبرها بود.. پسری که توی کمپ پناهندگی تو آلمان ،قرص خورده بود و دیگه تحمل انتظار و نداشت. دومی حتی به نظر من تراژیک تر بود. خیلی بیرحمی است اینطوری فکر کنم اما به نظرم همه ی فاکتورها تو دومی درست چیده شده بودند. لوکیشن عالی بود. کمپ پناهنده ها ، خودش مفهوم و حس مرگ و با خودش حمل می کنه. اصلن لازم نیست اونجا باشی . حس حرف ها توی این کلمه اینقدر سنگینه که مثل یه برزخ می مونه . برزخی که می تونی خودت و ازش رها کنی.. با مرگ ِ دوباره.. عجیب تر و حزین تر ، این بود که این تراژدی انگار با اون پسر به دنیا اومده بود و بعد مرگش هم باقی مونده بود. . یعنی پسر دست به خود-ویرانگری زده بود تا به واژه ی تموم برسه و واژه ی تموم حالا ادامه داشت.. مثل چند ثانیه ی آخر یک قطعه موسیقی که محو شده توی هوا.. گوشِت دنبالش می گرده و نمی فهمی تموم شده و توهم ادامه داشتنش و زدی یا تموم نشده و داره جزئی از فضا میشه.
جسد پسره مونده توی سردخونه ی آلمان و برای ترنسفر کردنش کلی پول لازمه.. و خانواده اش این پول و ندارند. نمی دونم چرا حس می کنم پسر توی جسدش مونده.. و قلاده ی سنگین انتظار همچنان به گردنشه.. اینبار این جسده که توی برزخه.. این خبر ویران کننده بود به نظر من...    

۲ نظر:

علی گفت...

چقدر ذهنیات‌ات برام شریف‌ان و تنفس‌بخش. و چقدر ذهن‌ات داستان‌پرداز-ئه...

عالیه این‌جا. لذت‌بخشه. درسته دردناک هم هست گاهی مثل همین حالا، اما بازم خیلی فرق می‌کنه کنار کسایی که هم‌چراغ‌اید زار بزنی یا جایی که همه چپ‌چپ نگاه‌ات می‌کنن.

Unknown گفت...

علی : ممنون که منو می خونی..