Instagram

جمعه، شهریور ۱

ج.ه.ا.ن


به دنبال هم دویده ایم. سایه شده ایم کنار هم در روزهای آفتاب . و تنیده ایم آغوش به آغوش در زمستان های بلند.اگر برفی آمده با هم خندیده ایم. عکس هایمان را نشان هم داده ایم و برای هم واژه ها بافته ایم. از زمین روییده ایم و ایستاده بر آن چیزی بین مان برقرار شده.رابطه ها شکل گرفته اند . با هم خوابیده ایم. تن به تن. از هم گریخته و به دیگری آویخته ایم. بعد از سال های برخورد با آدم ها فهمیده ایم رابطه ها به تلنگری شکل می گیرند.. آدم ها به جرقه ای دوست می شوند .. آدم ها به حرفی می روند. به کلمه ای دوری شکل می گیرد. به واژه ای پشت می کنی به آنکه روبرویت نشسته بوده است.آدم ها از جنس هم هستند و این هم جنسیتی ، این هم گونگی باید بر مرزها چیره شود. باید بدانیم که ممکن بود آنکه دیروز در میدان تقسیم دویده، فردایی روبروی ما در کافه ای نشسته باشد. آنکه دیروز در زندان مرده می توانست چند سال بعد در مهمانی کنار ما برقصد. آنکه در ساعتی زنده بوده و در ساعتی جنازه ای تیر خورده شده، می توانست روزی راک بخواند و ما کیلومترها دورتر دانلودش کنیم. من بدون مرز دوست دارم دیدن را. بدون مرز دوست دارم دوست داشتن را. بدون مرز یعنی رد شدن از خط منطق و اعتدال. من جنون را دوست دارم در فکرها. من دوست دارم فکرم را رها کنم برود مریخ را ببیند و سوریه را اشک بریزد و اوین را بو بکشد و مصر را نگران باشد.زنجیر منطق ، بر کلمه هایم نخواهم بست.
این روزها باور من اینست که جهان اگر زخمی دارد ، زخم ماست . کلمه های ما شاید هیچ کجای این زخم های عمیق و وحشی را درمانی نباشد، سکوت و ندیدن مان درد است. برای همین هست که هنوز وقتی دلم می گیرد به شاملو پناه می برم و ترجمه هایش از گوشه ی زخمیِ جهان، یونان. چه کسی از شاملو خواسته از گوشه ای از جهان سخن بگوید که با ما هیچ سنخیتی ندارد ؟ چرا شعر های یونان را می خوانیم و دل مان می لرزد؟ مگر این شعر از مرزی دیگر نیامده ؟ دریایی که در آن دست و پا می زنیم با منطق مرزبندی ره به جایی نمی برد. ریشه های ما در تنیدن ِ به هم جان می گیرد.



۲ نظر:

پیمان گفت...

"آدم ها به حرفی می روند"
چرا همه چی برای ما سخت شده؟
حتی موندن!

طاها گفت...

دلتنگی‌های آدمی را باد ترانه‌ای و خوانشِ آن رویاهایش و همان روزها که همه... (سکـوت)

همه، سکوت‌شان را برای خودشان دارند. شخصِ شخیصِ خودشان حتا.
...
از همه آن‌ها که دوست‌شان داشته‌ایم و می‌توانسته‌ایم که داشته باشیم. همه این‌ها هم شاید یک روزی تمام شود. که شده است واقعا.
...
رفیق جان. در همه‌ی این بیست و چند سال حالا به سی سالگی غم و غصه خوردن که نه؛ می‌شود گاهی خودت را فراموش کنی نگاهی به آن‌ها بیاندازی که خانه کاشانه‌شان را ترک گفته‌اَند بی آن‌که بدانند این همه هیاهو برای چیست. همین آواره‌های سوری را هم می‌توانم می‌گویم. همان‌ها که فرقِ ارتش آزادی را از بشار و بعد القاعده تشخیص نمی‌دهند. بعد، این‌جا، یک ماهایی هم پیدا می‌شود که دل می‌سوزانیم برایشان. برای که؟ خودمان هم شاید ندانیم! شاید وقتی بدنِ تکه‌تکه شدهِ یک بچه را در تصویر می‌بینیم دیگر نمی‌فهمیم چه کسی به حق هست و دیگری نیست شاید. ما بچه را می‌بینیم. یک معصومیتِ از دست رفته.

مگر ما خود در کودکی چیزی جز این بودیم؟ فارغ از هر زنده باد و ...

ولی حس می‌کنم همین حسِ سوزش چیزی جز کمبودِ شخصی‌مان نیست. فکر می‌کنم نکند همه این زاری زرمه‌ها (؟) فقط برای آسوده کردنِ دلِ خودمان باشد. هست؟

دیر روزگاری‌ست که دیگر هیچ چیز معنای خاصِ خود را ندارد. خب خودمان را شکر. بلدیم حداقل که زر بزنیم.

سلامت باشی. مجتبی را هم سلام برسان.