پدرم که به خانه ام آمده بود، لبخند های طولانی داشت.چشم هاش برق می زد و از وضعیت ما راضی بود.توی خانه راه می رفت، سوت می زد و با موبایلش مرضیه گوش می کرد.من با چشم هام پدرم را نگاه نمی کردم، با چشمهام ضبطش می کردم، فریم به فریمش را.
پدر پیر است و روزی که برود، شانه های من سنگینی عجیبی را تجربه خواهند کرد. باقی مهمان ها هم بودند.ولی تماشایشان تلنگری بود برای من که هی دختر ببین چرا از آن شهر زدی بیرون. شهرِ کوچک ، ذهن های کوچک بار می آورد.شادی در شهر کوچک زندانی معانی تقلبی است. تتو کنی و شیک باشی و لباس بخری و به آدم ها نگاه کنی و مراقب باشی کسی از پشت خنجری نزند. خنجر به دست راه بیفتی توی شهر و عشق را به دست قاتلانش بدهی. شهر من چنین جایی شده بود. ذهن های بسته و همیشه مشکوک ،داشتند همه ی زندگی ام را لجن مال می کردند.حالا بعد از یکی دو ماه حس می کنم سالم تر از پیشم. ذهنم از چرند و پرند های آدم های آن شهر خالی است.دوری مامان و بابا سخت است مخصوصا برای من که عادت کرده ام مراقب شان باشم.اینجا اما شادترم. وبرق چشم های پدرم به من می گفت از شادی من راضی است.
تهران را در مقابل مشهد هزاران بار بیشتر دوست دارم.