قبل تر ها اینطور بود که هرشب خواب می دیدم و هر صبح در آستانه ی دستشویی تصاویر خوابی که دیده بودم می آمد تا بیداری ام. اصلن هم تعجب نمی کردم که چطور هیچ وقت فراموش نمی کنم چه دیده ام. روالِ خیلی عادی بود برایم. حالا هنوز هم هرشب خواب می بینم. اگر بخواهند مَثلی از روی من بسازند باید بگویند :" ما از آن آدم هایی هستیم که شب مان بی رویا صبح نمی شود. " یا خیلی خواسته باشند رومانتیک و شعاری اش کنند :" شب تان یلدایی . شب تان خالی از رویا مباد . " مثلن.
چند وقتی می شود حالا که صبح ها که بیدار می شوم ، دیگر به خوابی که دیده ام فکر نمی کنم. یک سیستمِ ناخودآگاه . بیدار می شوم و گوشم را می چسبانم به قلب مجتبا. کمی. صدای قلب گوش می کنم و بعد ته تهش می روم تا آستانه ی همیشگی. دستشویی. دیروز فکر کردم من کی شمارش خواب هام از دستم در رفت ؟ کی رویاهام را یکی در میان به یاد آوردم ؟ چه شد که رویاهام کمرنگ شدند ؟ بعدش یاد یکی دو سال پیش افتادم که فکر پاریس از ذهنم بیرون نمی رفت و مومن وار می خواستم به رویای مدینه ی فرانسوی ام برسم. پاریس همه جای زندگی ام پخش شده بود. روی لیوان هام. عکس هام. حرف هام. کلمه هام. اولین باری که وارد اینستاگرام شدم یادم است پاریس ، اولین تگی بود که دنبالش گشتم. آن موقع پاییز بود و فرانسه ی پاییزی چه گریه ای از من گرفت. حالا اما خیلی وقت است پاریس را مثل یک کلمه ی خوش آب و رنگ می بینم . بسیار دور از خاطره ی رویا پردازی ام. چه شد که پاریس روز به روز دور از دسترس شد و کم کم رنگ باخت ؟ کدام گوشه ی منطقی درونم رشد کرد و چقدر رشد کرد که رویاهام یکی یکی رفتند توی صندوقچه ؟ نمی دانم. امشب یاد خوزهآرکادیو بوئندیا افتادم. صد سال تنهایی مارکز. آن همه رویابافی هایش. و آخرش فراموشی. و مرگِ تک تک رویاها. بعد فراموش کردنِ زبان و حرف زدن به زبانی دیگر . و آخرش می بندندش به درخت تا همان جا بمیرد. .انگار که رویاها ، سرزمین موعودش باشند و فراموش کردن شان جنون شود.. انگار که آدم ِ بی رویا ، همانی است که زیر برف و طوفان به درختی بسته شده و هیچ چیز ی ندارد که به یاد بیاورد..
رویاهای من تغییر کرده اند. کوچک یا بزرگ .. عظیم یا حقیر.. مدت هاست ریشه دوانده اند توی مردابی که رویش ایستاده ام. شاید برای اینکه تصویرم از این مرداب ، هنوز یک تصویر ِ رویایی است. حالا خیلی وقت است که به پاریس فکر نمی کنم. . کسی مرا به درخت نبسته. خودم خودم را بسته ام . . و قرار است از خودم تست بگیرم.. که زیر این برف و باران و این هوای آلوده ، تا کجا می مانم.
۳ نظر:
نمیدونم چرا حالای زندگی میونهی خوبی با رئالیسم جادویی ندارم. شاید چون تاتیتاتیهای رشد شخصیتام مصادف شده با همین برف و بارون و هوای آلوده که میگی، یا شاید هم دارم فرار میکنم از بخشی از خودم؛ نمیدونم. اما منم چند وقته رویاهام خردهرویا شده. آرزوهای بزرگ ندارم دیگه. ممکنه یه مقطع گذرا باشه یا نه. بازم نمیدونم. به هر حال این مقطع مکان و زمان که هستم، به نظرم زندگی اونقدرا هم چیز دندونگیری نیست، هرکجا که باشه.
علی : من هم فکر می کنم این شرایطه که مارو آدم های تنبلی بار میاره. حتی تو آرزو کردن . تو رویا داشتن.
تا حالا بهش فکر نکرده بودم اما حالا که خواندم دیدم در من همینطور است انگار. رویاهایم نیست که نه اما کم شده اند
ارسال یک نظر