Instagram

شنبه، فروردین ۱۷

کوچه ها قربانی اند.


کوچه ی اِکس بوی فرند ، کوچه ی عجیبی بود . صبح هایش قشنگ بود. ظهرهایش سایه ی جانداری داشت و شب که میشد تو را می ترساند. چند بار آمده بودم بهش بگویم اینها را. نگفته بودم. خانه شان مجردی بود.خودش و پدرش. خانه - آموزشگاه بود .چند تا پله می خورد می رفت پایین. فضاش راحت بود برای ساعت ها نشستن. آنجا راحت بودم غیر از اینکه آشپزخانه پنجره ای داشت چسبیده به سقف که می شد زمین ِ حیاط از آن طرف. پنجره باز بود و گربه ها می آمدند و می رفتند. من هیچ وقت با گربه ها ارتباط برقرار نکردم. ازشان می ترسم. نه از آن نوع ترس هایی که بپری بالای میز و جیغ بزنی. از آن ترس هایی که بریزی توی خودت و کنارشان بایستی و توی دلت غوغا باشد که برو. برو جای دیگر استخوانت را گاز بزن. که برو توی چشمهای آدم زل نزن.
 اکس بوی فرند آدم خوبی بود. آن سال ها . بعدتر دیگر دو شکل مجزا بودیم برای ادامه دادن و او همچین چیزی را حس نکرده بود. من می دانستم نباید بمانم. من اهل سوختن و ساختن نبودم. فهمیده بودم آنجا تمام شدم و باید بکـَـــــ نم بروم. روز آخری که کنده بودم و قرار بود دیگر هیچ چیز نباشد کمد اتاقم را خالی کردم و نامه و کارت و سنگ و هرچه نوشته که مرا می برد به آن دوران ، ریختم بیرون. به اکس بوی فرند گفتم که چیزهایی هست که من نمی خواهم و خودش فهمید چه چیزهایی است. گفت ببرم برایش. وقتی پیچیدم توی کوچه ، حس عجیبی با من بود. درخت های بسیارِ کوچه ، تکان می خوردند . انگار که کوچه میزانسنی شده بود برای دیالوگ های درخت ها با من.
 با خودم گفتم بعدتر گه گاهی بیایم این کوچه را دید بزنم. عجب درخت هایی دارد. وسایل را دادم و برگشتم توی ماشین. ایستاده بود دم در تا بروم. خدا خدا کردم برود تو و در را ببندد تا من و کوچه کمی تنها بمانیم با هم. آدم از راه ِ رابطه ها با چیزهایی عجیب و غریب رابطه دار می شود که فقط خودش می فهمد. آدم کسی را دوست دارد .. با او می رود فلان پارک روی بهمان نیمکت ِ زنگ زده می نشیند و آن روز چیزی می شود ، اتفاقی می افتد و شانه های آدم خالی می شوند یکهو.. از همان روز آدم هربار نیمکت ِ زنگ زده را می بیند دلش باز می شود. هروقت مشکلی دارد بغضی دارد می رود کز می کند گوشه ی نیمکت و دلش بیخودی آرام می گیرد.. از یک جایی به بعد هم آن نیمکت دیگر ربطی به کسی که باهاش رویش نشسته بودی ندارد. بین تو و نیمکت رابطه ای شکل می گیرد.
 چه کسی گفته که تمام شدن رابطه ها باید به تمام شدن ِ خیابان ها و کوچه ها و کافه ها و دیوار ها و نیمکت ها و فلافل فروشی ها ختم شود ؟ کی قرارداد این حکم را توی ناخودآگاه ِ همه ی ما بسته است ؟ چرا نمی شود بعد از تمام شدن رابطه ای برگردی به فلافل فروشی همیشگی و فلافل بخوری بدون اینکه آدم ها فکر کنند دلت تنگ ِ آن آدم است ؟ چرا نمی شود دلتنگ ِ کوچه ها بود .. جدا از خاطره ی آن آدم ؟
نرفته بود تو و من مجبور شده بودم نیم نگاهی از زیر عینک آفتابیم بندازم توی آینه و گاز را بگیرم و بروم بدون اینکه از کوچه خداحافظی درست و حسابی کرده باشم..
حالا این روزها دارم فکر می کنم به مشهد که دارد تمام می شود در زندگی من. . دارم می روم .. می خواهم این بار آدم ها را جدا کنم از خاطره ی شهر و بوی خیابان ها را ببرم تا پشت حافظه ام.. می خواهم روزی باشد که ایستاده ام کنار پنجره ی خانه ی خودم و غروب شده ، فکرم را برده ام ملک آباد و بوی خوب باغ و بوی حزین ِ غروب های مشهد از گوشه ی ذهنم بلند  شده و هوایی ام کرده است.. 

آدمی که چیزی برای هوایی شدن نداشته باشد ، دیگر چیزی برای گفتن ندارد.. لوزر است .. باخته است. 


۶ نظر:

Unknown گفت...

آره ...راس می گی!

ناشناس گفت...

تمام حرفاتو قبول دارم، منم دلم تنگ شده برای مشهد و خاطات خوبی که توی اون شهر با یک نفر آشنا دارم]کاش میشد فقط یه بار دیگه ببینمش

ناشناس گفت...

سلام یلدا جان میشود خواهش کنم فونتت را کمی درشت کنی به خدا چشم و چالم در می آید وقت خواندن

Unknown گفت...

باشه حتمن اما راه هست برای این مسئله. ctrl و + و بگیرید و به اندازه ای که می خواید صفحه رو بزرگ کنید.

حسام گفت...

اینجا چرا یه جوریه .. قشنگه ..
سلا مم.
مسافرت های ن.روزی منفرده ... :)

SaraK گفت...

چه خوب می‌نویسی یلدا.