یه روزی هم باشه که بیدار شم ، وسط ِ تابستون باشه و تو خونه ی پدری ، توی اتاقم لم داده باشم روی تخت و هُرم تابستون زده باشه به دیوارای اتاق. پا شم در به در دنبال کنترل کولرگازی. . ذهنم هم برگرده به خونه ی قدیمی که کولر آبی داشت و صدای کولر تو تابستون خودش یه قطعه ی کلاسیک بود که می ریخت رو دیوارای کاغذ دیواری شده و بوی اقاقیای پشت پنجره و همه ی اینا با هم ارکستر سمفونی ِ دل دادگی بود واسه من اون روزها. برای همینه شاید که هنوز نصف خواب هام تو اون خونه اتفاق می افتن. داشتم می گفتم یه روزی باشه که پا شم و تابستون باشه و مامان لم داده باشه روی مبل های قرمز ِ هال و یه آرامش خاصی تو صورتش باشه. از اون آرامشایی که من تا به حال ندیدم تو چهره اش. رو زمینا و میزا گرد و خاک نشسته باشه و با این حال مامان مشغول سابیدن زمین و در و پنجره نباشه. همینطوری لم داده باشه و در حال حافظ خوندن باشه. اینقدر غرق شده باشه تو حافظ که اصلن یادش نباشه باید گیر بده ببینه کی نفر آخرِ بوده که رفته دستشویی و سیفون و خوب نکشیده و کی بوده که حموم بوده و بعد از حموم دیوارا رو خشک نکرده و ... یه نور ملایمی هم از زیر پرده ها اومده باشه تا پاهای مامان. . و بابا باشه که دراز کشیده باشه همون جایی که همیشه دراز می کشه .. جلوی تلویزیون.. اما تلویزیونی نباشه تو خونه و جلوی بابا یه عالمه گلدون باشه.. بعد یه پره از نور هم رو گلدون ها... اصلن یه حال و هوایی. بابا همینطوری محو جنگلِ خونگی و کنار دستش هم کتابش باشه.. یه رمان جدید که می خواد شروع کنه به خوندن. . و خونه تو هاله ای از سکوت پیچیده شده باشه.. یه سکوت محض که بودنش و ثبت کرده .. ریشه دوونده و حالا حالاها قرار نیست از بین بره. . بعد سر برگردونم و ببینم مجتبا هم هست.. نشسته پشت پیانو و هدفون رو گوششه.. گوشه ی بی نور خونه.. بعد من برم تا آشپزخونه و یه لیوان دم کرده ی گل گاوزبون بریزم واسه خودم و یه نبات بندازم توش و بشینم رو زمین تکیه بدم به کاناپه کنارِ آشپزخونه و فکر کنم به آرامش ، که مث پره های نور ، تو هرمِ تابستون ، در حال رشد کردنه...
سهشنبه، فروردین ۶
از دقیقه های گم شده
یه روزی هم باشه که بیدار شم ، وسط ِ تابستون باشه و تو خونه ی پدری ، توی اتاقم لم داده باشم روی تخت و هُرم تابستون زده باشه به دیوارای اتاق. پا شم در به در دنبال کنترل کولرگازی. . ذهنم هم برگرده به خونه ی قدیمی که کولر آبی داشت و صدای کولر تو تابستون خودش یه قطعه ی کلاسیک بود که می ریخت رو دیوارای کاغذ دیواری شده و بوی اقاقیای پشت پنجره و همه ی اینا با هم ارکستر سمفونی ِ دل دادگی بود واسه من اون روزها. برای همینه شاید که هنوز نصف خواب هام تو اون خونه اتفاق می افتن. داشتم می گفتم یه روزی باشه که پا شم و تابستون باشه و مامان لم داده باشه روی مبل های قرمز ِ هال و یه آرامش خاصی تو صورتش باشه. از اون آرامشایی که من تا به حال ندیدم تو چهره اش. رو زمینا و میزا گرد و خاک نشسته باشه و با این حال مامان مشغول سابیدن زمین و در و پنجره نباشه. همینطوری لم داده باشه و در حال حافظ خوندن باشه. اینقدر غرق شده باشه تو حافظ که اصلن یادش نباشه باید گیر بده ببینه کی نفر آخرِ بوده که رفته دستشویی و سیفون و خوب نکشیده و کی بوده که حموم بوده و بعد از حموم دیوارا رو خشک نکرده و ... یه نور ملایمی هم از زیر پرده ها اومده باشه تا پاهای مامان. . و بابا باشه که دراز کشیده باشه همون جایی که همیشه دراز می کشه .. جلوی تلویزیون.. اما تلویزیونی نباشه تو خونه و جلوی بابا یه عالمه گلدون باشه.. بعد یه پره از نور هم رو گلدون ها... اصلن یه حال و هوایی. بابا همینطوری محو جنگلِ خونگی و کنار دستش هم کتابش باشه.. یه رمان جدید که می خواد شروع کنه به خوندن. . و خونه تو هاله ای از سکوت پیچیده شده باشه.. یه سکوت محض که بودنش و ثبت کرده .. ریشه دوونده و حالا حالاها قرار نیست از بین بره. . بعد سر برگردونم و ببینم مجتبا هم هست.. نشسته پشت پیانو و هدفون رو گوششه.. گوشه ی بی نور خونه.. بعد من برم تا آشپزخونه و یه لیوان دم کرده ی گل گاوزبون بریزم واسه خودم و یه نبات بندازم توش و بشینم رو زمین تکیه بدم به کاناپه کنارِ آشپزخونه و فکر کنم به آرامش ، که مث پره های نور ، تو هرمِ تابستون ، در حال رشد کردنه...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۵ نظر:
من دلم براي بوي کولر ابي تنگ شده...
khoone haye khaterat e koodaki behtarinand hata agar be khab haye ma kheili nazdik tar bashand ta be vagheiat.
چه تصویر دلنشینی بود
ایول!ایول!...ایول!
متن ها را يكي يكي مي خوانم.رروراست هستند.قشنگ هم.اما چيزي كه برايم جالبتر است برچسب هايي است كه به متن ها زده شده.حوصله توي شان هست و شاعرانگي
ارسال یک نظر